خوابگرد

چاکریم جناب‌سروان [بخش دوم و نهایی]

یا

چگونه یاد گرفتم در یک «پذیرایی»  لخت و بی‎قواره که اگر قل‎قل قابلمه روی گاز که از آن بخار بلند می‎شد، نبود، گمان می‎کردم ذی‎روحی  آن‎جا زندگی نمی‎کند، شواهد بازپرسی را کنار هم گذارده، آن‎ها را با اظهارات مظنونین تطبیق داده، پنج حس اصلی را سامان داده، حس ششم را فعال کرده، از تجربیات پیشین استفاده کرده، قضاوت‎های شخصی را کنار گذارده و گزارشی متقن و بی‎نقص به مقامات مافوق ارائه دهم.
[بخش نخست داستان را این‌جا بخوانید]

قسمت چهارصد و هشتاد

در قسمت‎های گذشته خواندید که جناب سروان پس از تلاش فراوان توانست پرونده پیچیده‎ی روی زمین مانده‎ای را بلند کند. تاکنون فهمیدید که وی در یک حرکت محیرالعقول به سبب چند لایه بودن پرونده، نام کنونی جوان رعنای ۵/۱۷ ساله را «مجسود» گذاشت. یعنی کسی که مورد جسد واقع شده. زیرا نه می‎توانست او را «مقتول» بنامد (چون شواهد مقتضی در این باب ظهور پیدا نکرده بود) و نه می‎توانست او را «خودکش کرده» صدا کند (زیرا در این باب نیز مطالب محکمه پسندی ارائه نشده بود). پس تنها امر یقینی پرونده، مورد جسد واقع شدن ۵/۱۷ بود. و اینک دنباله ماجرا: [متن کامل]


ـ چند بار بگویم پیش از هرچیز جسد را می‎خواهم.
این صدای من بود که وسط پذیرایی لخت و بی‎قواره ایستاده بودم. با قل‎قلی مدام که قابلمه‎ی روی گاز را به بخاریدن واداشته بود، و من را به گمان بودن ذی‎روحی در آن جا. تراشه پیرمرد صاف وصوف که همان شوهر عمه مجسود باشد و حالا پس از تحقیقات اولیه از او سلب مظنونیت شده بود، به صورت «الف» یکی از قسمت‎های قبل به سمت در رفت. در را به اندازه هیکل لاغر خود باز کرد. لیز خورد و رفت تو. این بار هم نتوانستم اتاق را توصیف کنم. رنگ اخرایی بی‎حال در اتاق توجه‎ام را جلب نکرده بود. داشتم فکر می‎کردم اگر بخار قابلمه روی گاز که حاصل قل‎قل بود، نبود، چه چیزی می‎توانست در لحظه حال، مرا به گمانیدن وجود ذی‎روحی مجاب کند. ناگهان متوجه شدم دقیقاً روبه‎رویم به فاصله یک متری، خانم میان‎سال خوش قد و قواره‎ای سر تا پا سیاه‎پوش، ایستاده است.
حتماً تا به حال به شگرد من پی‎برده اید که هروقت نخواهم اکسیونی را تعریف کنم، حواس را به توصیف مکانی یا مرور فکری بند می‎کنم و بعد یک‎دفعه شخصیت‎ها را جلویم سبز می‎کنم. (حتماً تا حالا فهمیدید؟ … نه؟… ای شیطونای ناقلا!)
خانم میان‎سال ‎خوش قد و قواره که سر تا پا سیاه پوشیده بود، سر تا پا سیاه پوشیده بود. البته بدن وی از یک وجب بالای زانو به پایین و نیز دو دست و قسمت‎های عمده‎ای از سینه و پشت به رنگ طبیعی خودش بود.
سینه‎ام را صاف کردم که البته صاف نشد. گفتم: «خیلی می‎بخشید در میانه‎ی این مصیبت عظما»
و با دست پذیرایی لخت و بی‎قواره را نشان دادم که قل‎قل ـ قابلمه ـ گاز ـ بخار ـ ذی‎روح. درحالت فوق‎الذکر دقیقاً دست راستم از کتف، با راستای بدن زاویه‎ی ۴۵ درجه تشکیل داده بود. کمی هم از ناحیه آرنج تکان می‎خورد. به نشانه‎ی نوعی همدردی احتمالاً.
اما اگر مرا به سانسور متهم نمی‎کنید این بخش از بازجویی را به طور خلاصه خواهم آورد. علت اصلی را بی‎شک در ادامه خواهید فهمید.

i. خانم خوش‎قدوقواره‎ی سیاه‎پوش که از این به بعد ایشان را با علامت اختصاری «خ.خ. ق.ق.س.پ» خواهیم شناخت، زیبا بود .
ii. وی مادر مجسود بود.
iii. برای عدم سوء تفاهم لازم است دوباره تاکید کنم ایشان بانوی زیبا رویی بودند.
iv. دراین قسمت برخی از جملات کلیدی خ.خ.ق.ق.س.پ را که در حین بازپرسی ادا شد، قید می‎کنم. برای پرهیز از اطناب سوالها وجواب‎های احتمالی خود را حذف می‎کنم.

