یا
چگونه یاد گرفتم در یک «پذیرایی» لخت و بیقواره که اگر قلقل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند میشد، نبود، گمان میکردم ذیروحی آنجا زندگی نمیکند، شواهد بازپرسی را کنار هم گذارده، آنها را با اظهارات مظنونین تطبیق داده، پنج حس اصلی را سامان داده، حس ششم را فعال کرده، از تجربیات پیشین استفاده کرده، قضاوتهای شخصی را کنار گذارده و گزارشی متقن و بینقص به مقامات مافوق ارائه دهم.
[بخش نخست داستان را اینجا بخوانید]
قسمت چهارصد و هشتاد
در قسمتهای گذشته خواندید که جناب سروان پس از تلاش فراوان توانست پرونده پیچیدهی روی زمین ماندهای را بلند کند. تاکنون فهمیدید که وی در یک حرکت محیرالعقول به سبب چند لایه بودن پرونده، نام کنونی جوان رعنای ۵/۱۷ ساله را «مجسود» گذاشت. یعنی کسی که مورد جسد واقع شده. زیرا نه میتوانست او را «مقتول» بنامد (چون شواهد مقتضی در این باب ظهور پیدا نکرده بود) و نه میتوانست او را «خودکش کرده» صدا کند (زیرا در این باب نیز مطالب محکمه پسندی ارائه نشده بود). پس تنها امر یقینی پرونده، مورد جسد واقع شدن ۵/۱۷ بود. و اینک دنباله ماجرا: [متن کامل]
ـ چند بار بگویم پیش از هرچیز جسد را میخواهم.
این صدای من بود که وسط پذیرایی لخت و بیقواره ایستاده بودم. با قلقلی مدام که قابلمهی روی گاز را به بخاریدن واداشته بود، و من را به گمان بودن ذیروحی در آن جا. تراشه پیرمرد صاف وصوف که همان شوهر عمه مجسود باشد و حالا پس از تحقیقات اولیه از او سلب مظنونیت شده بود، به صورت «الف» یکی از قسمتهای قبل به سمت در رفت. در را به اندازه هیکل لاغر خود باز کرد. لیز خورد و رفت تو. این بار هم نتوانستم اتاق را توصیف کنم. رنگ اخرایی بیحال در اتاق توجهام را جلب نکرده بود. داشتم فکر میکردم اگر بخار قابلمه روی گاز که حاصل قلقل بود، نبود، چه چیزی میتوانست در لحظه حال، مرا به گمانیدن وجود ذیروحی مجاب کند. ناگهان متوجه شدم دقیقاً روبهرویم به فاصله یک متری، خانم میانسال خوش قد و قوارهای سر تا پا سیاهپوش، ایستاده است.
حتماً تا به حال به شگرد من پیبرده اید که هروقت نخواهم اکسیونی را تعریف کنم، حواس را به توصیف مکانی یا مرور فکری بند میکنم و بعد یکدفعه شخصیتها را جلویم سبز میکنم. (حتماً تا حالا فهمیدید؟ … نه؟… ای شیطونای ناقلا!)
خانم میانسال خوش قد و قواره که سر تا پا سیاه پوشیده بود، سر تا پا سیاه پوشیده بود. البته بدن وی از یک وجب بالای زانو به پایین و نیز دو دست و قسمتهای عمدهای از سینه و پشت به رنگ طبیعی خودش بود.
سینهام را صاف کردم که البته صاف نشد. گفتم: «خیلی میبخشید در میانهی این مصیبت عظما»
و با دست پذیرایی لخت و بیقواره را نشان دادم که قلقل ـ قابلمه ـ گاز ـ بخار ـ ذیروح. درحالت فوقالذکر دقیقاً دست راستم از کتف، با راستای بدن زاویهی ۴۵ درجه تشکیل داده بود. کمی هم از ناحیه آرنج تکان میخورد. به نشانهی نوعی همدردی احتمالاً.
اما اگر مرا به سانسور متهم نمیکنید این بخش از بازجویی را به طور خلاصه خواهم آورد. علت اصلی را بیشک در ادامه خواهید فهمید.
i. خانم خوشقدوقوارهی سیاهپوش که از این به بعد ایشان را با علامت اختصاری «خ.خ. ق.ق.س.پ» خواهیم شناخت، زیبا بود .
ii. وی مادر مجسود بود.
iii. برای عدم سوء تفاهم لازم است دوباره تاکید کنم ایشان بانوی زیبا رویی بودند.
iv. دراین قسمت برخی از جملات کلیدی خ.خ.ق.ق.س.پ را که در حین بازپرسی ادا شد، قید میکنم. برای پرهیز از اطناب سوالها وجوابهای احتمالی خود را حذف میکنم.
× جملهی کلیدی اول: شما چه قدر خوش تیپ هستید سروان!
نکته: خدای نکرده سبب آوردن این جمله تعریف ازخود و یا تودل جاکردن، نبوده است .سابقهی شرافتمندانهی من شاهد است که در این سالها، تنها برای رسیدن به حقیقت گام برداشتهام.
×جمله کلیدی دوم: آره حیونی پسرم.
× جمله کلیدی سوم: من میدونم تقصیر این مارمولک، دختر عمشه.
× جمله کلیدی چهارم: این شوهرعمهی بیچشم و روشم این طوری نبینید .
نکته: لازم به یادآوری است بنده شوهرعمهی مجسود را هیچطور خاصی ندیده بودم. حداقل نه طوری که شخصاً از صحبتهای خ.خ.ق.ق.س.پ استنباط کردم .
