آنچه میخوانید، نامهایست از یک دوست خوانندهی رمان «پاگرد» و در ادامهی آن، پاسخی صریح و صمیمی به نکاتی که در این نامه، دربارهی این رمان طرح شده. در این پرسش و پاسخ حرفهایی بیان شده که در گفتوگوهای رسمی و مصاحبهها از آن حرفی به میان نیامده و یا زبان و لحنی چنین ساده و روان نداشتهاند.
سلام آقای شهسواری
پاگرد برایم مهم بود. اسمش برایم مهم بود. تهران، تغییرات، نسلها، رنجهای این شهر. آدمهایش برایم مهم بودند. کسانی که با آنها میرفتم و میآمدم. قسمتی از پاگرد را ایستاده توی اتوبوس میخواندم و فکر میکردم مرجان کجا نشسته؟ بود! آن طرف روی صندلی نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. و شاید آذر با یک بغل نان. این خانم که هی میگوید بلیط اضافی دارید، کیه؟! آن مرد که خیره به مرجان نگاه میکند، حیدر نیست؟ یک کارگر ساختمان. طرف مردها یک نفر بلند حرف میزند و بقیه میخندد. بعضیهایشان هم از بیمزگیها حالشان به هم خورده. این بابای مرجان است؟!
میدانید این نقطه قوت پاگرد است. آدم میبیند که فضا، فضایی است که در آن نفس میکشد. من حوصله حرفهایی را ندارم که مربوط به فضاهای عجیب (مثلا ژوپیتر) هستند مگر آن که آن قدر خوب توصیف شوند که درد ژوپتریها را بفهمم!! آدمهای پاگرد عجیب و غریب نیستند. همین حوالی میدان انقلاب، کوچه پس کوچههای بلوار کشاورز تا ولی عصر، کتابکهنه فروشیها، کافه ۴۹۶ ، کتابفروشی هاشمی. و بعد شب میشود و همه میروند خانههایشان؛ شهرک غرب، سرآسیاب، پیروزی، تهرانپارس و هرجا.
ولی دلم میسوزد برای مرجان. دست کم گرفتندش، همیشه! دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. ابله است؟ چاق است؟ مرجان کیه؟ چند درصد تهران است؟ چند درصد کل دنیاست؟ مرجان به چه درد میخورد؟ شادیهای مرجان، غمهای مرجان، کی عصبانی میشود؟ میشود گولش زد؟ خرج دانشگاهش کرد یا در یک NGO از او کار کشید؟ چه طور است بگذاریمش توی جنبش زنان!! مهره است؟ نه!! چرا؟ او یک کنشگر مهم جامعه است، خیلی بیشتر از آقا بیژن و آذر خانم …
میدانید مرجانها اکتورهای جالبیاند! خیلی میشد باحالتر پیش برد؛ حال مرجان را، دنیای او را. خیلی قویاند. تغییرات بر شانههای آنهاست. حاشیههایی که متن را به مسخره میگیرند در نهایت. حرف نمیزند. حرفی ندارد، کتاب زیاد نمیخواند، گیرهای فلسفی ندارد، هایدگر را نمیشناسد. این حرفهایی است که نوشآفرین خوب بلد است بزند. مرجان عشق برانگیزد. دست نوشآفرین سرد است؟! چرا؟ چون زن کاملی نیست. چیزی را سرکوب کرده. درگیریاش چیه؟ میخواهد چریک باشد! چرا؟ چی شده؟ او چه حرفهایی داشته، کی بوده؟…
آدمهای مهم پاگرد حرصم را درمیآورند. دلم را میسوزانند. پر پرواز اشکم را درمیآورند. جملات بیژن را مردی به من گفته و شنیدم چه آتشی در وجودش خاموش شده … بیژن، آذر … و بیشتر آذر باور نشده. عشقی نداشته، اخلاق مزخرف!! هنوز هم میترسد با یک مرد قدم بزند، هنوز هم از پس زندگیاش برنیامده. آدمهایی که در یک پروسه پیچیده اجتماعی عام، مکانیزمهای ساده طبیعی روح و تنشان خراب شده و از کار افتاده، وقتی عاشق میشوند، وقتی خوشحال میشوند، وقتی گریهشان میگیرد، از خودشان میپرسند چرا؟ تبعات اجتماعی کار من چیه؟ به نفع طبقهام هست؟ از نظر مذهب، اخلاق، متعهدانه است؟ در راستای تغییر؟… گاهی پاگرد ساده میگیرد. کلیشه میشود (مرجان، نوشآفرین، گاهی هم آذر) ولی بچه محل و قصههای پسرانهاش خوب از کار درآمده، مینشیند، از تجربههای واقعی شکل گرفتهاند. شاید مرد پشت پاگرد حواسش به دخترها نبوده، یا دقت وسواسانهای نداشته (من نمیدانم).