× جمله‎ی کلیدی اول: شما چه قدر خوش تیپ هستید سروان!
نکته: خدای نکرده سبب آوردن این جمله تعریف ازخود و یا تودل جاکردن، نبوده است .سابقه‎ی شرافتمندانه‎ی من شاهد است که در این سالها، تنها برای رسیدن به حقیقت گام برداشته‎ام.
×جمله کلیدی دوم: آره حیونی پسرم.
× جمله کلیدی سوم: من می‎دونم تقصیر این مارمولک، دختر عمشه.
× جمله کلیدی چهارم: این شوهرعمه‎ی بی‎چشم و روشم این طوری نبینید .
نکته: لازم به یادآوری است بنده شوهرعمه‎ی مجسود را هیچ‎طور خاصی ندیده بودم. حداقل نه طوری که شخصاً از صحبت‎های خ.خ.ق.ق.س.پ استنباط کردم .
× جمله کلیدی پنجم:  این عمه‎ی سلیطه و شوهرعمه‎ی بی‎چشم و روشم        می‎خواستن دخترشونو بندازن تو بغل پسر بیچاره‎ی من تا پول مارو بالا بکشن و تا آخر عمر مفت بخورن.
×جمله کلیدی ششم: شما خیلی ماهید  سروان جون!
نکته: ر.ِکِ به نکته‎ی جمله کلیدی اول.

نکته ای دیگر: پس از جمله کلیدی ششم چند دقیقه به سکوت گذشت. و وقتی این جانب متوجه شدم ادامه بازپرسی به واسطه شرایط نامساعد به وجود آمده از سوی خ.خ.ق.ق.س.پ. ناممکن یا حداقل بسیار سخت خواهد شد، از تعقیب آن سرباز زدم. و این بدان سبب بود که حس ششم پلیسی‎ام فهمید خ.خ.ق.ق.س.پ قصد دارد مسیر بازپرسی و نیز همراه با آن، بازپرس را منحرف کرده و به جاهایی که خود می‎خواهد بکشاند. حتماً قبول می‎کنید که هیچ باز پرسی‎ای در طول تاریخ دراز کشیده، ادامه پیدا نکرده یا حداقل به سرانجام نرسیده است. دست‎کم من دراین سال‎های موفق کاری، نه شنیده و نه دیده و یا نه خوانده‎ام.
پس از آن که قامت خود را از زیر این قسمت سخت از بازپرسی استوار کردم به نتیجه رسیدم فریادی دیگر برای طلب جسد بزنم. ضمن آن‎که از خیر جلیقه‎ی رقص که نزد دوستی در خیابان پاسداران بود بگذرم. زیرا زمان به سرعت داشت می‎گذشت، عروسی نزدیک می‎شد و پرونده‎ هنوز روی زمین مانده بود. اگر شد از دیگر هم‎گروه‎های رقص لزگی خواهش خواهم کرد جلیقه‎هایشان را در آورند تا همه هم‎شکل شویم. اما آیا می‎شود؟ ممکن است؟ اگر هرچه زودتر جسد را بیاورند.


قسمت هفتصد و نود و نه

تا این‎جا خواندید که سروان هوشمند داستان ما، در آستانه‎ی یک رقص لزگی، به مأموریتی خطیر گسیل می‎شود. او در پذیرایی بی‎قواره ـ قل قل‎ ـ بخار ـ ذی‎روح، شروع به بازپرسی می‎کند. ابتدا به شوهر عمه‎ی‎مجسود،‎مشکوک می‎شود. پس از بازپرسی‎های اولیه، از او رفع مظنونیت می‎شود. سپس در صحنه‎ای هیجان انگیز، مادر مجسود به زیر شلاق کاوش‎های دقیق سروان اتهام می‎شود. پس از آن دوباره شوهرعمه احضار می‎شود . زیرا مادر مجسود در لحظات اولیه‎ی بازپرسی که همه چیز در حالت عادی پیش می‎رفت اعتراف کرده بود که عمه و شوهرعمه، جوان ۵/۱۷ را فریب داده و می‎خواستند دختر عمه را به ریش او وصل کنند. همین‎طور خواندید که «حاج سیف‎الله» عاقد محترم هم احضار شد. این مرد شریف، گوشه‎ی دیگری از زوایا را بازنمود. پس از آن «رامین» بازجویی شد. او که دوست صمیمی مجسود بوده، اعتراف کرد که علت مرگ «رعنا»، خودکشی نبوده، بلکه «بی‎بی خیری» کلفت خانواده، بر اثر یک اشتباه «ساله» را به قتل رسانده است. اما اینک ادامه این ماجرای نفس‎گیر:


