میشود باز هم لعنت فرستاد به سانسور، خصوصا از نوع بیقاعدهاش که وقتی «پورنو»ترین تصاویر روی امواج فراگیر ماهواره و الواح فراوان فشرده چشم و دل مشتریانش را بهسادگی سیراب میکند و هیچ چیز هم نمیتواند که جلودارش باشد، چند جمله و پاراگراف از یک داستان «ادبی» روی کاغذ، آن هم با شمارگان هزارتا و دو هزارتا چنان حساسیتانگیز میشود که برای سانسورش اداره تأسیس میکنند و کارمند استخدام میکنند و حقوق میدهند و هزار جور بالا و پایین میروند تا سرانجام یا نویسنده عطای چاپ اثرش را به لقایش ببخشد، یا کتابش از نشرهای ایرانی بیرون از ایران سر در آورد، و یا این که به دامان پرمهر وب رو آورد. میشود هم به جای این، ایراد گرفت به برخی نویسندگان که حوصله و همت، و خلاقیت رویارویی با سانسور در ایران را ندارند و نمیپذیرند که ایستادگی در برابر آن جزء جداییناپذیر تعریف نویسندگی در ایران است. میشود هم به هر دو طرف ایراد گرفت، میشود نیز به هیچکدام ایراد نگیریم و به یک معشوق مرده برسیم. [ادامـه]
اسم کتاب «یک معشوق مرده» است؛ سیزده داستان که به روایت ناشر “یلدا معیری در آنها به جوانان قشر متوسط جامعه توجه کرده. ازجمله ویژگیهای آنها، طرح نوعی از روابط حاکم بر جوانان امروز ایران است؛ آن هم به شکلی ملموس و خواندنی. روابطی که در بطن خود سرشار از طنزی تلخ است. از ماجرای دختری که قصد دارد در شب سال نو، به دوست پسر گذشتهاش تلفن بزند و ازدواج او را تبریک بگوید تا جوانی که به دوستش مهتاج التماس میکند که شبی را با او بگذراند تا ماجرای مریم شیرازی که در حالی که در کنار همسرش در سینما نشسته تمام توجهش معطوف مردیست که در صندلی ردیف جلوتر نشسته و…”
همهی داستانهای این مجموعه را خواندهام. هر کدام حال و هوایی متفاوت دارند، ولی «زبان» رها، متحرک و منسجم در عین شلختگی در «نگارش» ویژگی مشترک همهی آنهاست. ضمن این که ساختار داستانها غالبا ضعف تکنیکی دارد و آدم را در برابر داستاننویسی غریزی مینشانند تا داستاننویسی تکنیکی. دغدغههای مؤلف نیز رنگو بوی داستانی گرفتهی همان دغدغههاییست که در شخصیت، نوشتهها و آثار غیرداستانی او، بهخصوص به عنوان یک «زن» میتوان دریافت. از میان داستانهای این مجموعه، داستان «سیب گلو» را بیهیچ اولویتی در صفحهی ضدسانسور گذاشتهام و میتوانید بخوانید. اگر هم مایلاید خود کتاب را تهیه کنید، فقط میتوانم بگویم جوینده یابنده است لابد!
داستان سیب گلو:
از در که وارد شدم، بوی زهم ماهی و چربی دود شده زد توی دماغم. خودش جلوی من ایستاده بود با بلوز و دامن همیشگیاش. دامن بلند میپوشید، تا مچ پا با پیراهن مردانه که همیشه آستینهایش را تا میزد و دکمهی اول یقهاش را باز میگذاشت. موهایش را سرسری جمع کرده بود گذاشته بود توی یک گیرهی دندانه فلزی بزرگ. مثل همیشه ماتیک قرمز زده بود. آنقدر قرمز که فکر میکردی از لبهایش خون میآید. جوراب پایش نبود و سفیدی پاشنه توی چشم میزد.
از توی آشپز خانه صدا زد: «چی میخوری؟»
گفتم: «یه لیوان آب.»
گفت: «خفه شو، بچه ننه! با آبمیوه یا خالص؟» [متن کامل داستان]