× جمله کلیدی پنجم: این عمهی سلیطه و شوهرعمهی بیچشم و روشم میخواستن دخترشونو بندازن تو بغل پسر بیچارهی من تا پول مارو بالا بکشن و تا آخر عمر مفت بخورن.
×جمله کلیدی ششم: شما خیلی ماهید سروان جون!
نکته: ر.ِکِ به نکتهی جمله کلیدی اول.
نکته ای دیگر: پس از جمله کلیدی ششم چند دقیقه به سکوت گذشت. و وقتی این جانب متوجه شدم ادامه بازپرسی به واسطه شرایط نامساعد به وجود آمده از سوی خ.خ.ق.ق.س.پ. ناممکن یا حداقل بسیار سخت خواهد شد، از تعقیب آن سرباز زدم. و این بدان سبب بود که حس ششم پلیسیام فهمید خ.خ.ق.ق.س.پ قصد دارد مسیر بازپرسی و نیز همراه با آن، بازپرس را منحرف کرده و به جاهایی که خود میخواهد بکشاند. حتماً قبول میکنید که هیچ باز پرسیای در طول تاریخ دراز کشیده، ادامه پیدا نکرده یا حداقل به سرانجام نرسیده است. دستکم من دراین سالهای موفق کاری، نه شنیده و نه دیده و یا نه خواندهام.
پس از آن که قامت خود را از زیر این قسمت سخت از بازپرسی استوار کردم به نتیجه رسیدم فریادی دیگر برای طلب جسد بزنم. ضمن آنکه از خیر جلیقهی رقص که نزد دوستی در خیابان پاسداران بود بگذرم. زیرا زمان به سرعت داشت میگذشت، عروسی نزدیک میشد و پرونده هنوز روی زمین مانده بود. اگر شد از دیگر همگروههای رقص لزگی خواهش خواهم کرد جلیقههایشان را در آورند تا همه همشکل شویم. اما آیا میشود؟ ممکن است؟ اگر هرچه زودتر جسد را بیاورند.
قسمت هفتصد و نود و نه
تا اینجا خواندید که سروان هوشمند داستان ما، در آستانهی یک رقص لزگی، به مأموریتی خطیر گسیل میشود. او در پذیرایی بیقواره ـ قل قل ـ بخار ـ ذیروح، شروع به بازپرسی میکند. ابتدا به شوهر عمهیمجسود،مشکوک میشود. پس از بازپرسیهای اولیه، از او رفع مظنونیت میشود. سپس در صحنهای هیجان انگیز، مادر مجسود به زیر شلاق کاوشهای دقیق سروان اتهام میشود. پس از آن دوباره شوهرعمه احضار میشود . زیرا مادر مجسود در لحظات اولیهی بازپرسی که همه چیز در حالت عادی پیش میرفت اعتراف کرده بود که عمه و شوهرعمه، جوان ۵/۱۷ را فریب داده و میخواستند دختر عمه را به ریش او وصل کنند. همینطور خواندید که «حاج سیفالله» عاقد محترم هم احضار شد. این مرد شریف، گوشهی دیگری از زوایا را بازنمود. پس از آن «رامین» بازجویی شد. او که دوست صمیمی مجسود بوده، اعتراف کرد که علت مرگ «رعنا»، خودکشی نبوده، بلکه «بیبی خیری» کلفت خانواده، بر اثر یک اشتباه «ساله» را به قتل رسانده است. اما اینک ادامه این ماجرای نفسگیر:
ـ جسد! … لعنتیها جسد!
سعی کردم با تمام وجود فریاد بکشم. اما پذیرایی همچنان لخت و بیقواره، تمام قد، پیش روی من گسترده بود. و نبود اگر قلقل قابلمهی روی گاز، ذیروحی نبود انگار درگمان من.
پیرمرد صاف و صوف با همهی وجود جلویم ظاهر شد. برسرش فریادی کشیدم. دقیقاً درست وسط سرش؛ جایی حول و حوش بینی و لب بالایی. گفتم: «مرا مسخره کردهاید؟ سه ساعت است این جا هستم و شما جنایتکارانه، جسد را به من نشان ندادهاید.»
رنگ از چهره شوهر عمه که پیرمردی صاف و صوف و تراشیده بود، پرید. گفت: « ج … ج…»
فریاد زدم: «خفه!.. تنها جسد میتواند خشم مرا فرونشاند.»
رفتم یقهاش را بگیرم که اتوماتیکوار به حرف آمد.
ـ شرمندهی رویتان جناب سروان. سفارش کردم بچه ها بگردند. یعنی حقیقتاً در حال حاضر همه، مجّدانه در حال جستوجو هستند. به محض اینکه پیدا شد به شما اطلاع خواهیم داد.
این بار آرام و با طمأنینه و با توسل از یک روش روانشانسیبالینی که کتاب خوبی است ولی ترجمه مزخرفی دارد، گفتم: «پس مطمئن باشم اخوی؟»
که گفت: «کَرتیم»
که گفتم: «زَت زیاد.»
که گفت: «ما زمین خوردتیم. کیو بگم واسه بازپرسی؟»
که گفتم: «هر کی عشقته لوطی!»
که گفت: «عشقی! ما کی باشیم که جلو شوما عشق قرقره کونیم نالوطی!»
که گفتم: «له و لوردمون کردی پیری!»
که گفت: «سوراخ لنگتیم سروی!»
که گفتم: «تو بساطت بیبی خیری هست؟»
که گفت: «نباشه هم به سیبیلات قسم، واسه شوما از زیر سنگ پیدایش میکونم.»