ـ جسد! … لعنتی‎ها جسد!
سعی کردم با تمام وجود فریاد بکشم. اما پذیرایی همچنان لخت و بی‎قواره، تمام قد، پیش روی من گسترده بود. و نبود اگر قل‎قل قابلمه‎ی روی گاز، ذی‎روحی نبود انگار درگمان من.
پیرمرد صاف و صوف با همه‎ی وجود جلویم ظاهر شد. برسرش فریادی کشیدم. دقیقاً درست وسط سرش؛ جایی حول و حوش بینی و لب بالایی. گفتم: «مرا مسخره کرده‎اید؟ سه ساعت است این جا هستم و شما جنایت‎کارانه، جسد را به من نشان نداده‎اید.»
رنگ از چهره شوهر عمه که پیرمردی صاف و صوف و تراشیده بود، پرید. گفت: « ج … ج…»
فریاد زدم: «خفه!‎.. تنها جسد می‎تواند خشم مرا فرونشاند.»
رفتم یقه‎اش را بگیرم که اتوماتیک‎وار به حرف آمد.
ـ شرمنده‎ی رویتان جناب سروان. سفارش کردم بچه ها بگردند. یعنی حقیقتاً در حال حاضر همه، مجّدانه در حال جست‎وجو هستند. به محض این‎که پیدا شد به شما اطلاع خواهیم داد.
این بار آرام و با طمأنینه و با توسل از یک روش روانشانسی‎بالینی که کتاب خوبی است ولی ترجمه مزخرفی دارد، گفتم:‎ «پس مطمئن باشم اخوی؟»
که گفت: «کَرتیم»
که گفتم:‎ «زَت زیاد.»
که گفت: «ما زمین خوردتیم. کیو بگم واسه بازپرسی؟‎»
که گفتم:‎ «هر کی عشقته لوطی!‎»
که گفت: «عشقی! ما کی باشیم که جلو شوما عشق قرقره کونیم نالوطی!‎»
که گفتم: «له و لوردمون کردی پیری!‎»
که گفت: «سوراخ لنگتیم سروی!‎»
که گفتم: «تو بساطت بی‎بی خیری هست؟»
که گفت: «نباشه هم به سیبیلات قسم، واسه شوما از زیر سنگ پیدایش می‎کونم.»
که گفتم: «ما سوسکتیم جون هرچی مرده. یه تُکِ پا هم بیگی بیاد مارو بسه.»
که گفت: «سگ کی باشه نیاد. خیلی سالاری.»

بی‎بی خیری پیرزن چارقدی پهنی بود که آرام زیرگوشم چیزهایی را زمزمه می‎کرد.(ها! ناقلا! فهمیدی که دوباره از همون شگرد قدیمی استفاده شد. حواس آدم به جایی بند می‎شه و بعد یک‎دفعه شخصیتی وارد می‎شه)
داد زدم: «چی می‎گی همشیره؟!‎»
بازهم پچ‎پچ می‎کرد. دوباره گفتم: «‎بلندتر بگو! نمی‎شنوم.»
کم‎کم صدایش برایم مفهوم شد. زمزمه می‎کرد: «تا حاج سیف الله عاقد نرفته زود کارو تموم کن!»
گفتم: «حاج سیف الله، قاتل است؟»
گفت: «نه خرِ خدا»
برّاق شدم به سمت او. گفتم: «اوهوی همشیره! من درحال انجام وظیفه هستم ها!»
حرفم را برید. گفت: «مگه تو صیغه نمی‎خوای؟»
گفتم: «حالا کی هست؟ خودتی؟‎»
با آرنج آرام زد زیر چانه‎ام و لبه‎ی چارقدش را گرفت جلو صورتش و لابد سرخ هم شد.خنده‎ی ریزی کرد و گفت: «چه پررو!‎»
بعد گفت: «‎خیلی خوش اشتهایی آقای آژدان. دخترم‎رو می‎گم.»
سینه انداختم جلو و گفتم: «آن‎وقت بی‎بی! فکر نکنی روابط فامیلی باعث می‎شود ادامه‎ی بازپرسی  به تعلیق بیفتد.»
بعد یک‎دفعه متوجه نشدم بی‎بی خیری جاروی سیخی را از کجا آورد که محکم زد توی  سرم. چند لحظه‎ای (دقیقاً ۳۸ ثانیه) جلوی چشمم تاریک شد. بعد کم‎کم لکه‎های سفیدی از وسط تاریکی‎ها زد بیرون. انگار بی‎بی از لحظه‎ای که ضربه را زده بود، حرف‎هایش را شروع کرده بود. چون من حرف‎هایش را از وسط شنیدم.
«… کارخود بی‎غیرتشه. اون رامین نانجیب به همه چشم داشت. به دخترِ من. به دختر عمه. به ننه‎ی اون جوون ناکام. حتا اگه بهم نخندی به خودِ من ِ پیرزن که جفت پاهایم لبه گوره. همه می‎دونند که اون جوون رعنا عاشق دختر عمش بود. همش تقصیر مادرش بود که هی «نه» تو کار آورد، هی «نه» تو کار آورد، هی «نه» تو کار آورد، که اون طفل معصوم مجبور شد کارد آشپزخانه را برداره و خودش را اون طوری نفله کنه.»
حتماً به لحاظ روابط علی و معلولی می‎شود باور کرد که تا این لحظه، حال من سرِ جایش آمده باشد. طوری که در جواب بی‎بی خیری که همین‎طور داشت می‎گازید، بگویم: «تو با چشم‎های خودت شاهد بودی که خودکشی کرد؟‎»
ـ کی؟! من؟! پس معلومه بی‎بی رو نشناختی. من اگه دیده بودم که همون اول می‎اومدم و      می‎گفتم این طوری عالمی را اسیر نمی‎کردم.‎»
توجه! توجه! در این صحنه، بی‎بی ما را کمی به اصل ماجرا نزدیک می‎کند. صحنه‎ی هیجان‎انگیزی است. هرچند به صورت یک دیالوگ آمده که به لحاظ فن قضیه، کمی ضعیف به نظر می‎رسد.
«اون روز صبح باز هم جوون رعنا با مادرش دعوا کرد. دختر عمه و پدر ومادرش از پریشب مهمان ما بودند. جوون رعنا از اتاق اونا بیرون نمی‎رفت. خدا می‎دونه که جوون رعنای عاشقی بود. باید تنش را می‎دیدید. شنیدم از خالکوب هم بازجویی کردید.(عجب خرتوخری است. همه از همه چیز خبردارند) بله داشتم خدمت شما می‎گفتم. راستی آقای آژدان نگفتی صیغه می‎خوای یا نه؟ (طبیعی است که جواب‎های بنده آورده نمی‎شود) بله جوون رعنا به مادره می‎گه: «همینه. همینه. همینه. من فقط دختر عمه‎مو می‎خوام.»
بعد مادره می‎گه: «گه خوردی!»
بعد پسره می‎گه: «مامان احترام خودتو نگه‎دار ها!‎»
بعد مادره می‎گه: «مثلاً چه غلطی می‎خوای بکنی.»
که پسره (منظور همان ۵/۱۷ رعنا است) میاد تو آشپزخونه. تو همون موقع من داشتم کف آشپزخونه رو تی می کشیدم. سخت. پسره می‎گه: «بی‎بی!‎»
منه می‎گه: «جانم!‎»
پسره می‎گه: «ناخون‎گیر کجاست؟»
منه می‎گه‎: «تو کشوی سومی.»
(توجه داشته باشید که درهمین لحظه بی‎بی خیری، اعتراف وحشتناکی می‎کند که پرده‎ای از پرده‎های نامکشوف ماجرا برداشته می‎شود).
 «روم سیا آقای جناب آژدان. به خدا حواسم نبود. از دیشبش که پارتی بزرگ مادره تموم شده بود مثل چی داشتم کار می‎کردم. حواس برام نمونده بود که. باید بهم حق بدی که اشتباهی کشوی اولی رو بگم سومی. بله جناب آژدان ناخون‎گیر تو کشو اولی بود. الهی زبونم لال بشه. تو کشو سومیه این کاردهای بزرگ گوشت‎بری بود.»
این هم اعترافات دهشتناک بی‎بی.
او البته شخصاً شاهد نبود که ۵/۱۷ چاقوی بلند و دسته مشکی را بردارد. اما وقتی سرش را برمی‎گرداند، متوجه می‎شود کشوی سومی خوب بسته نشده. در آن لحظه متوجه چیزی نمی‎شود. اما ساعتی بعد که مجسود را با وضعیتی که قبلاً گفته شد در پذیرایی می‎بیند، متوجه اصل ماجرا       می‎شود. آه! … حتماً حالا همه متوجه شدند که چرا پذیرایی در این پرونده اهمیت پیدا کرده است. جهت یادآوری باید عرض شود همان پذیرایی قل ـ‎ گاز ـ روح.
در این جا بود که فهمیدم رویت جسد از اعم واجبات است.


