و اما یکی از طنزهای بیادبی کتاب «و غیره» را بیاجازهی صاحبش میگذارم اینجا برای رفع تنوع. جلال سمیعی جوان است و دانشجو. چند سالیست در مطبوعات و رادیو جوان طنازی میکند. اولین کتابش هم مقدمهای دارد از زرویی نصرآباد که با این جمله شروع میشود: “… در ویرانههای باستانی پمپی لوحی گلی یافتهاند که این جمله بر آن درج شده است: “در زیر این آسمان لاجوردی، هیچ چیز، تازه نیست.”
و اما «نکبت» جلال سمیعی از کتاب «وغیره»:
فکر کردهای خیلی خوشگلی، نکبت؟! چند بار که گفتیم: «فدای ابروهای کمانیات» و «الهی من فدای اون چشمای میشیت بشم» و «چقدر دستات لطیف و نازکن»، به خودت گرفتی و باورت شد؟ حقیقتش، آن ابروهای مزخرف و نازک، اصلا به چشم نمیآیند که بخواهند کمانی باشند… آن هم از چشمهای وقزدهات، که مثل گرگ تیرخورده هی میچرخند و تازه، توی چشم چپت، یک انحراف هم هست، نکبت! گمان کردی خیلی خوشم میآمد از آن انگشتهای مثل نی نوشابهات؟! نهخیر! فقط خوشحال بودم که انگشتری هدیهی روز تولدت ـ تولد که چه عرض کنم، پس افتادنت! ـ خیلی گران درنیامد.
تو از همان اول هم قیافهای نداشتی؛ رفتی و خدا تومان دادی و بینی کج مثل خرطوم فیلت را عمل کردی و شد مثل منقار بوقلمون… ابله! خبر نداشتی که با رفقا چقدر پشتسر مسخرهات میکردیم؟! «کامی» میگفت: «این حالا نازبانویی که قبلا سکینهسلطان دماغو بود، اگر جراحی نمیکرد، قیافهاش را بیشتر میشد تحمل کرد»؛ خاکبرسر! آن مانتو بود که تو میپوشیدی یا بال خفاش؟ تو همینطوری هم شبیه کلاغ بودی، دیگر لازم نبود ـ به قول خودت، البته ـ صد و هشتاد هزار تومان بدهی که از ترکیه برایت بیاورند… نه که خیلی هم خوشهیکلی، آن هیکل قناست را بیشتر کردی اسباب خندهی مردم؛ نادان! آن خندهها و تملقها از سر مسخره بود، نه تایید!
هههه! دیگر از دستخط و اشعار جفنگت چه بگویم، هان؟ مزخرفات ناموزونت را میدادی به پاپا و مامیت تا بخوانند و چون نمیفهمند، بهبه و چهچه کنند… تو خیال میکنی حماسه خلق میکنی؟!… تو که بلد نیستی جای قافیه قبل از ردیف است، تو که از وزن هیچی حالیت نمیشد، مرض داشتی «سعادت درک احساسات الهامشدهات» را بهزور به همه بچشانی؟! با آن صدای زنگدارت، که هر کس میشنید، فکر میکرد یک قوطی کمپوت خالی را جوی آب دارد میبرد… حالا چون آن بچه خرپول سوسول ـ آن دوستجانت، سوزی بود، سوسی بود، که بود؟! ـ یکی دو بار از سر چاپلوسی گفت: «صدات گرمه، عزیزم!»، باید مخ همه را دایما خراش میدادی، نکبت؟
پس بگذار این حرف را بگویم که ماههاست عقدهی گلویم شده؛ من هروقت که میبوسیدمت، چندشم میشد؛ آنقدر پودر و رنگ و روغن و گچ به خودت میمالیدی که تا دو روز، پسماندهشان را تف میکردم. خجالت نمیکشی مثل دلقکهای سیرک بزک میکنی؟!
…
عکسهایت را ـ آنهایی را که نسوزاندهام ـ میفرستم با ایمیل؛ تو هم نامههایم را برگردان که متنهاشان را بدجوری لازم دارم.
خدا نابودت کند، نکبت!