من پاگرد را دوست دارم ولی دوست داشتم بیشتر باشد. خیلی بیشتر. دلم میخواست آدمهایش عمیقتر بررسی شوند. دوست داشتم آذر خوب شناخته شود. راست میگویید! گیر من با دخترهای این داستان است. آذر! آذر! دنیایی غم دارد. من اصلا جسارت ندارم نزدیک این موجود شوم. شما هم زیاد پیش نمیروید. کسی که همه چیزش تاراج شده و میخواهد سرش را بالا بگیرد. همه چیزش.
پاگرد جذاب است برای من چون در تهرانم. چون شب ۱۸ تیر، توی امیرآباد لب جدول نشسته بودم و با بچهها میخندیدم. آنها فکر میکردند چه باحال میشود روسریشان را مثل چریکها ببندند. بعضیها هم آن قدر عصبانی بودند که جرات نمیکردی باهاشان حرف بزنی. طبق روال سوال این بود که به نظرتان چیزی میشود؟! یعنی میشود …؟! اگه بشه چی میشه! ولی اگر پاگرد عمیقتر بود یک نفر آن سر دنیا هم میتوانست با آن رابطه برقرار کند. میتوانست بفهمد جهان سوم، جنبش دانشجویی، جنگ، اعتقادات و … اینها یعنی چی؟ چهطور آدم مسخ میشود و این مکانیزم چه شباهتی به مکانیزم مسخ اجتماعی خودش دارد، چه تفاوتهایی دارد؟ اصلا ایدئولوژیها چه طور جان آدمها را میگیرند.
امیرآباد یک دنیا چیز میریزد توی سرم. آن قدر که دیگر شاید صدایتان را نشنوم و با فکرهای خودم همه چیز را پیش ببرم. یعنی در جاهایی پاگرد سعی نمیکند آدم را از تصورات خودش جدا کند. برای من که این طوریست. یعنی پاگرد زیادی اجازه میدهد بروم توی تصویرهای خودم. (میدانید آدم درباره کاری که دوستش دارد بی رحم است) شما یک تصویر خاص و ویژه نمیدهید. حرفها و تصویرهایتان کمی شل است که هر که خودش برود توی آن و حال خودش را ببرد. ولی اگر کسی نمیداند آن خیابانهای نزدیک دانشگاه چه حسی دارد، چه طوری باید بفهمد، چه طوری باید بفهمد وقتی بیژن انجاست یک حالی میشود؟ (این کار شده ولی فکر میکنم کم است)
حالا میبینید که این چند سطر خیلی غیرحرفه ای است و فقط علاقه من است دربارهی کتابی که پاگرد است که برای من جایی است که زندگی میکنم؛ سرزمین مادریام. جایی که روی پله پله هایش گریستهام، خندیدهام، مسخره شدهام، تحقیر شدهام، امیدوار شدهام، ناامید شدهام، از این پله … از این راه پله پرتم کردهاند، لهم کردهاند، دوباره و دوباره … خوب شلوغ است شهر و خیلیها از من قویترند. پلهها که تمام نمیشوند. دلم به پاگرد خوش است. به درنگ نه داوری.