قسمت نهصد و چهل و هفت

در قسمت‎های گذشته خواندید که جناب سروان، بازپرس ویژه قتل، یکی از باهوش‎ترین، شجاع‎ترین،‎بی‎باک‎ترین،حاضرجواب‎ترین،عاشق‎پیشه‎ترین، قوی‎ترین، راستگوترین، شریف‎ترین، رندترین و ادیب‎ترین افسران پایتخت، مأمور پرونده‎ای پیچیده‎تر، ترسناک‎تر، اسف‎انگیز‎تر، طولانی‎تر، مرموز‎تر، نادرتر‎، ناموجه‎تر، بی‎سامان‎تر، خیال‎انگیزتر و سرسام‎آورتر از هر پرونده‎ی حوزه شمال غرب می‎شود. وی بازجویی‎های فراوانی در محلی خوف‎انگیز که یک پذیرایی ـ گاز ـ ‎روح می‎باشد، صورت می‎دهد.
در شماره‎ی گذشته دیدیم که جناب سروان با بازجویی از پدربزرگ پدری جوان رعنای ۵/۱۷ ساله یا همان مجسود، زوایای دیگری از پرونده را بازگشادی کرد. پدربزرگ پدری مجسود یا همان جوان رعنای ۵/۱۷ ساله اذعان کرد  که وی یعنی همان مجسودِ ساله، درطی عشق ناکام خود به دختر عمه، در یک لحظه‎ی بحرانی وخاص، کف نفس را از کف داده و با یک کارد گوشت بریِ پهن ِ دسته سیاه، به جان شکم خویش افتاده است. جناب سروان سخت مشتاق می‎شود که شخص دختر عمه را به جایگاه مظنونین که همان پذیرایی ذی است احضار کند. و اما باقی ماجرا:

