رمان «همنام» جومپا لاهیری را در شرایط ناجوری خواندم؛ درست وقتی که یک موجود نیممتری تازه وارد زندگیام شده بود و هنوز در آستانهی گذار به نظم جدید زندگیام ایستاده بودم؛ متحیر و مضطرب. امیرمهدی عزیز، مترجم همنام که فهمید دارم رمان را تکه پاره میخوانم، گلهمند شد. یادم است روزی نظر محمدحسن را دربارهی رمانی خارجی پرسیدم که ویراستاری دشوارش با من بود. قیافهاش ناگهان برافروخته شد و گفت: “شما ویراستارها هم شدهاید مثل مترجمها؟ چرا نسبت به کتاب یک نفر دیگر احساس مالکیت میکنید؟” البته من بلافاصله عبارت مقدس و معجزهآسای “غلط کردم” را به کار بردم، او هم کوتاه آمد. وقتی گلهی کوتاه امیرمهدی را شنیدم، یاد عتاب محمدحسن افتادم، ولی به امیرمهدی کمی تا قسمتی حق دادم. اینطور که فهمیدهام، او با اثری که ترجمه میکند، زندگی هم میکند. طول کشیدن ترجمهی همنام به مدت یک سال به همین خاطر است. از حال و هوای وبلاگش ـ که بهترین وبلاگ با موضوع ترجمه و زبان است ـ هم میشود این را فهمید. حالا هم نمیخواهم دربارهی رمان همنام بنویسم. به نظر من این رمان را فقط باید خواند، از سر حوصله هم باید خواند؛ خصوصا نویسندگان ایرانیای که دغدغهی جهانیشدن دارند، ولی هنوز نمیدانند چگونه جهانی را در آثارشان بیافرینند که جهانی شود! این را هم بگویم که داستانهای مجموعهی «مترجم دردها» را از همین نویسنده بیشتر پسندیدم، همین. اما یک نگاه انتقادی به بهانهی ترجمهی این رمان: [ادامـه]
من الگوی امیرمهدی را در ترجمهی این کتاب نه تنها میپسندم که به شدت طرفدار آنام، که عبارت است: “رعایت سادگی و روانی بر مبنای الگوهای امروزین زبان فارسی، تا حدی که با الگوی اصلی ناهمخوان نباشد.” شاید سلیقهای باشد و برخی زعمای قوم قبول نداشته نباشند، ولی از جایگاه یک خوانندهی حرفهای میتوانم بگویم که هنوز هیچ خوانندهای را ندیدهام که مخالف این الگو باشد. اتفاقا گلههای بسیار شنیدهام از ترجمههای غیراینچنینی. خاطرم هست بعد از سالها خواندن ترجمههای ادبی با زبانی که اسمش را گذاشتهایم ـ یا گذاشتهام؟ ـ «ترجمهای» و مرحوم پرویز داریوش دست بلندی در آن داشت، یکبار به هنگام ویرایش اثری با مترجمش صحبت کردم و گفتم من به عنوان نمونه یک پاراگراف از متن را با زبان ساده و روان نوشتهام، ببیند آیا با لحن و زبان متن اصلی خیلی فاصله دارد یا نه؟ جالب است که ذوقزده شده بود و میگفت من هنگام ترجمه میخواستم این جوری از آب دربیاید. همان گفتوگو باعث شد تا همهی کار را زیر نظر مترجم، ویراستاری در حد بازنویسی کنم که حاصل کار هم اتفاقا به دل دیگران نشست.
به گمانم حقیقت این است که بسیاری از مترجمهای ادبی ما ـ چه پیشکسوت و چه جوان ـ به اندازهای که به زبان مرجع مسلطاند، به الگوهای زبان فارسی در نوشتن مسلط نیستند. در واقع مترجم یکبار اثر را در ذهنش به فارسی درک میکند و بعد آن را در مقام یک نویسنده، مینویسد. موضوع این است که بیشتر مترجمهای ما در بخش دوم ماجرا کمی یا کمی بیش از کمی میلنگند. به گمانم همان اتفاقی که برای نویسندگان تازهکار هنگام نوشتن میافتد و وقتی قلم روی کاغذ میگذارند، یکهو هم واژگانشان تغییر میکند و هم لحن و زبانشان مکلف میشود، برای این دسته از مترجمها هم میافتد. همین امیرمهدی خودمان کلام خوبی از «رالف مانهایم» مترجم آثار بزرگ اروپایی نقل میکند: “هنر عمدهی من این است که یاد گرفتهام چگونه ساده بنویسم.” سوای تأکید مانهایم بر «سادگی»، او میگوید «یاد گرفتهام». ساده و روان نوشتن و ترجمه کردن واقعا یادگرفتنیست. اینها که میگویم منافاتی با لحن و زبانهای شخصی نویسندگان مختلف در آثار مختلفشان ندارد. کاملا معلوم است که سادگی با بیهویتی فرق دارد. دعوا سر «بیان شیوا»ست. دعوا سر زدودن متن از پیچیدگیهای نابهجا، جملههای توصیفی غیرقابلدرک برای فارسیزبان و کلفتگوییست. دعوا سر این است که مترجم به هوای رعایت الگوی زبانی نویسنده در متن اصلی، چنان موجود بیآهنگ، کج و معوج و ترشرویی خلق میکند که اگر نویسندهی اصلی فارسی را خوب بداند و آن را بخواند، کفاش میبرد.
باز هم اگر بخواهم از دمدستم مثال بیاورم، مقایسه کنید ترجمهی رمان «هیولا» استر را با رمان دیگرش «شب پیشگویی». ترجمهی هر دو رمان از مرحلهی اولیهی دشوارنویسی و تکلف به مرحلهی روانی و سادگی نسبی رسیدهاند. نکته این که اگر هر دو را بخوانید ـ که واقعا خواندنی هم هستند ـ متوجه میشوید که ترجمهی هر دو رمان در عین سادگی و روانی، تقریبا دو الگوی زبانی متفاوت دارند. منظورم این است که اگر دربارهی سادگی حرف میزنم، معنایش این نیست که الگوی زبانی متن اصلی قربانی شود. میشود هر دو را با هم داشت، کافیست «یاد بگیرند».
البته اینقدر جدیت خرج کردن روی ترجمهی یک اثر ادبی، واقعا زمان زیادی هم میطلبد. گفتم که امیرمهدی یک سال تمام مشغول ترجمه و ویرایش همین رمان همنام بوده، که زمان نسبتا زیادیست. به قول خودش برخی مترجمها در همین مدت، دستِکم سه تا چهار رمان و مجموعه را ـ با شتاب و بیحوصله ـ ترجمه میکنند. حالا که به برکت اینترنت و افزایش مترجمان و ناشران، بازار ترجمههای ادبی داغ است، به نظرم وقتش رسیده که بازار «نقد ترجمههای ادبی» هم کمی گرم شود، بهویژه در همین وبلاگهای خودمان و صفحههای ادبی روزنامهها (آقای یزدانیخرم، داری میخوانی؟). امیرمهدی عزیز! ممنونام به خاطر ترجمهی خوب و شیوای تو، ممنونام که در وبلاگت به دیگران «سادگی در ترجمه یاد میدهی» و ممنونترم که باعث و بانی نوشتهشدن این یادداشت شدی؛ یادداشتی که به نام رمان شروع شد، ولی به کام زبان پایان گرفت.