که گفتم: «ما سوسکتیم جون هرچی مرده. یه تُکِ پا هم بیگی بیاد مارو بسه.»
که گفت: «سگ کی باشه نیاد. خیلی سالاری.»
بیبی خیری پیرزن چارقدی پهنی بود که آرام زیرگوشم چیزهایی را زمزمه میکرد.(ها! ناقلا! فهمیدی که دوباره از همون شگرد قدیمی استفاده شد. حواس آدم به جایی بند میشه و بعد یکدفعه شخصیتی وارد میشه)
داد زدم: «چی میگی همشیره؟!»
بازهم پچپچ میکرد. دوباره گفتم: «بلندتر بگو! نمیشنوم.»
کمکم صدایش برایم مفهوم شد. زمزمه میکرد: «تا حاج سیف الله عاقد نرفته زود کارو تموم کن!»
گفتم: «حاج سیف الله، قاتل است؟»
گفت: «نه خرِ خدا»
برّاق شدم به سمت او. گفتم: «اوهوی همشیره! من درحال انجام وظیفه هستم ها!»
حرفم را برید. گفت: «مگه تو صیغه نمیخوای؟»
گفتم: «حالا کی هست؟ خودتی؟»
با آرنج آرام زد زیر چانهام و لبهی چارقدش را گرفت جلو صورتش و لابد سرخ هم شد.خندهی ریزی کرد و گفت: «چه پررو!»
بعد گفت: «خیلی خوش اشتهایی آقای آژدان. دخترمرو میگم.»
سینه انداختم جلو و گفتم: «آنوقت بیبی! فکر نکنی روابط فامیلی باعث میشود ادامهی بازپرسی به تعلیق بیفتد.»
بعد یکدفعه متوجه نشدم بیبی خیری جاروی سیخی را از کجا آورد که محکم زد توی سرم. چند لحظهای (دقیقاً ۳۸ ثانیه) جلوی چشمم تاریک شد. بعد کمکم لکههای سفیدی از وسط تاریکیها زد بیرون. انگار بیبی از لحظهای که ضربه را زده بود، حرفهایش را شروع کرده بود. چون من حرفهایش را از وسط شنیدم.
«… کارخود بیغیرتشه. اون رامین نانجیب به همه چشم داشت. به دخترِ من. به دختر عمه. به ننهی اون جوون ناکام. حتا اگه بهم نخندی به خودِ من ِ پیرزن که جفت پاهایم لبه گوره. همه میدونند که اون جوون رعنا عاشق دختر عمش بود. همش تقصیر مادرش بود که هی «نه» تو کار آورد، هی «نه» تو کار آورد، هی «نه» تو کار آورد، که اون طفل معصوم مجبور شد کارد آشپزخانه را برداره و خودش را اون طوری نفله کنه.»
حتماً به لحاظ روابط علی و معلولی میشود باور کرد که تا این لحظه، حال من سرِ جایش آمده باشد. طوری که در جواب بیبی خیری که همینطور داشت میگازید، بگویم: «تو با چشمهای خودت شاهد بودی که خودکشی کرد؟»
ـ کی؟! من؟! پس معلومه بیبی رو نشناختی. من اگه دیده بودم که همون اول میاومدم و میگفتم این طوری عالمی را اسیر نمیکردم.»
توجه! توجه! در این صحنه، بیبی ما را کمی به اصل ماجرا نزدیک میکند. صحنهی هیجانانگیزی است. هرچند به صورت یک دیالوگ آمده که به لحاظ فن قضیه، کمی ضعیف به نظر میرسد.
«اون روز صبح باز هم جوون رعنا با مادرش دعوا کرد. دختر عمه و پدر ومادرش از پریشب مهمان ما بودند. جوون رعنا از اتاق اونا بیرون نمیرفت. خدا میدونه که جوون رعنای عاشقی بود. باید تنش را میدیدید. شنیدم از خالکوب هم بازجویی کردید.(عجب خرتوخری است. همه از همه چیز خبردارند) بله داشتم خدمت شما میگفتم. راستی آقای آژدان نگفتی صیغه میخوای یا نه؟ (طبیعی است که جوابهای بنده آورده نمیشود) بله جوون رعنا به مادره میگه: «همینه. همینه. همینه. من فقط دختر عمهمو میخوام.»
بعد مادره میگه: «گه خوردی!»
بعد پسره میگه: «مامان احترام خودتو نگهدار ها!»
بعد مادره میگه: «مثلاً چه غلطی میخوای بکنی.»
که پسره (منظور همان ۵/۱۷ رعنا است) میاد تو آشپزخونه. تو همون موقع من داشتم کف آشپزخونه رو تی می کشیدم. سخت. پسره میگه: «بیبی!»
منه میگه: «جانم!»
پسره میگه: «ناخونگیر کجاست؟»
منه میگه: «تو کشوی سومی.»
(توجه داشته باشید که درهمین لحظه بیبی خیری، اعتراف وحشتناکی میکند که پردهای از پردههای نامکشوف ماجرا برداشته میشود).
«روم سیا آقای جناب آژدان. به خدا حواسم نبود. از دیشبش که پارتی بزرگ مادره تموم شده بود مثل چی داشتم کار میکردم. حواس برام نمونده بود که. باید بهم حق بدی که اشتباهی کشوی اولی رو بگم سومی. بله جناب آژدان ناخونگیر تو کشو اولی بود. الهی زبونم لال بشه. تو کشو سومیه این کاردهای بزرگ گوشتبری بود.»
