توضیح من: محمد کشاورز متولد ۱۳۳۷ است و در شیراز زندگی میکند. به عبارت دیگر جزو داستاننویسان شهرستانی مقیم شهرستان محسوب میشود که به قول فتحالله بینیاز به حمایت بیشتری در پایتخت نیاز دارند. کشاورز بعد از یازده سال دومین مجموعهداستانش را با نام «بلبل حلبی» منتشر کرده. اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۷۳ بود که مجموعهی «پایکوبی» او چاپ شد. کتاب تازهی او شامل ۱۱ داستان کوتاه است که نشر قصه ناشر آن است. خود من هنوز داستانهای این مجموعه را نخواندهام و فقط از روی ظاهر کتاب میتوانم بگویم که از نشر حرفهای قصه ـ که به صاحبانش ارادت خاص دارم ـ چنین ویرایش فنی و صفحهآرایی ناشیانهای در مورد یک کتاب داستان بعید بود! حسین سناپور ـ به دلایلی که عاقلان دانند ـ ترجیح داده یادداشت کوتاهش دربارهی مجموعهی «بلبل حلبی» را در اینجا منتشر کند. بخوانید.
بودن در فاصلهی میان دو جهان
جذابیت این داستانها (دستکم برای من) در نمایش تضاد نهفته در این دو است. مسائل این داستانها همان مسائلی هستند که ما در دور و برمان میبینیم (مثل مستأجری کشیدن،عسرت جنسی یا عاطفی داشتن، دستگیرشدن به جرم حمل گیتار، بهفکر خورد و خوراک خانواده بودن به عنوان زن خانواده، و مسائلی ازاین دست)، اما شخصیتهای این داستانها بیش از آن که گرفتار اینمسائل باشند گرفتارِ خیالبازی یا توهم یا کابوسهای خود هستند. اینخیالبازی و آن واقعیت روزمره چنان تضادی با هم دارند که اغلب شخصیتها را به نابودی میکشانند و همینطور گاهی (گرچهبهندرت) باعث نجات یا دلخوشیشان میشوند. به گمان من کشاورز با نمایش این تضادها در واقع مهمترین وجه زندگی امروز ما رانشان داده است؛ یعنی همان تضاد میان درون و بیرونمان را. همانچیزی را که باعث میشود ذره ذره فرسوده یا بهکلی نابود شویم.
دلیلخوبی داستانهای کشاورز (دستکم به زعم من)، همین است که مثل بعضی داستانهای سادهی رئالیستی، فقط مشکلات روزمرهیی را نمیگوید که مردم خودشان بهتر میدانند. همینطور فقط غرایب ذهنی و ناملموس آدمها را نمیگوید. این دو را در داستانهایی کمابیش خوشساخت در هم میآمیزد و داستانی میسازد در حدفاصل میان خیال و واقعیت. حد فاصلی که یک مرز نیست، بلکهفضایی مبهم و نامشخص است. گاهی به درستی معلوم نمیشود واقعیت کجا تمام میشود و رؤیا کجا شروع. مثل داستان «مردن بهروایت مهرو»، که سرانجام راوی نمیتواند مطمئن باشد مهرو واقعاً هدایت را میشناخته، یا فقط با اطلاعاتی که از هدایت داشته، داستانعاشقانهاش را سر هم کرده. یا در داستان «بلبل حلبی» دختر پا به سنگذاشتهی داستان نمیتواند مطمئن باشد که اصل و نسبی که عاشقپیرش برای او متصور شده، چهقدر دروغ است و چهقدر راست. یا در داستان «میگوید آب…» معلوم نیست آن خانهیی که خریداران زمین بیابانی در خیال برای خود میسازند، آیا بالاخره ساخته خواهد شد یانه.
داستان به عمد نمیخواهد اینها را برای ما روشن کند. نه فقط بهاین دلیل که واقعیتِ آنها چندان هم قابل دسترسی نیست، بلکه چون مقصود نشاندادن همین جهان رؤیایی یا توهمی بوده که آدمها برای خودشان میسازند تا شاید بتوانند دستکم مدتی با آن دلخوش باشند، اما چه بسا جان خودشان را هم سر آن بگذارند، یاعقلشان را یا به هر حال بخشی از وجودشان را. محمد کشاورز در اینداستانها موفق شده نه فقط زندهگی بیرونی معاصر ما را، که زندهگیدرونیمان را هم نمایشی کند. این نمایش اما در داستانهایی جذابتر و موفقتر درآمده است که هم فاصلهی میان واقعیت و خیالپردازی بیشتر است و هم این فاصله بهخوبی نشان داده شده است. یعنیداستانهای «میگوید آب…»، «کتاب اول شاعر»، «بلبل حلبی»،«خروس»، «مردن به روایت مهرو»، «نقش بر آب». بقیهی داستانها هم یا دستکم موقعیت خوبی میآفرینند (باغ تابناک، بنفشهها در آفریقاگل میدهند، بازی ناتمام)، یا پرداخت خوبی دارند (غایب، رمانس). اما به هر حال طبیعی است که داستانها در یک سطح نیستند و میتوان دربارهی قدرت و ضعفهای هر کدام بیشتر حرف زد؛ کهالبته مجالاش در اینجا نیست. همینقدر میتوان گفت که محمد کشاورز گرچه در این سالها کمکار یا کمانتشار بوده، اما هنوز هم میتواند با داستانهایش لذت داستان کوتاه خواندن را به یادمان بیاورد.
حسین سناپور ـ ۱۰ مهر ۸۴
پیوند
:: تاملى بر مجموعهداستان بلبل حلبى / مهدی یزدانیخرم / روزنامهی شرق