مدتیست که احساس میکنم بین سه روز تا چند هفته از کارهایی که باید بکنم و قبلا جزء برنامههای روزانه و شبانهام بود، عقبام. پیشترها دو سه روز که از تهران بیرون میرفتم، وقتی برمیگشتم، دستِکم تا چند هفته حسابی شارژ بودم و بولدوزری پیش میرفتم؛ اما تازگیها سفر هم چارهساز نیست. مدتیست نه درست و حسابی کتاب خواندهام و نه حتی به نویسندگیهای شغلیام رسیدهام. بدجوری احساس سرگردانی، ملال، خستگی و اضطراب دارم. نمیدانم چه مرگم شده. هنوز هم شبها دیر میخوابم، ولی ثمرهاش یکدهم پیشترهاست. شاید به خاطر کارم باشد که یک سال است مثل احمقها سر ساعت میروم و سر ساعت برمیگردم و دیگر مثل سالهای گذشته، کارمند نمونه(!) نیستم، ولی زمان حضورم در خانه و در این کنج سالن کوچک آپارتمان هم کم نیست. شاید به خاطر حضور پسرم باشد که تا وقتی بیدار است، عملا فلجام و نمیتوانم حواسم را جمع کاری کنم. ولی او هم ساعت خواب دارد و شبها تقریبا سر وقت میخوابد. شاید بیحوصلگیام بهخاطر افسردگی پنهانی باشد که بهخاطر فضای سیاسی سال جاری گریبانگیرم شده. شاید… نمیدانم. فقط میدانم عقبام، خیلی عقب، خیلی خیلی عقب، و ملول و بیحوصله و خسته و نگران. آهان… فهمیدم: احساس موقتبودن میکنم. مسخره است، ولی دقیقا احساس میکنم همه چیز دارد به شکل موقتی و سردستی پیش میرود و این احساس اصلا خوب نیست. فعلا فقط همین!