این هم اعترافات دهشتناک بیبی.
او البته شخصاً شاهد نبود که ۵/۱۷ چاقوی بلند و دسته مشکی را بردارد. اما وقتی سرش را برمیگرداند، متوجه میشود کشوی سومی خوب بسته نشده. در آن لحظه متوجه چیزی نمیشود. اما ساعتی بعد که مجسود را با وضعیتی که قبلاً گفته شد در پذیرایی میبیند، متوجه اصل ماجرا میشود. آه! … حتماً حالا همه متوجه شدند که چرا پذیرایی در این پرونده اهمیت پیدا کرده است. جهت یادآوری باید عرض شود همان پذیرایی قل ـ گاز ـ روح.
در این جا بود که فهمیدم رویت جسد از اعم واجبات است.
قسمت نهصد و چهل و هفت
در قسمتهای گذشته خواندید که جناب سروان، بازپرس ویژه قتل، یکی از باهوشترین، شجاعترین،بیباکترین،حاضرجوابترین،عاشقپیشهترین، قویترین، راستگوترین، شریفترین، رندترین و ادیبترین افسران پایتخت، مأمور پروندهای پیچیدهتر، ترسناکتر، اسفانگیزتر، طولانیتر، مرموزتر، نادرتر، ناموجهتر، بیسامانتر، خیالانگیزتر و سرسامآورتر از هر پروندهی حوزه شمال غرب میشود. وی بازجوییهای فراوانی در محلی خوفانگیز که یک پذیرایی ـ گاز ـ روح میباشد، صورت میدهد.
در شمارهی گذشته دیدیم که جناب سروان با بازجویی از پدربزرگ پدری جوان رعنای ۵/۱۷ ساله یا همان مجسود، زوایای دیگری از پرونده را بازگشادی کرد. پدربزرگ پدری مجسود یا همان جوان رعنای ۵/۱۷ ساله اذعان کرد که وی یعنی همان مجسودِ ساله، درطی عشق ناکام خود به دختر عمه، در یک لحظهی بحرانی وخاص، کف نفس را از کف داده و با یک کارد گوشت بریِ پهن ِ دسته سیاه، به جان شکم خویش افتاده است. جناب سروان سخت مشتاق میشود که شخص دختر عمه را به جایگاه مظنونین که همان پذیرایی ذی است احضار کند. و اما باقی ماجرا:
فریادم را دوباره رها کردم میان لخت ـ قلقل. که اگر گمان کردهاند میتوانند سر یک افسر عالیرتبهی آگاهی را آن هم در حوزهی شمال غرب، کلاه بگذارند، کور خواندهاند احتمالاً. در همین فاصله در پیروی شگرد قبلی ناگهان یک نفر جلویم سبز میشود که دقیقاً رعناست و ۵/۱۷ سال دارد. کاردی گوشتبری با دستهی سیاه در شکم او جا خوش کرده است. به تلخی. (قضاوت در مورد پهنی یا غیر پهنی کارد، به زمان دیگری موکول میشود.)
به جوان گفتم: «تو می دانی این جسد لعنتی کجاست؟»
او رنگ پریده به چشمانم زل زد. گفت: «جناب سروان به مرده توهین نکنید. خوبیت ندارد. حالا جسد هر جا باشد بالاخره پیدا میشود.»
صیحهای کشیده و گفتم: «یعنی چی آقا! … ۴ ساعت است اینجا، در این میانهی خوف و رجا، معطل ماندهام.»
رنگ پریدهتر گفت: «خدا شاهد است جناب سروان من خودم تمام کشوهای آشپزخانه را دانه به دانه گشتهام.»
یک خندهی عصبی کردم و گفتم: «آها! … آها! … از کشو گشتنهای شما چیزهایی شنیدهام.»
بعد آرامشانه افزودم: «در حال حاضر که منتظر دختر عمه هستیم.»
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که جوان که رعنا که ۵/۱۷ که ساله که کارد که دستهی سیاه که پهن که به پاهایم افتاد عجیب. وی با وجود تمام توصیفات جمله قبل، لخت بود. تنها یک شورت پایش بود. بر روی تنش با خط زیبای نستعلیق به سبک عماد الکتاب، میر عماد، چیز نوشته بودند. پوست تنش بیش از هر چیز شبیه پوست تن خانم خ.خ.ق.ق.س.پ بود. من در حالی که درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر … در جانم، با چشمانی پر اشک، خم شدم. سعی فراوانی داشتم او را از روی پاهایم بلند کنم. صحنهی تاثرانگیزی بود. از سوی من تلاش برای بلندکردن او و از سوی او تلاش برای بلند نشدن خود. برای ذکر در پرونده باید متذکر شوم نامبرده دقیقاً بر روی قسمت تحتانی و از دیدگاهی فوقانی پاهایم افتاده بود. یعنی تن وی، از نوک هردوپا تا زیر زانو من را پوشانده بود. به طور دقیق تمام انگشتها، پاشنه و ساقها.
مدام استغاثه میکرد، اشک میریخت و پاهایم را میبوسید که کاری به دختر عمه نداشته باشم. هرچند در کارِ مانباید احساسات دخالت داشته باشد اما چیزی سرخ و لهیده به نام قلب آن ته توهای وجودمان وجود دارد که گاه از زیر بار فشار کار روزانه خودنمایی می کند.
درتمام زمانی که مصروف تلاش دو جانبه ما میشد بهتر بود مسایل زیر از سوی مجسود رعنا در پاسخ به سوالات من بیان میشد.