فریادم را دوباره رها کردم میان لخت ـ قل‎قل. که اگر گمان کرده‎اند می‎توانند سر یک افسر عالی‎رتبه‎ی آگاهی را آن هم در حوزه‎ی شمال غرب، کلاه بگذارند، کور خوانده‎اند احتمالاً. در همین فاصله در پیروی شگرد قبلی ناگهان یک نفر جلویم سبز می‎شود که دقیقاً رعناست و ۵/۱۷ سال دارد. کاردی گوشت‎بری با دسته‎ی سیاه در شکم او جا خوش کرده است. به تلخی. (قضاوت در مورد پهنی یا غیر پهنی کارد، به زمان دیگری موکول می‎شود.)
به جوان گفتم: «تو می دانی این جسد لعنتی کجاست؟»
او رنگ پریده به چشمانم زل زد. گفت: «جناب سروان به مرده توهین نکنید. خوبیت ندارد. حالا جسد هر جا باشد بالاخره پیدا می‎شود.»
صیحه‎ای کشیده و گفتم: «یعنی چی آقا! … ۴ ساعت است این‎جا، در این میانه‎ی خوف و رجا، معطل مانده‎ام.»
رنگ پریده‎تر گفت: «خدا شاهد است جناب سروان من خودم تمام کشوهای آشپزخانه را دانه به دانه گشته‎ام.»
یک خنده‎ی عصبی کردم و گفتم: «آها! … آها! … از کشو گشتن‎های شما چیزهایی شنیده‎ام.»
بعد آرامشانه افزودم: «در حال حاضر که منتظر دختر عمه هستیم.»
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که جوان که رعنا که ۵/۱۷ که ساله که کارد که دسته‎ی سیاه که پهن که به پاهایم افتاد عجیب. وی با وجود تمام توصیفات جمله قبل، لخت بود. تنها یک شورت پایش بود. بر روی تنش با خط زیبای نستعلیق به سبک عماد الکتاب، میر عماد، چیز نوشته بودند. پوست تنش بیش از هر چیز شبیه پوست تن خانم خ.خ.ق.ق.س.پ بود. من در حالی که درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر … در جانم، با چشمانی پر اشک، خم شدم. سعی فراوانی داشتم او را از روی پاهایم بلند کنم. صحنه‎ی تاثرانگیزی بود. از سوی من تلاش برای بلندکردن او و از سوی او تلاش برای بلند نشدن خود. برای ذکر در پرونده باید متذکر شوم نامبرده دقیقاً بر روی قسمت تحتانی و از دیدگاهی فوقانی پاهایم افتاده بود. یعنی تن وی، از نوک هردوپا تا زیر زانو من را پوشانده بود. به طور دقیق تمام انگشت‎ها، پاشنه  و ساق‎ها.
مدام استغاثه می‎کرد، اشک می‎ریخت و پاهایم را می‎بوسید که کاری به دختر عمه نداشته باشم. هرچند در کارِ مانباید احساسات دخالت داشته باشد اما چیزی سرخ و لهیده به نام قلب آن ته توهای وجودمان وجود دارد که گاه از زیر بار فشار کار روزانه خودنمایی می کند.
درتمام زمانی که مصروف تلاش دو جانبه ما می‎شد بهتر بود مسایل زیر از سوی مجسود رعنا در پاسخ به سوالات من بیان می‎شد.

α : دختر عمه کمی مریض است و شاید تحمل بازجویی‎های دقیق و هوشمندانه شما را نداشته باشد.
β : من عاشقم.
€ : ۴۲۵ هزار تومان به خالکوب داده ام تا تمام بدنم را با اسم روح افزای دختر عمه پر کند.
µ : بیت :
رشته‎ای بر گردنم افکنده دوست / تار و پودش از محبت‎های اوست
گه به مسجد گه سوی دیرم کشد / می‎کشد آن‎جا که خاطرخواه، اوست

