خوابگرد

از «میدان» جنگ تا «پاساژ» پایداری

نمی‌خواستم در این چند روز درباره‌ی جنگ بنویسم، چون «مناسبت‌نویسی» حالم را بد می‌کند؛ اما این یادداشت پرنیاز پرستو دوکوهکی و این یادداشت چاپ‌نشده‌ی خسرو نقیبی و خصوصا این روایت صادقانه‌ی دردناک دکتر فیاض زاهد از جنگ نمی‌گذارد. نمی‌گذارند آدم‌هایی مثل من هم‌چنان ساکت باشیم و دل‌خوش باشیم به لحظات خلوتی که نه هر سال یک‌بار و نه هر ماه یک‌بار که هر روز و هر شب به بهانه‌ای کوچک حتی، در خود می‌سازیم، نگاه‌مان خیره می‌ماند لختی و بعد گرمای اشکی در چشم‌هامان، و باز سکوت…

«سرگردانی» شاید بهترین واژه باشد برای توصیف حال معمایی به نام جنگ ایران و عراق. معما که می‌گویم، وجوه انسانی، شخصی و اندیشگی جنگ است. اگر داوطلبان و بسیجیان در طول جنگ سرگردان بودند میان زمین خود و آسمان پروردگارشان، همین که جنگ تمام شد، هنوز این پاندول لعنتی نه روی زمین نشسته بود و نه به سقف آسمان گیر کرده بود که شتابی بیش‌تر یافت و سرگردانی سراپای همه را فراگرفت. درست از زمانی که فهمیدند “با کسانی جنگیده بودند که همدیگر را نمی‌شناختند، برای کسانی که همدیگر را می‌شناختند.” و این اوج سرگردانی بود. [ادامـه]

از آن‌ها که زیرکانه همین سرگردانی را به کالایی قابل فروش تبدیل کردند و با آن تجارت کردند می‌گذریم، اما نازیرکان و متحیران هم‌چنان در سرگردانی ماندند و به گذشت زمان نه تنها از شدت آن کاسته نشد که عمق و وجوه بیش‌تری پیدا کرد. تبلیغات رسمی حکومت، سرگردانان جنگ را در برابر جامعه‌ای ایستاند که نه خود را پیروز جنگ می‌دانست که به آورندگان پیروزی افتخار کند، نه نانی در سفره داشت که حقوق حقه‌ی خویش را نثار آنان کند  نه آسودگی اجتماعی داشت که امتیازهای رسمی و تبلیغی را برای ایشان تاب بیاورد. همین شد که سرگردانی‌شان  آرام آرام به همان زخمی تبدیل شد که شبیه خوره است و آهسته آهسته روح آدم را در انزوا می‌خورد. زخمی عمیق که نه می‌گذارد پا بر زمین خود بگذارند و نه می‌گذارد سر به آسمان داشته باشند هنوز؛ آن‌چنان سرگردان که گویی خدای‌شان هم برده از یاد. شک ندارم اگر  حکومت متولی پاس‌داشت یاد جنگ نمی‌شد و به نیابت نابه‌جا از رزمندگان و شهدای جنگ، این‌گونه بر هر شاخه و سرشاخه‌ای از فرهنگ و هنر و رسانه نمی‌نشست، دم‌دست‌ترین برآیند آن این بود که امروز مردم خود در اکرام ایثارگران از هم پیشی می‌گرفتند.

حکومتی‌شدن پاس‌داشت جنگ و پاشیدن رنگ «تقدس» به سیمای خاک‌آلود آن، کارکرد عظیم دیگری هم داشته است؛ عظیم اما مصیبت‌بار: «روایت» جنگ هم به زخم «سرگردانی» گرفتار شد. ایجاد بلندگوی رسمی، تقبیح و حتی تنبیه دگراندیشی و نیازی که بازماندگان آفرینشگر به گذشت زمان داشتند؛ همه در کنار هم باعث شد این زخم در لباس زیبای حفظ آثار چنان دامن گستراند که اکنون پس از ۱۷ سال، نسل انقلاب نیز در رویارویی با این برهه‌ی تاریخی و تاریخ‌ساز ایران معاصر دچار سرگردانی شود؛ سرگردانی اندر سرگردانی. انگار سرگردانی سرنوشت شوم ایراینان است. بی‌توجهی و نادیده‌انگاری چه فرق می‌کند با توجهی که سودی در بر ندارد؟ هر دو راه به سرگردانی می‌برند. و چه گران است و طاقت‌فرسا تصور این لایه‌های سرگردانی روی‌هم‌رفته و درهم‌رفته که حاصلش بافتی‌ست حجیم و رنگ‌رنگ اما بدگل و بی‌احساس چون سنگ؛ حتی به درد آویزان کردن به دیوار هم نمی‌خورد از بس که کلافش طولانی‌ست و بی‌آغاز و بی‌انجام.