α : دختر عمه کمی مریض است و شاید تحمل بازجوییهای دقیق و هوشمندانه شما را نداشته باشد.
β : من عاشقم.
€ : ۴۲۵ هزار تومان به خالکوب داده ام تا تمام بدنم را با اسم روح افزای دختر عمه پر کند.
µ : بیت :
رشتهای بر گردنم افکنده دوست / تار و پودش از محبتهای اوست
گه به مسجد گه سوی دیرم کشد / میکشد آنجا که خاطرخواه، اوست
دراین جا ناگهان نعره هراسناک ۵/۱۷ جوان به آسمان بر میخیزد. شوهر عمه در اخرایی بیحال اتاق را باز کرده و پشت به ما، دستهی ویلچری را گرفته و به داخل بی قوارهی قلقل میآید. بعد ویلچر را بر میگرداند. نعره دوم جوان ۵/۱۷ به مراتب با db بالاتری آسمان را در مینوردد. دویده و به پای ویلچر میافتد. ظاهراً شخص وی تخصص ویژهای در به پا افتادن دارد. شوهرعمه اما بیتوجه به او ویلچر را نزدیک من می آورد.
برای ثبت دقیق در دفتر اندیکاتور بایگانی پاسگاه باید بگویم دختری حدود هشت ـ نه ساله بسیار ضعیف و احتمالاً بسیار قد بلند روی ویلچر بود. پوست زرد داندانی داشت.
یک لباس سفید بیمارستانی تمام تنش را پوشانده بود. لگن قضای حاجت نیز در کنار ویلچر گذاشته شده بود. موهای کم پشت و حناییرنگ دختر، گلُه به گلُه جمع شده بودند هر جایی. داندانهای عرق بر روی پیشانیاش هویدا بود. چشمان درشت آهووحشی داشت. مشکی با حاشیهای مفصل از رنگ سفید براق. با ابروانی پر پشت و سیاه حسابی. بینی لاغر و دو تکهای داشت که درآن موضع، زاویهی ۶۰ درجه با خط افق دید من ساخته بود. لرزش خفیفی بر لب های قیطانیاش جاری بود. فاقد دو دندان میانهی بالا بود. درست در وسط چانهی لاغرش گودی کاملاً مشهودی تعبیه شده بود. گردن دراز و بلندش را یک گردبند مروارید (به احتمال زیاد بدلی) حاشیهبندی کرده بود.
شایان گفتن است توصیف از این محل به پایین، به علت آن که ۵/۱۷ خود را بر روی او انداخته بود، کاملاً غیرممکن جلوه میکرد. پس برای دوری از خدشه بر روی چهره پاک حقیقت، درجای دیگری اجزای فرد مذکور ذکر خواهد شد.
در همین فاصله اتفاق بسیار مهم دیگری افتاد. به گونهای که از قسمت نامکشوف دیگری پردهبرداری شد. به این صورت که احتمالاً به خاطر فشار بیش از حد، نوک کارد از پشت رعنای ۵/۱۷ بیرون آمد و من با چشمهای عقابآسای خود توانستم بفهمم همانطور که برخی از مظنونین عنوان کردهاند، کارد، پهن بوده است. این مطلب را بسیار سریع در دفترچهی شخصی یادداشت کرده و سپس رو به شوهرعمه که تراشهای صاف وصوف بود، کرده و گفتم: «اوهوی عمو! یادت باشد من تا جسد را نبینم پا از این قلقل بیرون نخواهم گذاشت. فهمیدی؟ گاز ـ بخار.»
او سرش را به علامت فهم کامل حرف من سهبار آرام پایین آورد. بعد دستش را بالا آورد. گفتم: «اجازه داری. صحبت کن!»
گفت: «خیلی ببخشید جناب سروان! دختر من بهطرز بسیاری، مأخوذ به حیاست. شما هم هرچند تاج سر ما هستید اما به هرحال نامحرم هستید. اگر میشود به شیوهای که دختر خواسته، بازجویی شود. تاهم خدا و هم خلق خدا راضی شوند.»
سکوتی محض از سوی من. صوف تراش، ادامه داد: «یعنی بدین شیوه که ابتدا شما سوالات رابیان فرموده پس از آن سبیه، جوابها را آرام زیر گوش من عرض کرده، سپس این کمترین در کمال صداقت و درستی آنها را به شخص شما منتقل کنم.»
چارهای نبود به هر حال ما در مملکت اسلامی زندگی می کنیم و رعایت حدود شرع، امری جدی است.
گفتنی است برای عدم جلوگیری از وجود نبود اطناب، در خطوط آتی تنها سوالات و جوابات آورده میشود. حرکات تن و بدن این پدر نیکوکار و محترم و با غیرت که سخت به مسائل ناموسی پایبند بود و به این واسطه، تحسین خلقی را برانگیخته بود، درهنگام ترجمه چنین بود: پس ازهر سوال بنده این پدر متعصب و متشرع، گوشش را کنار لبهای دختر پاکدامن فوق الذکر برده، به گونهای که حتی جنبشهای لبهای سبیه محترمه، از دید این بازرس تیزبین پنهان میماند. سپس پدر ناموسپرست، سرش را بالا آورده و نص صریح سخنان دختر عفیفش را بازگو میکرد. پدر نامبرده، چند بار این ادعا را که وی عین کلام را مبادله میکند، مدعی شد و اینجانب دلیلی در دست نداشت تا حرفهای این پدر لایق را قبول نکند. اما سوالات و جوابات:
سین: شما از مرگ پسردایی خود مطلعید؟
جیم : بله!
