خبرم این است که مؤسسهی «شهر کتاب» دو دورهی آموزشی تازه را برگزار میکند. یکی دورهی جدید آموزش داستان کوتاه که دکتر حسین پاینده مدرّس آن است. این دوره از ۱۶ شهریور شروع میشود و جلسات آن روزهای پنجشنبه صبح برگزار میشود. دقیقتر اگر بخواهید بدانید، هدف اصلی این دوره، آشنایی با عناصر داستان کوتاه و روششناسی تحلیل این ژانر است؛ به این شکل که در چند جلسهی نخست، عناصر داستان کوتاه معرفی میشوند و در باقی جلسات هر بار یکی دو داستان کوتاه در پرت بحثهای نظری تحلیل میشوند.
دورهی تازهی دیگر، دورهی آموزشی نقد ادبی و مطالعات فرهنگیست که تدریس آن هم با دکتر پاینده است در همان روزهای پنجشنبه، اما پیش از ظهر. هدف اصلی از این دوره هم آشنایی با جدیدترین تحولات نقد ادبیست. اگر مایلاید در این دورهها شرکت کنید تا ۱۰ شهریور فرصت دارید به شهر کتاب مرکزی (خ حافظ شمالی) مراجعه کنید.
یک تشر
و اما نظر ادبی، از آنِ مهدی نوید، مترجم خوب آثار براتیگن است که به عنوان کامنت پای مطلب حسین سناپور درباره کتاب «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک، یا از این قطار خون میچکه قربان» برایم فرستاده. به جای این که نظر انتقادی او را در مورد دیدگاه سناپور، پای همان مطلب به عنوان تنها کامنت مربوط بگذارم، به کوری چشم همهی ادبیاتیهای صاحبنظر خوابگردخوانی که نظر نوشتن پای نوشتههای ادبی اینجا را «عار» میدانند، یا تنبلی میکنند و نمیدانم چرا فکر میکنند نظر نوشتن دربارهی آثار دیگر نویسندهها جزو کارشان نیست، آن را اینجا به عنوان پست میگذارم.
ببخشید تند و خشن مینویسم؛ حق بدهید که وقتی در همین برهوت عظما من از وظیفهی فرهنگی خودم، یعنی فعالیت رسانهای در فضای وب غافل نمیشوم و همچنان جدی برخورد میکنم، گلهمند شوم از همهی دوستان و آشنایان و مخاطبان ادبیام که از میانشان یک نفر ـ حتا یک نفر ـ هم پیدا نشد که نظرش را دربارهی کتاب آبکنار بنویسد. حق بدهید گلهمند شوم از ایشان که با ننوشتن نظر خود پای نوشتههای ادبی، درخواست مرا به پشیزی هم نمیگیرند و با این کارشان رسماً به آدم توهین میکنند. نمیگویم همه بلااستثنا «باید» که نظرشان را بنویسند، نه؛ ولی در میانتان حتا یک عدد «مرد» هم پیدا نشد که این کتاب را خوانده باشد، نظر مخالفی داشته باشد و دو خطی برای دل خودش هم که شده، بنویسد؟ آنوقت از همسایههای عزیز وبلاگنویس چه انتظاری میشود داشت؟ با این همت مثالزدنی(!) شما ، چطور توقع دارید همین وبلاگنویسهای کتابخوان، آثار شما را بخرند، بخوانند و نظرشان را هم بنویسند؟
البته خیالتان را راحت کنم که من کلهخرتر از آنام که انگیزهام را از دست بدهم، چون به کار خودم ایمان دارم؛ نکته این است که شما به خود به عنوان نویسنده و منتقد جفا میکنید که از کمترین صرف انرژی و زمان برای تعامل با دیگران ـ حتا با نام مستعار و حتا از در مخالف ـ هم پرهیز میکنید و اندک امکانات بالقوهی نقد آزاد را هم از خود دریغ میکنید. از مهدی نوید هم عذر میخواهم که یک جورهایی انگار وجهالمصالحه ـ یا بهتر بگویم، وجهالمنازعه ـ شد اینجا. نظر انتقادی او را در مورد نوشتهی حسین سناپور دربارهی کتاب «عقرب روی پلههای…» بخوانید.
