وبلاگ تازهی فلش را که میبینم یاد شبی میافتم که خوابگرد را راهانداختم؛ چه زود گذشت و چه زود پیر شدم. خوش به حال احسان عابدی؛ دوست داشتم جای او بودم و هیجان امشبش را احساس میکردم. راستش را بخواهید خیلی وقت است هیچ چیزی نتوانسته مرا خوشحال و هیجانزده کند. حتا راهاندازی هفتان هم آنقدر که انتظارش را داشتم هیجانزدهام نکرد. شاید هم واقعا دارم پیر میشوم و خودم خبر ندارم، و از کنار هر اتفاق خوب و بدی به آرامی میگذرم. البته دل احسان را حق ندارم بشکنم. احسان روزنامهگاریست جوان که دغدغهی ادبیات دارد. وبلاگنویسی را هم خیلی وقت است شروع کرده، اما فلش شروع تازه و جدیتریست برای او؛ خصوصا که نوید یک مجلهی ادبی را هم در دل وبلاگش داده و نخستین مطلب مجلهاش را هم منتشر کرده. تا پیش از این وبلاگ بخشی فرعی از یک مجلهی اینترنتی میتوانست محسوب شود، بببینید وبلاگ به چه وضعیتی رسیده که مجله میشود بخشی از یک وبلاگ! یا وبلاگ خیلی عظمت و ارج و قرب پیدا کرده یا این که آدمهایی مثل من و احسان یکجایمان باد میدهد! در هر دو حالت خوشحالام؛ هرچند در کمال آرامش و بدون هیجان. برای احسان آمرزش و شادی روح، و برای وبلاگ فلش و مجلهی ادبی فلش بقای عمر طلب میکنم.