سهشنبهشب (۳۱ مرداد) شبکهی دوم، فیلم «کافه ترانزیت» کامبوزیا پرتوی را نشان داد. بیچاره پرتوی، که اگر فیلم را دیده باشد چه حرصی خورده است از این همه قیچی که بیرحمانه به آن زده بودند! سانسوری که انجام شده بود، در حد یک تدوین مجدد بود، چون هم فصلهایی از فیلم و از داستان آن کاملاً حذف شده بود، هم جا به جا پلانهایی را با دقت بسیار از سکانسهای مختلفِ فیلم درآورده بودند. واقعاً متأسفام.
«کافه ترانزیت» را که دوباره میدیدم، یاد نکتهای افتادم که پس از دیدن فیلم «آفساید» جعفر پناهی به آن فکر میکردم:
«کافهترانزیت» فیلم خوشساخت، صادقانه، باورپذیر، بیادعا و هنرمندانهایست با کاستیهای خاصی در فیلمنامه و ریتم، که اگر بخواهیم رسالتی اجتماعی برایش درنظر بگیریم، در عرصهی دفاع از حقوق زنان جا میگیرد. «آفساید» اما فیلمیست پرمدعا، متظاهرانه و تصنعی، عذابآور و بلاتکلیف و عوامفریب، با ادعای دهانپرکن حمایت از حقوق زنان. کامبوزیا پرتوی چندان اهل تبلیغات نیست، زیاد با رسانهها نمیپرد، مایه نمیگذارد، پول خرج نمیکند و حال نمیدهد، و مثل برخی دیگر از فیلمسازان در سکوت کارش را میکند و رد میشود. جعفر پناهی اما عشق رسانه دارد، مشتری ذوقزدهی مصاحبه است و کشتهمردهی اعلامیه و بیانیه و خبررسانی و رابطههای خصوصی و نیمهخصوصی با خبرنگارها و…
کافهترانزیت را فمینسیتها ـ خصوصاً جوانهایشان ـ یا تحویل نمیگیرند یا اصلاً نمیفهمندش. آفساید را اما فمیسنیتها ـ خصوصاً جوانهایشان و رسانهایهایشان ـ در بوق و کرنا میکنند و سنگش را به سینه میزنند و وبلاگهایشان را و صفحههای روزنامههایشان را پر میکنند از خبرها و گزارشها و نقدهای پیدرپی از این فیلم، و از پناهی اسطوره میسازند و حال بقیه را به هم میزنند.
«کافهترانزیت» زخم کهنهی نگاه بدبینانه به زنان بیسرپرست بیشوهر را به تلخی تمام وامیگشاید که درد مزمن جامعهی سنتی ایرانیست و از سوی دیگر فرارو میگذارد روایتی را از زنانی بیمرز که مثلاً بر اثر جنگ در میان جامعهی مردان شهوتران دنیا رها میشوند و نابود میشوند (این تکه از داستان کاملاً سانسور شده بود). کافه ترانزیت برای روایت کردن این درد، تنها داستان تعریف میکند و بازیهای زیبا نمایش میدهد و دیالوگهای سینمایی و دراماتیک به گوش میرساند؛ ولی «آفساید» به سطحیترین شکل ممکن، دستبهنقدترین و عامهپسندترین سوژهی اجتماعی را دستمایه میکند برای فیلمی پر از دستانداز در داستان و روایت و منطق و باورپذیری و دیالوگ و بازی. دروغ، شعار و تکرار ملالآور ایدههای «دیگرکهنهشدهی» سینمای درخشان کیارستمی از سرتاپای «آفساید» بیرون میزند.
با این اوصاف اما، فمینیستهای قشنگمان برای «آفساید» سر و دست میشکنند و «کافهترانزیت» را اصلاً ندیدند آن زمان که باید میدیدند یا الان که دوباره باید میدیدند. سطحینگری و تأثیرگرفتن از تبلیغات رسانهها بلای جان این دوستان قشنگمان هم هست. در این میان جعفر پناهی این شانس را میآورد که فیلمهایش در ایران توقیف میشود. بله، «شانس» میآورد؛ بعید میدانم او بدش بیاید از این توقیفهای پیدرپی.
به گمانم اگر فیلمهای پناهی ـ از دایره به این سو ـ را اجازهی اکران میدادند؛ پناهی نبود این چهرهی مشهور پرطرفداری که الان هست. مثلاً وقتی «طلای سرخ» را دیدم، حدس میزدم که اکر به آن اجازهی اکران بدهند، پناهی تا دو سه سال جرأت حضور در سینما را پیدا نمیکرد! سوای مخالفتِ شدیدی که با سانسور دولتی دارم، توقیف فیلمهای پناهی را نهایت ِ بدسلیقگی آنها و کمک به پناهی هم میدانم و بهخاطر بیان این نکته واقعاً شرمندهام! تمام کنم این انتقادم را با این کلام که جعفر پناهی با «آفسایدش» و هواداران او در میان برخی فمینیستهای خیلی قشنگمان دو روی یک سکهاند و نسبت آنها، بازتاب عمق اندک ِ تاریخچهی دفاع از حقوق زنان است البته در شکل رسانهایاش: سطحینگری، شعار، سانتیمانتالیسم، فاصلهداشتن از بطن اجتماع، شهرتطلبی و جاهطلبی، و حقارت پنهان در گفتار و رفتار و آثار! جعفر پناهی برای من، به اندازهی صداقت «بادکنک سفیدش» ارزش دارد؛ همچنانکه برخی دوستان قشنگمان هم برای من به اندازهی صداقت جاری در زندگی غیررسانهایشان ارزش دارند.
پانوشت:
میدانم که این یاداشتم کمی آشفته به نظر میرسد، ولی فقط «بهنظر میرسد»؛ آنچه را باید میگفتم، سربسته گفتم!