دراین جا ناگهان نعره هراسناک ۵/۱۷ جوان به آسمان بر می‎خیزد. شوهر عمه در اخرایی بی‎حال اتاق را باز کرده و پشت به ما، دسته‎ی ویلچری را گرفته و به داخل بی قواره‎ی قل‎قل می‎آید. بعد ویلچر را بر می‎گرداند. نعره دوم جوان ۵/۱۷ به مراتب با db بالاتری آسمان را در می‎نوردد. دویده و به پای ویلچر می‎افتد. ظاهراً شخص وی تخصص ویژه‎ای در به پا افتادن دارد. شوهرعمه اما بی‎توجه به او ویلچر را نزدیک من می آورد.
برای ثبت دقیق در دفتر اندیکاتور بایگانی پاسگاه باید بگویم دختری حدود هشت‎ ـ نه ساله بسیار ضعیف و احتمالاً بسیار قد بلند روی ویلچر بود. پوست زرد دان‎دانی داشت.
یک لباس سفید بیمارستانی تمام تنش را پوشانده بود. لگن قضای حاجت نیز در کنار ویلچر گذاشته شده بود. موهای کم پشت و حنایی‎رنگ دختر، گلُه به گلُه جمع شده بودند هر جایی.             دان‎دان‎های عرق بر روی پیشانی‎اش هویدا بود. چشمان درشت آهووحشی داشت. مشکی با حاشیه‎ای مفصل از رنگ سفید براق. با ابروانی پر پشت و سیاه حسابی. بینی لاغر و دو تکه‎ای داشت که درآن موضع، زاویه‎ی ۶۰ درجه با خط افق دید من ساخته بود. لرزش خفیفی بر لب های قیطانی‎اش جاری بود. فاقد دو دندان میانه‎ی بالا بود. درست در وسط چانه‎ی لاغرش گودی کاملاً مشهودی تعبیه شده بود. گردن دراز و بلندش را یک گردبند مروارید (به احتمال زیاد بدلی) حاشیه‎بندی کرده بود.
شایان گفتن است توصیف از این محل به پایین، به علت آن که ۵/۱۷ خود را بر روی او انداخته بود، کاملاً غیرممکن جلوه می‎کرد. پس برای دوری از خدشه بر روی چهره پاک حقیقت، درجای دیگری اجزای فرد مذکور ذکر خواهد شد.
در همین فاصله اتفاق بسیار مهم دیگری افتاد. به گونه‎ای که از قسمت نامکشوف دیگری   پرده‎برداری شد. به این صورت که احتمالاً به خاطر فشار بیش از حد، نوک کارد از پشت رعنای ۵/۱۷ بیرون آمد و من با چشم‎های عقاب‎آسای خود توانستم بفهمم همان‎طور که برخی از مظنونین عنوان کرده‎اند، کارد، پهن بوده است. این مطلب را بسیار سریع در دفترچه‎ی شخصی یادداشت کرده و سپس رو به شوهرعمه که تراشه‎ای صاف وصوف بود، کرده و گفتم: «اوهوی عمو! یادت باشد من تا جسد را نبینم پا از این قل‎قل بیرون نخواهم گذاشت. فهمیدی؟ گاز ـ بخار.»
او سرش را به علامت فهم کامل حرف من سه‎بار آرام پایین آورد. بعد دستش را بالا آورد. گفتم: «اجازه داری. صحبت کن!‎»
گفت: «خیلی ببخشید جناب سروان! دختر من به‎طرز بسیاری، مأخوذ به حیاست. شما هم هرچند تاج سر ما هستید اما به هرحال نامحرم  هستید. اگر می‎شود به شیوه‎ای که دختر خواسته، بازجویی شود. تاهم خدا و هم خلق خدا راضی شوند.»
سکوتی محض از سوی من. صوف تراش، ادامه داد: «یعنی بدین شیوه که ابتدا شما سوالات رابیان فرموده پس از آن سبیه، جوابها را آرام زیر گوش من عرض کرده، سپس این کمترین در کمال صداقت و درستی آن‎ها را به شخص شما منتقل کنم.»
چاره‎ای نبود به هر حال ما در مملکت اسلامی زندگی می کنیم و رعایت حدود شرع، امری جدی‎ است.
گفتنی است برای عدم جلوگیری از وجود نبود اطناب، در خطوط آتی تنها سوالات و جوابات آورده می‎شود. حرکات تن و بدن این پدر نیکوکار و محترم و با غیرت که سخت به مسائل ناموسی پای‎بند بود و به این واسطه، تحسین خلقی را برانگیخته بود، درهنگام ترجمه چنین بود: پس ازهر سوال بنده این پدر متعصب و متشرع، گوشش را کنار لب‎های دختر پاکدامن فوق الذکر برده، به گونه‎ای که حتی جنبش‎های لب‎های سبیه محترمه، از دید این بازرس تیزبین پنهان می‎ماند. سپس پدر ناموس‎پرست، سرش را بالا آورده و نص صریح سخنان دختر عفیفش را بازگو می‎کرد. پدر نامبرده، چند بار این ادعا را که وی عین کلام را مبادله می‎کند، مدعی شد و این‎جانب دلیلی در دست نداشت تا حرف‎های این پدر لایق را قبول نکند. اما سوالات و جوابات:

سین: شما از مرگ پسردایی خود مطلعید؟
جیم : بله!
سین: وی را دوست داشتید؟
جیم : حرفتان نامفهوم است.
سین : تکرار می‎کنم. عاشق ایشان بودید؟
جیم : این چه حرفی است؟ آقا ما نامحرم بودیم.
سین : پس روابط فی‎مابین را تکذیب می‎کنید؟
جیم : به شدت.
سین : آیا پسردایی شما نیز عاشقِ نیزِ شما نبود؟
جیم : از خودشان بپرسید.
سین : شما که گفتید مطلعید ایشان مرده‎اند؟
جیم : بله. اما مگر شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد ندارید؟

نکته: دراین لحظه پدر ناموس‎پرست به اشاره‎ی دختر فرشته‎وش خود، لگن قضای حاجت را از گوشه ویلچر در آورده و درطبقه‎ی تحتانی آن می‎گذارد. طرفه آن‎که، هیچ ترشحی بر سک و صورت رعنا جوان ۵/۱۷ ساله‎ی عاشق‎پیشه، پاشیده نمی‎شود. حتی در اوج عمل طبیعی دخترعمه.

سین : پس شما معتقدید از مردگان هم می‎شود بازجویی کرد؟
جیم : آدمش مهمه.
سین : بگذریم. در مورد مرگ پسردایی خود چه اعتقادی دارید؟
جیم : قتل.

نکته : حتماً همه حق خواهند داد که چنین اعتراف سهمگینی ازدهان اصلی‎ترین مظنون چه هیجانی عظیمی را در بند بند وجودم برانگیزد.

