خوابگرد

خودمان را دق‌مرگ نکنیم!

یکی دو ساعت پیش در هفتان خواندم که نشست‌های «نسل پنجم» تعطیل شد. علت تعطیلی‌اش را کامران محمدی در وبلاگ نسل پنجم ننوشته بود. دلیلش می‌تواند مهم نباشد؛ هر چیزی می‌تواند باشد و نخستین‌اش، فشاری که او در برگزارکردن داوطلبانه‌ی این ۱۶ نشست تحمل کرده، یک‌تنه. زیر همین خبر در هفتان، خبر توقیف «ماهنامه‌ی روانشناسی جامعه» منتشر شده بود. دلیل این هم می‌تواند مهم نباشد؛ دم‌دستی این که در مقاله‌ای به سطری یا سطوری، اسلام به خطر افتاده باشد. دو تا خبر پایین‌تر از این در هفتان، خبر پلمپ‌شدن مرکز موسیقی «بتهوون» بود. این هم دلیلش می‌تواند مهم نباشد؛ سرراستش مثلاً این که طرّه مویی آشفته یا تراشیده‌ساقی برهنه،  دل نازکِ مأموری را لرزانده باشد. باز هم پایین‌تر از این خبر هفتانی، خبر شهرام ناظری بود با دونقطه‌ی نقل‌قول، که «تنها چاره این است که کنسرت ندهیم.». این نیز علتش می‌نتواند مهم باشد؛ احمقانه ولی واقع‌بینانه‌اش این که راضی نگه‌داشتن این همه متولّی امنیتی، انتظامی، اماکنی، نظارتی، راهنمایی رانندگی، اداره برقی، فدراسیونی، آب و فاضلابی و… برای یک کنسرت، حقیقتاً به ترکیبی از حضرات سلیمان و ایوب و عیسا، و نیز داوود نیازمند است، که انتظار این همه پیامبرگونگی از شهرام ناظری، هم زیاده‌خواهی‌ست، هم شاید شبه‌کفرآمیز.

این‌ها که گفتم، شماری بودن از خبرهای فقط یک روز هفتان. صبحی، ساعتی را با کسی گذراندم که سالیانی نزدیک بود به وزارت ارشاد و به‌واسطه کار بسیار کرد، و اکنون یک سال است که خیره مانده به آن همه ساختمان و مدیر و آدم، که انگار بوی تعطیلی از کل آن می‌آید. «ارشاد که تعطیل است.» این، جمله‌ی او بود. خیره‌بودنش و غمش مثل همه‌ی ما بود، ولی او مثل بیش‌تر ما در این یک سال ننشسته گوشه‌ای بیکار و بیعار که دق‌مرگ شود. در اندازه‌ی توانایی خودش کار کرده در این یک سال، به شکلی دیگر، اما نگذاشته آدم‌هایی که گرد هم می‌آمدند، از هم بگسلند. حرف او و کار او ذهنم را قلقلک داد تا همین خبرها را دیدم، و قلقلک کک شد و ذهن تنبان شد و نتیجه، این یادداشت.

همین چند خبر گویای همت بلند متولیان فرهنگ و هنر ایران است در کوتاه کردن دست‌ها و نگاه‌های اهالی فرهنگ. نکته این است که اگر ایشان بر ما رحم نمی‌کنند، بی‌رحمی ما به خودمان چرا؟ سیاست‌کار و سیاست‌ورز نیستیم که تن و جان‌مان بلرزد! دل‌بسته‌ی فرهنگ‌ایم، آشفته‌ی ادبیات، دل‌داده‌ی موسیقی، شیفته‌ی اندیشه، سینما، نمایش و بهانه‌های کوچک دیگری از این دست برای زندگی.

ما نیاز داریم به این که هم‌دیگر را گاهی ببینیم، ساعتی کنار هم بنشینیم، احوال روزگارمان را از هم بپرسیم، قیمت سیگارمان را به هم بگوییم، خاله‌خشتک‌بازی‌مان را در گوش هم بکنیم، و حرف‌های بسیار معمولی‌مان را چشم‌درچشم بزنیم؛ بهانه‌اش چه فرقی می‌کند نشست ادبی پنج نفره باشد یا سینما رفتن هشت نفره؟ چه فرق می‌کند جایش همایشی فلسفی باشد در یک فرهنگسرا یا قراری دوستانه در حاشیه‌ی کنسرتی ساده؟ مهم این است که از هم نگسلیم، از احوال هم بی‌خبر نمانیم، و وانمانیم از بده‌بستان کشف‌های‌مان، آثارمان، شنیده های‌مان، دیده‌های‌مان و… اگر بنای آقایان همه بر «حذف» است و «نباشد» و «چطور مگر؟» و «به ما چه؟» و «بی‌خود!» و…، ما چرا خودمان را از هم مخفی می‌کنیم؟

مقصودم حتّا هم‌کناری آدم‌ها از یک جنس و با یک دغدغه و مشغولیت فرهنگی هنری مشترک نیست؛ بالاتر از این است. روزگاری حلقه‌ی دوستانه‌ای اگر سر و شکلی داشت در کافه‌ی مثلاً، همه‌جور جنسی را می‌شد را در آن یافت؛ از نویسنده تا فیلمساز و شاعر و فلسفه‌ورز و تأتری. اکنون اما چه؟ خواسته‌اند که وابمانیم از تولید فرهنگ و هنر و اندیشه، و ما بالاتر از آن، خودمان را هم وامانده کرده‌ایم از ساییدن فکرهای‌مان به‌هم، واگویه‌ی دغدغه‌های ذهنی‌مان، نمایش دعواها و جدل‌های حضور‌ی‌مان بر سر  ادعاهای شخصی‌مان، شادمانی آشناشدن‌های ناگزیرمان با آدم‌های دیگر و دنیاهای دیگرگونه‌شان، و بده‌بستان خرده‌ریزهای تهِ دل‌مان که نتیجه‌اش می‌تواند تحمل‌پذیرتر کردن زندگی بر این خاک سرد و ملال‌انگیز باشد و انگیزه‌زایی برای ایستادگی بیش‌تر در برابر فروپاشی هویتِ فرد فردمان از درونِ نازک‌طبع‌مان.