روایت جنگ و روایت پس از جنگ از سوی آن که تعلق خاطری غیرموظف دارد نسبت به آن، بسیار دشوار است اگر نشدنی نباشد. درک کنیم که پاره‌ای از روح انسان را هرگز نمی‌شود جدا کرد و دور انداخت. روزهای جنگ برای بازماندگان جنگ، پاره‌ای روح زندگی‌شان است. اما با این وصف غریب، می‌شود شاید پاره‌ای از واقعیت‌ها را بازشناخت. اگر این پاره‌ها را در این‌جا می‌آورم با نظرداشت همان واقعیت تلخ اولیه است که سخن از آنانی نیست که به تجارت پاره‌ی روح‌شان مشغول شدند و مشغول‌اند و شمار زیادی جوان نیز در پی منافع اجتماعی و رفاهی، نقش «تازه به دوران رسیدگی» را در این عرصه ایفا می‌کنند. به هر حال چشم بستن بر این واقعیت‌ها سرگردانی نسل جنگ نادیده را بیش‌تر می‌کند. اگر کاستی‌ای می‌بینید در این‌ها برخاسته از زاویه‌دیدی‌ست که خود به آن گرفتارم و ریشه در پاره‌ای از روح زندگی‌ام دارد:

جنگ چنان فراگیر بود و چنان در رگ و خون مردم ایران دویده بود که نباید فرقی گذاشت میان کسی که جان اهل و عیالش را از تهران به در می‌برد و به مشهد یا شمال می‌گریخت با  کسی که اهل و عیالش را رها می‌کرد به امان خدا و همسایگانش تا جایش در سنگر کمین جلوی خط خالی نماند. اینان هر دو به یک اندازه گرفتار جنگ بودند و هر دو به یک اندازه زخم‌خورده‌ی جنگ و هر دو به یک اندازه «راوی» بخشی از جنگ. وقتی می‌گوییم جنگ، یک سرش شلمچه بود و سر دیگرش خیابان طبرسی در مشهد.

هیجان‌طلبی شاید انگیزه‌ی حضور قشری از نوجوانان و جوانان داوطلب در جنگ بود، اما رویارویی لحظه به لحظه با «مرگ» تجربه‌ی نادری‌ست که بیش‌تر توسط همین داوطلبان نورسته تجربه می‌شد و چاره‌شان هم نبود. حضور «مرگ» در همسایگی ذهن و تن، انسان را تخدیر می‌کند و شیفتگی نسبت به آن به هر اسم و اصطلاحی که باشد، با «هیجان‌طلبی» به‌یقین متفاوت است. در روایت امروزی از جنگ باید به عنصر «جاودانگی» و میل پنهان و ویرانگر انسان به «جاودانگی» توجه ویژه کرد. اگر این درگاه باز شود، گوشه‌ای از روایت نادرست و حماسی از جنگ تصحیح خواهد شد. بارها نوشتن وصیت‌نامه موضوعی نیست که به‌سادگی بشود از آن گذشت؛ کمی دقت کنیم.

واقعیت زندگی در منطقه‌ی نبرد، نه تنها رنگ و بویش همان بود که در شهر و جامعه جاری بود که اصلا همان بود. تنها وجه ممیز این دو، بی‌قیدی آشکاری بود که نظام نامنظم جنگ آن را ایجاد می‌کرد. بدنه‌ی اصلی فضای نبرد از حضور «داوطلبانه» تشکیل می‌شد و همین عامل کافی بود تا در کنار گرایش‌ها و تقیدهای مذهبی، فضای نبرد را سرزنده‌ترین، شوخ‌ترین و در عین‌حال واقع‌گرایانه‌ترین فضای ممکن کند. غلبه‌ی عمومی این فضا حتی در بخش‌های کلاسیک و منظم جنگ نیز اثر کرده بود و به تعبیری می‌توان گفت فضای ارتباطی و عمومی منطقه‌‌ی جنگی، عین فضای عمومی خانوادگی بود که اعضای آن گهگاه به مدرسه هم می‌روند. با همان شوخی‌ها، با همان دعواها، با همان اشتباه‌ها و قهر  آشتی‌ها و با همان تعاملات. افسوس که بازتاب این فضا در روایت‌های غالب و سفارشی پس از جنگ به شدت دچار افراط و تفریط است. یا همه چیز بر مبنای «حماسه» و «عرفانو شهود» شکل می‌گیرد و یا فضایی دروغین و ابلهانه از شوخ‌طبعی‌های کودکانه به نمایش درمی‌آید.