یکی از خوانندگان خوابگرد
دوست عزیز سلام و سپاسگزار!
شاید بگذارید مثلا به حساب تواضعهای آبکی، اما بیشتر خردههایی که بر پاگرد گرفتهاید میپذیریم. پس این یادداشت توجیه ناتواناییها و اشتباهاتم نیست. در واقع نامه شما که بیتوجه به ادا و اصولهای روشنفکری و فضلفروشیهای مرسوم درباره روایت و ساخت و … نگاشته شده بود، من را واداشت صحبت درباره پاگرد را عمق بیشتری بدهم. وگرنه در مصاحبهها، در پی سوالهای مرسوم و دهانپرکن من هم از همان قسم جوابها دادم و بخشی از چیزهایی که در ادامه به شما خواهم گفت، بروز ندادم. زیرا که من ادبیات را در سطحی وسیعتر همین چیزهایی میدانم که بین من و شما در این دیالوگ جریان دارد.
اما اشکالات شما در سه عنوان کلی جای میگیرد.
۱- برخی از شخصیتها باید بسط بیشتری داده میشدند
در همین راستا به حق معتقدید آدمی مثل مرجان مهمتر از بیژن و نوشآفرین و آذر است. البته اینجا یک مسئلهای پیش آمده و آن این است که به نظر شما پاگرد سعی در تحقیر یا احتمالا کمثمر بودن مرجان دارد. البته همواره ممکن است اشکال از نویسنده باشد اما همانطور که دیدید از میان آن همه شخصیت، مرجان است که به معنای واقعی در یک خانواده به مفهوم ایرانیاش دیده میشود. بنابراین سالمترین زندگی را دارد. و معمولا این افراد به کارهای مهمتر دنیا مثل عاشقی، خوردن، گردش و خواب بیشتر علاقه دارند. و آن قدر از نظر روانی نرمال هستند که به دنبال هنر، اکتشافات بزرگ و از همه بدتر سیاست نمیروند.
اما از این سوءتفاهم که بگذریم بخشی از این مشکلات برمیگردد به ساخت رمانم. به شما میگویم که من حدود ۷۰ صفحه از رمانم را حذف کردهام. این فصول به خودی خود مشکلی نداشتند اما خط اصلی روایت را مخدوش میکردند. از جمله این فصول، گذشته مرجان و مهرداد بود، همینطور روزهای شلوغی تیرماه و درگیرهای مرجان و نوشآفرین و حضور چند قدمی مهرداد (به گمان من مرجان و مهرداد تنها شخصیتهایی در پاگرد هستند که انگیزههای قابل درک و منطقی دارند) و فصلی در لندن با خانواده آذر و … . آن چه مسلم است این است که آدم اصلی من با همه نچسبیاش، بیژن است و مجبور بودم همچنان این خط را حفظ کنم. حتا گمان میکنم در همین حد هم باید فصول مربوط به خلیل و مرجان را حذف میکردم.
بنابراین در عین حالی که حرف شما را قبول دارم اما ناچار به حفظ همین ساختار بودم. زیرا که در بیشتر موارد رمان نویسنده را مینویسد، نه نویسنده رمان را.