سین: وی را دوست داشتید؟
جیم : حرفتان نامفهوم است.
سین : تکرار میکنم. عاشق ایشان بودید؟
جیم : این چه حرفی است؟ آقا ما نامحرم بودیم.
سین : پس روابط فیمابین را تکذیب میکنید؟
جیم : به شدت.
سین : آیا پسردایی شما نیز عاشقِ نیزِ شما نبود؟
جیم : از خودشان بپرسید.
سین : شما که گفتید مطلعید ایشان مردهاند؟
جیم : بله. اما مگر شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد ندارید؟
نکته: دراین لحظه پدر ناموسپرست به اشارهی دختر فرشتهوش خود، لگن قضای حاجت را از گوشه ویلچر در آورده و درطبقهی تحتانی آن میگذارد. طرفه آنکه، هیچ ترشحی بر سک و صورت رعنا جوان ۵/۱۷ سالهی عاشقپیشه، پاشیده نمیشود. حتی در اوج عمل طبیعی دخترعمه.
سین : پس شما معتقدید از مردگان هم میشود بازجویی کرد؟
جیم : آدمش مهمه.
سین : بگذریم. در مورد مرگ پسردایی خود چه اعتقادی دارید؟
جیم : قتل.
نکته : حتماً همه حق خواهند داد که چنین اعتراف سهمگینی ازدهان اصلیترین مظنون چه هیجانی عظیمی را در بند بند وجودم برانگیزد.
سین : ادامه دهید!
جیم : تمام شد.
نکته : دراین لحظه به گمان این که روی سخن دختر مورد اشارهی عفیف با من بوده، برآشفتم اما پس از این که پدر پاکدامن لگن را از زیر ویلچر سبیهی ناموسپرست خود برداشت فهمیدم اشتباه کرده ام و وی با ابوی خود روی سخن داشته است. دختر عمهی ناموسی، فیالواقع فعل تمامشدن را برای عملی جز حرف زدن به کار برده بود.
سین : چه شواهدی در دست دارید و قاتل کیست؟
جیم: شاهد اصلی چشمان من است.
سین : آیا با دو چشم خود دیده اید؟
جیم : بلی.
سین : قاتل که بود؟
جیم : فرشتهای از فرشتگان مقرب.
سین : علت اقدام فرشتهی مذکور چه بود؟
جیم : یک هفتهی مدام بود که نماز صبح پسردایی گناهکار من قضا میشد.
آیا کسی هست که هنوز اعتقاد داشته باشد حضور فوری جسد الزامی نیست؟ تنها ۲ ساعت به مراسم عروسی مانده بود. کمکم داشتم راضی میشدم از خیر پیراهن صورتی یقهبرگردان حاج مظفر، رئیس هئیت سرابیهای مقیم مرکز بگذرم. اگر بشود سر راه یک کاور ورزشی صورتیرنگ ابتیاع خواهم کرد و روی همین پیراهن سفید بییقه خواهم پوشیده. اما ای سبکباران ساحلهای بیعیالواری! چه دانید از حال ما عیالواران طوفانها؟
تکرار می کنم آیا دراین صحرای مخوف و بیانتها هنوز کسی هست که فریادهای جسدخواهی مرا به هیچ انگارد؟ دور باد!
قسمت هزار و یک
درگذشته شمارههای پیشین، خواندید جناب سروان افسر ارشد آگاهی حوزهی شمالغرب دریک پذیرایی لخت و بیقوارهی دهشتناک که مملو از قلقل ـ قابلمه ـ بخار ـ گاز ـ ذیروح بود، کلاف سردرگم پروندهی مرگی مشکوک را دنبال میکند. اینک باقی ماجرا:
ـ جسد! … جسد! … لعنتیها جسد!
اما این نباید درست باشد. اینجا کجاست؟! پس چرا اینها همه با من دم گرفتهاند که: «جسد! … جسد! … لعنتیها جسد؟» پس چرا ما این طوری داریم میرقصیم؟ اینکه «لزگی» نیست. درست است که همه دست در گردن هم انداختهایم. تازه ما که خیلی بیشتر از ۵ نفریم. اِه این یارو که همان پیرمرد تراشیدهی صاف و صوف است که دست در گردنم انداخته. همان شوهر عمه. آن طرف هم که زنش است. عمه خانم. بیبی خیری هم که هست. خالکوب دارد کنار خ.خ.ق.ق.س. پ سر و کون میجنباند. ای خیانتکار بی وفا! اینها این جا چه کار میکنند؟ په! کی باور میکند سمت دیگرم حاج سیف الله عاقد است که دست درگردنم، دارد میرقصد. آن طرفش هم که جنابسرهنگ است. چه خندهی ریزی هم میکند با آن سر طاس سنتیاش. عجیبتر آن که کنار گروهبان دارد میرقصد. انگار همهی آشناها این جا هستند. رامین، جد پدری جوان ۵/۱۷،باباعلی، دکتر پورمند، آقای شالمندیان و …
آه! … چه رقصی؟! ولی واقعاً اینکه لزگی نیست. نکند اصلاً ما ترک نیستیمها؟ رقص کمی شبیه رقص کردهاست انگار. یعنی ما کرد هستیم؟ شاید هم بلوچیم. اما انگار کمی هم شبیه رقص بندریهاست .نکنه اصلاً ما عرب باشیم؟ اما این جور که پاها بالا و پایین میرود باید ترکمن باشیم یا گیلک یا حداقل کرمانج. اما حرکت دستمالها که به رقص لرها میماند.
