از شما چه پنهان، گاهی وقتها ناامید میشوم؛ ذهنم دوپاره میشود. پارهای میگوید چه سود از این سرفروانداختن و پیشرفتن در غباری که فرهنگ و هنر این کشور را فرا گرفته، پارهی دیگر میگوید گول نخور، راه درست همین است. پارهای میگوید گمان کن هیچ اتفاقی نیفتاده، بنویس، مشورت بده، ایده بده، طرح نو درانداز و پیش برو؛ پارهی دیگر میگوید چرا خودت را گول میزنی؟ دارد به یغما میرود اندوختهی چندین سال زحمت و خوندل تا فضا کمی بازتر شود، آنوقت تو نشستهای و میخواهی به چرخ شکسته و زنگزدهی فرهنگ روغن بزنی؟
همین که میخواهم حاشیهای بنویسم بر گفتوگوی رضا امیرخانی با شرق و بگویم آنچه را ناگفتنش را جور میدانم، در نخستین سطر دستم شل میشود. که چه؟ که چی؟ بازی میکنی؟ میخواهم از کسائی، نینواز محبوبم بنویسم که امروز دو سهخاطرهی ناب از او خواندهام، ولی در نخستین جرقهی نگارش، پرتاب میشود ذهنم به دانشگاه شریف؛ جایی که استخوانهای پوسیدهی دوست دوران جنگ مرا به نام شهید گمنام، و به ضرب باتوم و اشکآور در آنجا خاک کردهاند امروز؛ فرسنگها دورتر از مادری که سالهاست بر سر گور بیجنازهی فرزندش گریه میکند. میخواهم داستانی را از مجموعهداستان احمد دهقان در کتابخانه بگذارم و بازگویم برای آنها که نمیدانند برخورد ناشایستی را که دوستان او با او کردند؛ ولی هنگام تایپ داستان، یادم میافتد به «حق مسلم ما» که غریب افتاده گوشهی نطنز و بهخاطرش فرداست که مردم از همهجا بیخبر زجر تحریمش را بکشند یا از کفشان برود بخش عظیم دیگری از ثروتشان در معاملهای دیگر که باز هم از آن بیخبر خواهند ماند.
تکلیف چیست؟ چه باید بکنم؟ گاهی به هفتان که نگاه میکنم، به نظرم بازیچهای میآید. «از هفتآسمان فرهنگ و هنر، چه خبر؟» چه شوخی بیمزهای! کدام آسمان؟ کدام فرهنگ، کدام هنر؟ چه عبث! یا نه، درست همین است؟ درست این است که ما کار خویش کنیم؟ نمیدانم؛ دستِکم اکنون، در این لحظه نمیدانم. هنگام دوپارگی ذهنم است. شاید اگر امشب کمی بیشتر بخوابم و خستگی درکنم، فردا پشیمان شوم از این ناامیدی لحظهای. اما اکنون است که از فرط سرگردانی، دندان قروچه میکنم، مضطرب میشوم، عصبی میشوم، سیگار پشت سیگار میکشم و به خودم، خودش، خودمان، خودشان لعنت میفرستم. راستی تکلیف چیست؟ چرا باید تلاش کنم تا آنچه از من بروز میکند، بوی تنهایی فرهنگ و هنر بدهد؟ نمیخندند به من؟ نمیخندید به من؟ راستگو باشید.
وقتی دورهای را به سکوت میگذرانم و راه خود میروم، بر من خرده میگیرند که چرا سر فرو کردهای و خود را به کری زدهای؟ وقتی گاه واکنشی نشان میدهم، گروهی دیگر بر من خرده میگیرند که چرا به اشتباه میافتی و از کار اصلی خویش بازمیمانی؟ وقتی میبینم نه تنها حکومت که اهالی فرهنگ و هنر هم، وبلاگستان به این عظمت و تنوع را فقط از دریچهی سیاست نگاه میکنند، به گروه نخست حق میدهم؛ ولی وقتی میبینم غریبهای از فلان رسانهی کاملا سیاسی فارسیزبان در ینگهدنیا ایمیل میزند و تلفن میخواهد و تماس میگیرد، و سراغ «غلطنامه»های بعدیام را میگیرد، به گروه دوم حق میدهم. اه که چه گندی پاشیده شد بر صورتمان از جهالت مردمان اکثریت و برخی نخبگان بیخاصیت! شما بگویید؛ بگویید راه درست چیست؟ چه خاکی باید بر سر بریزم؟ خسته شدم از بس نوشتههای تازهام را نصفهنیمه ذخیره میکنم تا وقتی که از تناسب زمان بیرون میروند و بیهوده میافتند. و خسته شدم از بس هر روز به خواندن خبری تلخ (از جنس خبرهای اینروزها) درونم برمیآشوبد و سرکوب میکنم میل به بروز واکنش را. چه مصیبتیست سرگردانی! کدام یک اینها بازیست؟ جای من کجاست؟ نمیدانم… گیجام… ذهنم میلرزد… از بغض و عصبانیت نزدیک است به فروپاشی خود لبخند بزنم… خستهام… خوابم میآید… عجیب خوابم میآید…