۲- موقعیتها به ویژه مکان به صورت منحصر به فرد ساخته نشدهاند
در مورد مکان باید بگویم که این ویژگی آثار من است. این را خیلی سال پیش یکی از دوستانم به من گفت که مکان در داستانهای تو هیچ جایگاهی ندارند. وقتی که دقت کردم دیدم که درست میگوید و دقت بیشتر من را به این نتیجه رساند که اساسا برای خودم مکان هیچ اهمیتی ندارد. کودکی من در شهرهای مختلفی گذشته است و شغلم نیز به گونهای است که همواره در سفرم. بنابراین شهر، لهجه، محله و حتا دوست، همان معنای مرسومی که برای دیگران دارد برای من ندارد. اصلا جایی که در آن زندگی میکنم برای من اهمیتی ندارد. همانطور که در آشپزخانه میتوانم بنویسم در حمام هم میتوانم صبحانه بخورم. وقتی متوجه این موضوع شدم تا مدتی سعی کردم حضور مکان را داستانهایم بیشتر هموار کنم اما پس از مدتی فهمیدم کار بیهودهای است چون این ویژگی دیگر در من خیلی درونی شده است. شاید باور نکنید که من چند سالی را در خیابان امیرآباد زندگی کردم. خوابگاه ما در چهارراه امیرآباد بالای فروشگاه سپه بود اما شما و سایر دوستان معتقدید مکانها به خوبی در نیامدهاند.
اما درباره موقعیتها و ویژگیهای ایرانی مثل جهان سوم، جنبش دانشجویی، جنگ، اعتقادات و … که معتقدید آنها را خوب درنیاورهام (درباره بعضیهایشان با شما موافق نیستم) باید بگویم هرآنچه درنیامده به عدم تواناییام برمیگردد. فقط روسفیدم که از پشتکار چیزی کم نگذاشتهام.
۳- زنهای رمان بیجان هستند.
این بزرگترین، مهمترین و البته درستترین اتهامی است که به پاگرد زده شده است. علت این مسئله را دوستان نزدیکم میدانند و من میخواهم برای شما بگویم.* من دقیقا همان چیزی هستم که به آن کرم کتاب میگویند. اولین و البته تمام دزدیهایم از کیف مادرم، برای خرید کتاب بود. اولین دزدیام را در دوم دبستان انجام دادم که کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» جلد اول بود که البته به خاطر کمتجربگی زود گرفتار شدم. بعدا البته تجربه بیشتری پیدا کردم.
تمام سالهای کودکی، نوجوانی و جوانی من به خواندن کتاب گذشته است و شاید باور نکنید که من هیچ وقت دوست دختر نداشتهام حتا برای یک ساعت. اولین و آخرین زن زندگیام همسر کنونیام است که از ۱۸ سالگی من میدانستیم با هم ازدواج میکنیم و این حتا مخفیانه نبود و خانوادههایمان میدانستند و حتا تشویقش میکردند. بنابراین من تجربیات عاشقانه نداشتهانم تا از طریق آن بتوانم روحیه خاص زنانه را درک کنم. در تمام آن سالها که دوستانم درگیر قصههای عاشقانهشان بودند، من تجربههای ذهنی خودم را پشت سر میگذاشتم و مثلا به جایگاه انسان در هستی و بود و نبود و چگونه بود حقیقت برتر و سایر اباطیل این شکلی ور میرفتم. بنابراین طبیعی است که زنان قصههایم این قدر (از دید شما و سایر جمعیت نسوان) بیخون درآیند. حتا این روزها دارم به این فکر میکنم که با وجود این نقطه ضعف چرا اصرار دارم رمان بنویسم. دارم جدی فکر میکنم رماننویسی را کنار بگذارم. رمان بعدیام پس از پاگرد بدتر از پاگرد بود. دوستانم به خصوص خانمهای نویسنده معتقد بودند شخصیت زنش بسیار آبکی درآمده. چرا که یکی از دو شخصیت اصلی آن رمان زن بود. برای همین رمان را ریختم دور. خلاصه این که این روزها در برزخ عجیبی گیر کردهام و البته از من گذشته است که تجربیات جوانی را در این شرایط و روزگار از سر بگذرانم.
بله ایراد شما را درک میکنم و آن را صمیمانه میپذیرم.
مثل این که حسابی پرحرفی کردم. رودهدرازیهایم را میبخشد. سلامت و بهروز باشید.
* معلوم شد که با نشر این مطلب در پنجره پشتی، این جانب محمد حسن شهسواری تمام خوانندگان پنجره پشتی را از دوستان نزدیک خود میداند.
بدون نظر