احتمالا باید به فال نیک بگیرم که سال تازهی خوابگرد را هم با داستان کوتاه شروع میکنم. مجتبا پورمحسن، نویسنده و منتقد که این وبلاگ را هم مینویسد، مجموعهای از داستان کوتاههایش را فراهم کرده، ولی در فضای بستهی فرهنگی که وزارت ارشادش قرار است به «وزارت آینهی فرهنگی نظام» تغییر کند، امکان چاپ این مجموعه عملا ناممکن است. یکی از این تجربههای داستاننویسی مجتبا پورمحسن را صرفا برای آن که ـ هرچند در اندازهی محدود ـ در معرض قرار بگیرد و خوانده شود و احتمالا توسط برخی دوستانش نقد شود، در کتابخانهی خوابگرد گذاشتهام به اسم «زن، مرد و رنه ماگریت».
«زن، مرد و رنه ماگریت» نوشتهی مجتبا پورمحسن
…نفهمیده بود که کی فنجان چای را از دست مرد گرفته و کی تصمیم گرفته که اولین قلپ را به لب بزند. اما لبش که سوخت فهمید که چند دقیقهای حواسش نبوده دور و برش چه اتفاقی افتاده است. چون حواسش نبود نفهمیده بود که مرد وقتی فنجان را داد دستش چاک سینهی زن را رصد کرده بود. مرد حتما لذت برده بود اما لذت نگاه زن را از دست داده بود… [متن کامل داستان]
و اما داستان نه چندان کوتاه دیگر، داستانیست از «درصدف سلیمانی» به نام «مرتضا». نام درصدف سلیمانی را از مسابقهی بهرام صادقی در خاطرم مانده بود که شرکت کرده بود. داستان «مرتضا» را سهبار خواندم تا بیشتر به حرفهای بودن این داستاننویس گمنام جوان پی ببرم؛ داستانی که بهرغم کمی طولانی بودنش، یکنفس تا آخر میبرد آدم را و… حیف که به توصیهی دوستان ناچارم هنگام معرفی داستانها از ایجاد پیشداوری در ذهن شما پرهیز کنم. ولی دستِکم میتوانم بگویم که چند روز است دارم با این داستان زندگی میکنم. این را هم بگویم که این داستان به ضرورت فرم و زبان، در چهار پاراگراف بسیار طولانی نوشته شده بود، ولی من بدون هماهنگی با نویسنده و فقط به رعایت فضای وب آن را مجددا پاراگرافبندی کردم. البته سعی کردم آسیب زیادی وارد نکنم، ولی به هرحال بدانید که اصلا داستان چنین پاراگرافبندیای ندارد. از درصدف عزیز پوزش میخواهم و امیدوارم از تأثیر حسی پاراگرافبندی اصلی چیز زیادی کاسته نشود.
«مرتضا» نوشتهی درصدف سلیمانی
…صدای اذان که مثلا میآید از تلویزیون، مادرم میگوید بلند کن صداشو دختر، این اذانو مرتضا دوست داشت… خیلیها گفته بودند، بین خودمان اول، حرف را عمه انداخته بود به بابا ببرش یه جا بذار گریه کنه داد بکشه، امامزادهای بیابونی داهاتی؛ دلش سنگ شده این… بابا ساکت به من نگاه کرده بود… زمزمی کرده بود آخه چی؟ برم بگم چی؟ بلکه هم بخنده… میخندید. همان وقت که بعد آن همه چشم به راهی خبر آمده بود که بیایید برای تحویل تتمهی اسکلت و پلاک… هم، خندیده بود؛ من ترسیده بودم که عقل از سرش پریده؛ گفته بود به خدا من اگه صف گوشت و مرغ این همه وقت نوبت مونده بودم بیشتر از این بهم میرسید… [متن کامل داستان]
اگر خواندید و نیت و همت کردید که نظری دربارهی این دو داستان بنویسید، برگردید و همینجا کامنت بگذارید. شاید خودم هم نظر شخصیام را بهعنوان کامنت بنویسم.