مهدی نوید: حسین ِ عزیز، چند نکته هست که جای بحث دارد:
۱ـ نوشتهای «… اما به گمانم چیز مهمى هم در این نوع تصویرسازى از دست رفته است، و آن بىتوجهى به شخصیتهاست. اغلب شخصیتها فقط در دقایقى کوتاه و در تصویرى گذرا دیده مىشوند، جلبتوجه مىکنند، و بعد فراموش مىشوند. انگار که لحظهاى از تاریکى بیرون آمده و درخشیده باشند، اما قبل از آنکه شناخته شوند، گذشته و آیندهشان دانسته شود، یا دردها و مسئلههاشان فهمیده شود، دوباره به میان تاریکى بازمىگردند. حتا از سیاوش که پس از مرگ انگار مثل همزادى شخصیت اصلى (مرتضا) را همراهى مىکند، چیزى دانسته نمىشود جز اینکه دوستى بوده که لکنت زبان داشته. و باز حتا بدتر از آن خود شخصیت اصلى، مرتضاست که هشتاد صفحه همراهش هستیم، اما نه با او همدل مىشویم و نه مىفهمیماش، و نه مىدانیم چه چیزهایى او را به این جهان مربوط مىکند یا نگاهش به جهان و جنگ چیست، و در پایان هم تقریباً همانقدر مىشناسیماش که در صفحههاى آغازین.»
اما به زعمِ من، اهمیتِ این رمان دقیقاً در این است که شخصیتپردازی ندارد. همهی آدمها سردند و گنگ. میآیند و میروند. و به قولِ خودت، تصویرهایی پدید میآید که تکاندهنده است؛ جنگِ واقعی همینجاست که اتفاق میافتد، این تصاویر پیامدِ جنگ نیست بلکه خودِ جنگ است. و تصاویر آنقدر سردند که مفهومِ همدلی و همراهی را عقیم میکنند. اگر قرار بود آدمهای رمان «شناخته شوند، گذشته و آیندهشان دانسته شود، یا دردها و مسئلههاشان فهمیده شود»، دیگر باید قید همهی این تصاویر شوکآور و پیدرپی را میزدی، دیگر تصویری در کار نبود، با یک روایت خطی روبهرو میشدی، میشد همان اسلحه و مهمات و هزار بحثِ تکراریِ که پیش از این بارها نوشته شده. همراهی و همدلی مهم نیست، آن تکانی که به تو وارد میشود مهم است، آن سردی و گنگی مهم است، چرا که موقعیتِ زیستی خودِ آدمهای رمان هم به همین اندازه گنگ و سرد است. «عقرب روی پلههای…» رمانِ موقعیت است، نه یک رمانِ جهانشمول و ایدئولوژیکِ عریان که افقِ دیدِ مرتضا را به «جهان و جنگ» نشان دهد و لاجرم در آن به استنتاجی باز هم عریان برسد.
۲ـ در جایی دیگر آوردهای «گمان مىکنم آبکنار این نگاه تازه و حتا تکنیکى را که به سادگى و خوبى چیزهاى غیررئال را در کنار اتفاقات رئال مىگذارد، و این جزییاتِ حتا گاهى درخشان و آن تصاویر تکاندهنده را حیف کرده است.» مسئلهی من در این بند «چیزهایِ غیرِرئال» است و «اتفاقاتِ رئال». چیزهای غیرِ واقعی در کجای این رمان آمده است؟ اتفاقاتِ واقعی کجایند؟ آیا صحبت از بازنماییِ دنیایِ بیرونی و تلفیقِ آن با چیزهای غیرِ واقعیست؟ مرزِ امرِ واقعی و امرِ غیرِ واقعی کجاست؟ «عقرب روی پلهها…» رمانِ تاریخی نیست که بازنماییِ دنیایِ بیرونی را مرتکب شود، بلکه عمداً رمانیست که خودش را بازنمایی میکند. این دنیای بیرونی (واقعی)ست که به ناچار خودش را به دنیایِ خودساختهی رمان تحمیل میکند.
۳ـ بحثِ ماندگاری هر اثر بحثی نیست که به راحتی بتوان برایش نسخه پیچید، حتا با استناد به مؤلفههای خودِ اثر. خودت بهتر میدانی که آثار زیادی در طولِ تاریخ بودهاند که ماندگار شدهاند اما، به واقع ـ و به زعمِ ما یا من ـ چیز چشمگیری نبودهاند. و بر همین مبنا، خیلی آثار پنهان ماندهاند و فراموش شدهاند، در حالی که نباید چنین میشده. این مسئله از جبرِ موقعیت میآید و شرایط مکانـزمانی. پس این روندِ تاریخیـجغرافیاییست که ماندگاریِ هر چیزی را رقم میزند، نه مؤلفههای اثر. هرچند باید پذیرفت که این موضوع دردناک است.