اما واقعاً حالا دیگر مهم نیست که هستیم. تنها میدانم خسته شدم از بس کنار اینها شلنگتخته انداختهام. اِه … انگار عروس و داماد را دارند میآورند. این را دیگر باور نمیکنم. عروس و داماد هم که آشنا هستند. نکنه زنم خواسته سورپریزکی راه بیندازد. شاهداماد که همان جوان رعنای ۵/۱۷ ساله است. با یک شورت سفید، از پارچهای اعلاء که بر رویش آرم جام جهانی ۲۰۰۲ کره و ژاپن به طرز زیبایی حک شده است. به! چه سرخوش وشادمان هم هست. پشت ویلچر عروس خانم ایستاده و دارد هل میدهد.
این گروهبان ما هم عجب آدم خوش مشربی است. میرود دست ۵/۱۷ رعنا را میگیرد و میآورد وسط. به افتخار شاهداماد که حالا وسط ما دارد میرقصد، صدایمان را بلند میکنیم و «جسد! … جسد! … لعنتیها جسد!» را رساتر دم میگیریم. عروس خانم کمی اول گیج است انگار. اما مثل اینکه جنمش را دارد. بلند میشود و روی ویلچر میایستد. بعد به یکباره پیراهن سفید بیمارستانیاش را در میآورد و همریتم با آواز ما میرقصد. چه رقصی؟! کاش فرصتی بود و میتوانستم بقیهی اندامش را توصیف کنم.
هنوز داشتم از بودن در آن مکان غریب حیرت میکردم که درِ پذیرایی ذی (عجب بساطی داریم باز این پذیرایی؟! قل) با فشار دهشتناکی باز شد. یعنی در واقع اگر بخواهم اصل واقعه را بازگو کنم باید بگویم در خُرد شد و یک لشگر آدم ریخت تو. مردانی چنان جنگآور که تصورشان ممکن نبود.
ـ هیچ کس از جایش تکان نخورد.
این فریاد را مردی زد که در جلو دیگران وارد شده بود. همه (همه ما رقصندگان) درجا میخکوب شدیم. سردستهی هجومبرندگان ریش بلند و سفیدی داشت. پیراهن بلندی به همان رنگ هم تنش بود که تا زیر زانو میرسید. چکمههای بنددار بلندش هم تا زانو ادامه داشت. مرد درشتاندامی بود. چپق درازی به دهان داشت و موزیانه من را مینگریست. بقیهی افرادش در جایجای محلی که ما در آن در حال ترقص بودیم، مستقر شدند و گویی همهی ما را زیر نظر داشتند. سردسته، چپق را از دهانش بیرون آورد و گفت: «من ژنرال تولستوی هستم. این را محض یادآوری گفتم.»
از گوشهی دیگر، مردی خوشسیما دو قدمی جلو گذاشت. دو شمعدانی از جنس نقره بر هردو دست خویش داشت. گفت: «سرگرد هوگو.«
دوقدمی که چندی پیش از آن سخن رفت به عقب گذاشت. درهمین لحظه مردی که داشت قفسه کتابها را بازدید می کرد رو به جمع کرد. وی مرتب سرفه می کرد و به نظرمرد مریضالاحوالی میرسید. لبخندی زد و گفت: «سروان پروست.»
مرد دیگری که بارانی بلندی داشت و چهرهای شبیه زاغچه داشت، بالای میز ناهارخوری رفت. نامبرده یک عدد حشره کش «تارومار» به رنگ قرمز (مخصوص به هلاکت رساندن سوسک، بدون ضرر برای لایهی ازن) در دست داشت.
مشارالیه گویی از همان لحظه درحال محاکمه ما بود.
ـ ستوان کافکا.
مردی دیگر در حالی که سنگی به غایت بزرگ را با طنابی سترگ بر دوش بسته بود، مرتب سیگار بی فیلتر دود می کرد. وی سنگ را جا به جا کرد و گفت: «گروهبان کامو.»
نفر آخر مرد ریزاندام و سختچهره ای بود که کنار درخرد شده نشسته بود و دستانش را بر روی گاز پیکنیکی که ظاهراً به همراه خود آورده بود، گرم میکرد. سگی زبان برونداده و گر نیز کنار وی لمیده بود. مرد سختچهره بدون آن که سرخود را بالا بیاورد گفت: «سرجوخه هدایت.»
ژنرال با پایان یافتن مراسم معارفه، فریاد جگرخراش دیگری درفضای موجود رها کرد که به گمان این حقیر نیازی بدان نبود. زیرا که ما همگی تا آن زمان از زهر، ترسترک شده بودیم. (بفرما! این هم دلیل) . ژنرال بر روی یک صندلی نشست و چپق را بر دهان گذاشت.(چپق از دفعه قبل درازتر به نظر میرسید). عجیب بود که از میان ما تنها خ.خ.ق.ق.س.پ شجاعت شروع صحبت و خواستن توضیح از آنان را بر عهده گرفت. وی به نوعی صاحب مجلس محسوب میشد. (هر چه نباشد با تمام مخالفتهای ضمنی و غیرضمنی او داماد شخص ۵/۱۷ بود). با نازی که به نظر ذاتی وی میرسید گام برداشته، نزدیک ژنرال شد.
ـ ژنی جون! بهتر نیست بگی چه شده؟
اگر بگویم ژنرال فریاد هولآسای دیگر گونهای به سوی فضای بیرون دهانش روانه کرد چه کسی باور میکند؟ ها؟! … چه کسی؟
ـ عقبتر خانم! خود شما هم شریکجرم هستید.