اگر امروز گهگاه چماقی را می‌بینید در دست کسی که به نم جنگ بر سرتان می‌کوبد، شک نکنید که در راسته‌ی «تاجران» است. اگر ادعایی می‌شود از تفاوت جنگ ایران با جنگ‌های دیگر دنیا، تفاوت در آدم‌ها بود و نه در خود جنگ. آن‌ها که متفاوت جنگیدند یا شهید شدند، یا نشان جنگیدن‌شان بر اندام‌شان هویداست و گهگاه خبری می‌شنوید از ایشان و یا تصویری می‌بینید از آن‌ها که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند هنوز پس از این همه سال، و یا ماندند و نشان بارز ناگزیری هم ندارند، در کنار شما ایستاده‌اند، ساکت و خیره به همان چماق‌ها. سرگردانان اصلی هم ایشان‌اند که پس از جنگ زندگی را با اختلافی چند سال دیرتر از دیگران آغاز کردند و در رویات‌های پس از جنگ، زندگی ایشان، تردیدهای ایشان، واکنش‌های ایشان و اصلا حضورشان یا بسیار کم‌رنگ است و یا اصلا رنگی ندارد.

از تک‌تیرانداز سنگر کمین گرفته تا آن‌که جان فرزندانش را از آسیب موشک به در می‌برد، همه حق روایت دارند. اما افسوس که برای روایت نیز «بازار»ی تأسیس شد پر از پول و مدال و سکه. و راسته‌ی اصلی آن را هم باز «تاجرمسلکان» گرفتند که توانستند بر سرگردانی‌شان فائق شوند و زیر سایه‌ی پربرکت «تقدیس» تزریقی از جانب دولت، نه تنها راویان دیگر را از میدان به‌در کنند که حال جامعه‌ی مخاطب را از روایت جنگ به‌هم زنند و نسل انقلاب را نسبت به آن‌چه درک و دانستنش حق آنان است، بی‌پاسخ بگذارند. در طول سال‌های اخیر بوده‌اند آفرینشگرانی که ایستاده بر پای خویش تلاش کرده‌اند در برابر این بازار مقاومت کنند، اما بدانید که اکنون دیگر «هنر ضدجنگ» خود به یک تهمت سنگین اخلاقی بدل شده و سرمایه‌داران این بازار، هم وجود چنین هنر و ادبیاتی را اساسا منکر می‌شوند و هم آفرینشگران متفاوت را ـ حتا اگر از میان خودشان برخاسته باشد و نادم باشد ـ چوب می‌زنند.

چندان هم ناامید نباید بود. درست است که میدان جنگ در طول سال‌های جنگ با دکان دفاع مقدس تبدیل شد و اکنون تأسیس پاساژ «پایداری» را در رسانه‌های عمومی و دولتی جشن می‌گیرند، اما اگر حوصله‌تان اندک نیست و فرصت‌تان نیز، از سینما و رمان و روزنامه و نلویزیون گاهی بگذرید. در کتابخانه‌ها می‌توانید با گردشی آسان و کوتاه کتاب‌هایی بیابید از خاطرات خالص جنگ. هرچند این کتاب‌ها بازنمای همه‌ی رویدادها نیستند، اما روایت‌های خواندنی بسیار دارند. لحن حماسی، شعاری و اغراق‌آمیز اگر دارند، خود آن‌ها را حذف کنید. یقین بدانید که به مواد خام عجیب و غریبی دست پیدا می‌کنید. پس از هفده سال از پایان جنگ شایسته بود این‌جا نام تازه‌ترین رمان‌های جنگ را نمونه می‌آوردم برای خواندن، اما اکنون که روایت هنرمندانه از جنگ را در قالب داستان و سینما و تصویر، بازاریان از آن خود کرده‌اند، شمار انبوه خاطراتی را توصیه می‌کنم که طی حدود ده سال اخیر در سکوت منتشر شده‌اند و در گوشه‌ی کتابخانه‌ها گرد و خاک استنشاق می‌کنند تا شاید دولت بفهمد که برای هر پاره از روح هر ایرانی نباید چنین دکان دولتی سفارشی ایجاد کرد.

این زخم کهنه چیست که از درون، جان من سرگردان جنگ را آزار می‌دهد؟ “می‌جنگیدیم  با کسانی که آن‌ها را نمی‌شناختیم، برای کسانی که همدیگر را می‌شناختند.” از دردهای همین زخم کهنه است انگار که به هنگام تماشای هر تصویری از مجروحی که نزدیک به دو دهه است مرگ پنجه بر رخ او می‌کشد، اگر نتوانم بگریزم، زود است که بغض کنم، چشمانم گرم شود، به هق هق بیفتم و همسرم برای هزارمین‌بار تلویزیون را خاموش کند…