خ.خ.ق.ق.س.پ شجاعانه گفت: «اِ وا!»
من نمیدانم. میخواهید باور کنید، میخواهید نه. اما ژنرال نعرهی جانفزای دیگری برکشید. خ.خ.ق.ق.س.پ با همهی شجاعت گردآفریتی خود، گامی به عقب نشست. ولی هرچه بود ژنرال را به سخن گفتن واداشته بود.
ـ به ما مأموریت خطیری واگذار شده.
دوباره چپق در دهان، موذیانه من را نگریست.
ـ درمیان شما جانی سنگدل و مجرمی باسابقه وجود دارد.
(فریاد هول انگیز حضار و خوشنودی ژنرال از عکس العمل آنها)
ـ این مرد سیاهدل با جعل عنوان «سروانی» خود را وارد سرزمین ما کرده و ترهاتی به نام داستان به خورد مردم میدهد. و شما (وی دستان بلند و پهلوانآسای خود را به سمت حضار گرفت) ملعبهی دست او شدهاید.
در این لحظهی بحرانی، ژنرال تمام نگاه موزیانه اش را به من داد و آرام گفت: «ما نام اصلی او ر انیز میدانیم . بله! [مَحش] نام اصلی اوست.»
همه حتی سگ گر کنار سرجوخه من را نگریستند. امیدوارم تکتک کسانی که مرا بعدها سرزنش خواهند کرد، در آن لحظه جای من بودند تا میدیدند آیا راهی جز فرار، فرا روی من بود. از جا جستم. یَلانه (بیتعریف از خود). از ژنرال غولآسا تا سرجوخهی مفلوک، همه را کنار زده و به آستانهی در خرد شده رسیدم. فریادی گیجفام، جهانی را به لرزه درآورد. بیشک از ژنرال غولآسا تا سرجوخهی مفلوک، همه در یک لحظه فریاد کشیدند: «ایست!»
بر جای میخکوب شدم. برگشتم. همه سر جای قبلی خویش بود. هم مهاجمان سنگدل و هم مترقصان نرمخو. از میان همه خ.خ.ق.ق.س.پ دو قدم جلو گذاشت.
ـ کجا میری سروی جون؟ هنوز میخواستم به رقص دعوتت کنم جونی!
و اگر بگویم بندبند روحم در غلیان بود چه کسی به خود اجازه میدهد ذرهای دروغ و ریا در سخنانم کشف کند؟ اما … اما آیا خیانت؟! یعنی خ.خ.ق.ق.س.پ با دعوت من به رقص خواسته بود از فرار من جلوگیری کند؟ نه! … نه! او حتماً ملعبهی دست قرارگرفته بود.( عجیب است در اینجا هم مثل همهی سرزمین پاکمان همه ملعبهی دست قرار میگیرند) در همان لحظه، تیری بدون هیچگونه توضیح قبلی از جایی شلیک شد و خورد به شکمم. آن هم دقیقاً درست درمیانهی نافم. نافی که مادرم درکودکی آن را با یک تومانی میبست تا فرو رفته و خوشفرم، سبز شود. خدا رفتگان همهی حضار را بیامرزد!
خون انگار از لولهی آفتابه روان است، از شکمم بیرون میجهید (یادم باشد صحت این مطلب را به لحاظ پزشکی از دکتر پژمان بپرسم).
باری، با این همه هنوز حیران بودم کجا هستم. بر شیطان لعنت این جا کجاست؟ من وسط آن گمان بودم که ذیروحی هست، اگر نباشد بخار بر آمده از گاز که قابلمه را به قلقلیدن واداشته بود، پذیرایی داشتم از دختر عمهی عفیف بازجویی میکردم. نکند وسط مراسم عروسی، طی یک عمل جبرانسازی داشتم در خواب از عروس بازجویی می کردم؟ یعنی چه؟ نکند بازجویی از رعنا جوان ۵/۱۷ ساله هم خواب بوده؟ مگر میشود؟ یعنی بازجویی از بیبی خیری هم خواب بود؟ این که همهاش ضرر است. قرار بود دخترش را صیغهام کند. خدایا! یعنی بازجویی از خالکوب و شوهرعمه هم خواب بود! به تمام مقدسات دارم گیج میشوم. امکان دارد من امروز اصلاً از اداره بدون هیچ پروندهای بیرون آمده باشم! نه! … نه! این یکی را دیگر اصلاً باور نمیکنم. اصلاً باور نمیکنم که اصلاً جنابسرهنگی و گروهبانی وجود نداشتهاند. این که وحشتناک است. یعنی من افسر آگاهی، بازپرس ویژهی قتل نیستم؟ تو را به هرچه میپرستید نگویید اصلاً من نمیخواستهام به بهانهی یک گزارش پلیسی به مقامات بالا، داستانی بنویسم؟ سرم دارد منفجر میشود. بر دل سیاه شیطان لعنت! یعنی من حتا محمد حسن شهسواری هم نیستم؟! پس این بوی سوختگی مگر مال قابلمه روی گاز نیست؟ تو را به خدا شوخی نکنید! ادبیات که جای شوخی نیست … ولی مثل اینکه بدنم کمکم دارد یخ میکند … خدا … را شکر … که حداقل … میان … این … سطور … به … هر … جان … کندنی … که … شد، … دارد … یک … جسد … ظهور … میکند …
تابستان ۸۰