سین : ادامه دهید!
جیم : تمام شد.

نکته : دراین لحظه به گمان این که روی سخن دختر مورد اشاره‎ی عفیف با من بوده، برآشفتم اما پس از این که پدر پاکدامن لگن را از زیر ویلچر سبیه‎ی ناموس‎پرست خود برداشت فهمیدم اشتباه کرده ام و وی با ابوی خود روی سخن داشته است. دختر عمه‎ی ناموسی، فی‎الواقع فعل تمام‎شدن را برای عملی جز حرف زدن به کار برده بود.

سین : چه شواهدی در دست دارید و قاتل کیست؟
جیم: شاهد اصلی چشمان من است.
سین : آیا با دو چشم خود دیده اید؟
جیم : بلی.
سین : قاتل که بود؟
جیم : فرشته‎ای از فرشتگان مقرب.
سین : علت اقدام فرشته‎ی مذکور چه بود؟
جیم : یک هفته‎ی مدام بود که نماز صبح پسردایی گناهکار من قضا می‎شد.

آیا کسی هست که هنوز اعتقاد داشته باشد حضور فوری جسد الزامی نیست؟ تنها ۲ ساعت به مراسم عروسی مانده بود. کم‎کم داشتم راضی می‎شدم از خیر پیراهن صورتی یقه‎برگردان حاج مظفر، رئیس هئیت سرابی‎های مقیم مرکز بگذرم. اگر بشود سر راه یک کاور ورزشی صورتی‎رنگ ابتیاع خواهم کرد و روی همین پیراهن سفید‎ بی‎یقه خواهم پوشیده. اما ای سبک‎باران ساحل‎های بی‎عیالواری! چه دانید از حال ما عیالواران طوفان‎ها؟
تکرار می کنم آیا دراین صحرای مخوف و بی‎انتها هنوز کسی هست که فریادهای جسدخواهی مرا به هیچ انگارد؟ دور باد!


قسمت هزار و یک

درگذشته شماره‎های پیشین، خواندید جناب سروان افسر ارشد آگاهی حوزه‎ی شمال‎غرب دریک پذیرایی لخت و بی‎قواره‎ی دهشتناک که مملو از قل‎قل ـ قابلمه ـ بخار ـ گاز ـ ذی‎روح بود، کلاف سردرگم پرونده‎ی مرگی مشکوک را دنبال می‎کند. اینک باقی ماجرا:

ـ جسد! … جسد! … لعنتی‎ها جسد!
اما این نباید درست باشد. این‎جا کجاست؟! پس چرا اینها همه با من دم گرفته‎اند که: «جسد! … جسد! … لعنتی‎ها جسد؟‎»  پس چرا ما این طوری داریم می‎رقصیم؟ این‎که «لزگی» نیست. درست است که همه دست در گردن هم انداخته‎ایم. تازه ما که خیلی بیشتر از ۵  نفریم. اِه این یارو که همان پیرمرد تراشیده‎ی صاف و صوف است که دست در گردنم انداخته. همان شوهر عمه. آن طرف هم که زنش است. عمه خانم. بی‎بی خیری هم که هست. خالکوب دارد کنار خ.خ.ق.ق.س. پ سر و کون می‎جنباند. ای خیانت‎کار بی وفا! این‎ها این جا چه کار می‎کنند؟ په! کی باور می‎کند سمت دیگرم حاج سیف الله  عاقد است که دست درگردنم، دارد می‎رقصد. آن طرفش هم که جناب‎سرهنگ است. چه خنده‎ی ریزی هم می‎کند با آن سر طاس سنتی‎اش. عجیب‎تر آن که کنار گروهبان دارد می‎رقصد. انگار همه‎ی آشناها این جا هستند. رامین، جد پدری جوان ۵/۱۷،باباعلی، دکتر پورمند، آقای شالمندیان و …
آه! …  چه رقصی؟! ‎ ولی واقعاً این‎که لزگی نیست. نکند اصلاً ما ترک نیستیم‎ها؟ رقص کمی شبیه رقص کردهاست انگار. یعنی ما کرد هستیم؟ شاید هم بلوچیم. اما انگار کمی هم شبیه رقص بندری‎هاست .نکنه اصلاً ما عرب باشیم؟ اما این جور که پاها بالا و پایین می‎رود باید ترکمن باشیم یا گیلک یا حداقل کرمانج. اما حرکت دستمال‎ها که به رقص لرها می‎ماند.
اما واقعاً حالا دیگر مهم نیست که هستیم. تنها می‎دانم خسته شدم از بس کنار این‎ها شلنگ‎تخته انداخته‎ام. اِه … انگار عروس و داماد را دارند می‎آورند. این را دیگر باور نمی‎کنم. عروس و داماد هم که آشنا هستند. نکنه زنم خواسته سورپریزکی راه بیندازد. شاه‎داماد که همان جوان رعنای ۵/۱۷ ساله است. با یک شورت سفید، از پارچه‎ای اعلاء که بر رویش آرم جام جهانی ۲۰۰۲ کره و ژاپن به طرز زیبایی حک شده است. به! چه سرخوش وشادمان هم هست. پشت ویلچر عروس خانم ایستاده و دارد هل می‎دهد.
این گروهبان ما هم عجب آدم خوش مشربی است. می‎رود دست ۵/۱۷ رعنا را می‎گیرد و می‎آورد وسط. به افتخار شاه‎داماد که حالا وسط ما دارد می‎رقصد، صدایمان را بلند می‎کنیم و «جسد! … جسد! … لعنتی‎ها جسد!» را رساتر دم می‎گیریم. عروس خانم کمی اول گیج است انگار. اما مثل این‎که جنمش را دارد. بلند می‎شود و روی ویلچر می‎ایستد. بعد به یک‎باره پیراهن سفید بیمارستانی‎اش را در می‎آورد و هم‎ریتم با آواز ما می‎رقصد. چه رقصی؟! ‎کاش فرصتی بود و می‎توانستم بقیه‎ی اندامش را توصیف کنم.
هنوز داشتم از بودن در آن مکان غریب حیرت می‎کردم که درِ پذیرایی ذی (عجب بساطی داریم باز این پذیرایی؟! قل) با فشار دهشتناکی باز شد. یعنی در واقع اگر بخواهم اصل واقعه را بازگو کنم باید بگویم در خُرد شد و یک لشگر آدم ریخت تو. مردانی چنان جنگ‎آور که تصورشان ممکن نبود.
ـ هیچ کس از جایش تکان نخورد.
این فریاد را مردی زد که در جلو دیگران وارد شده بود. همه (همه ما رقصندگان) درجا میخکوب شدیم. سردسته‎ی هجوم‎برندگان ریش بلند و سفیدی داشت. پیراهن بلندی به همان رنگ هم تنش بود که تا زیر زانو می‎رسید. چکمه‎های بنددار بلندش هم تا زانو ادامه داشت. مرد درشت‎اندامی بود. چپق درازی به دهان داشت و موزیانه من را می‎نگریست. بقیه‎ی افرادش در جای‎جای محلی که ما در آن در حال ترقص بودیم، مستقر شدند و گویی همه‎ی ما را زیر نظر داشتند. سردسته، چپق را از دهانش بیرون آورد و گفت: «من ژنرال تولستوی هستم. این را محض یادآوری گفتم.»
از گوشه‎ی دیگر، مردی خوش‎سیما دو قدمی جلو گذاشت. دو شمعدانی از جنس نقره بر هردو دست خویش داشت. گفت: «‎سرگرد هوگو.‎«
دوقدمی که چندی پیش از آن سخن رفت به عقب گذاشت. درهمین لحظه مردی که داشت قفسه کتاب‎ها را بازدید می کرد رو به جمع کرد. وی مرتب سرفه می کرد و به نظرمرد مریض‎الاحوالی می‎رسید. لبخندی زد و گفت: «‎سروان پروست.»
مرد دیگری که بارانی بلندی داشت و چهره‎ای شبیه زاغچه داشت، بالای میز ناهارخوری رفت.  نامبرده یک عدد حشره کش «تارومار» به رنگ قرمز (مخصوص به هلاکت رساندن سوسک، بدون ضرر برای لایه‎ی ازن) در دست داشت.
مشارالیه گویی از همان لحظه درحال محاکمه ما بود.
ـ ستوان کافکا.
مردی دیگر در حالی که سنگی به غایت بزرگ را با طنابی سترگ بر دوش بسته بود، مرتب سیگار بی فیلتر دود می کرد. وی سنگ را جا به جا کرد و گفت: «گروهبان کامو.»
نفر آخر مرد ریزاندام و سخت‎چهره ای بود که کنار درخرد شده نشسته بود و دستانش را بر روی گاز پیک‎نیکی که ظاهراً به همراه خود آورده بود، گرم می‎کرد. سگی زبان برون‎داده و گر نیز کنار وی لمیده بود. مرد سخت‎چهره بدون آن که سرخود را بالا بیاورد گفت: «سرجوخه هدایت.»
ژنرال با پایان یافتن مراسم معارفه، فریاد جگرخراش دیگری درفضای موجود رها کرد که به گمان این حقیر نیازی بدان نبود. زیرا که ما همگی تا آن زمان از زهر، ترس‎ترک شده بودیم. (بفرما! این هم دلیل) . ژنرال بر روی یک صندلی نشست و چپق را بر دهان گذاشت.(چپق از دفعه قبل درازتر به نظر می‎رسید). عجیب بود که از میان ما تنها خ.خ.ق.ق.س.پ شجاعت شروع صحبت و خواستن توضیح از آنان را بر عهده گرفت. وی به نوعی صاحب مجلس محسوب می‎شد. (هر چه نباشد با تمام مخالفت‎های ضمنی و غیرضمنی او داماد شخص ۵/۱۷ بود).‎ با نازی که به نظر ذاتی وی می‎رسید گام برداشته، نزدیک ژنرال شد.
ـ ژنی جون! بهتر نیست بگی چه شده؟
اگر بگویم ژنرال فریاد هول‎آسای دیگر گونه‎ای به سوی فضای بیرون دهانش روانه کرد چه کسی باور می‎کند؟ ها؟! … چه کسی؟
ـ عقب‎تر خانم! خود شما هم شریک‎جرم هستید.
خ.خ.ق.ق.س.پ شجاعانه گفت: «اِ وا!‎»
من نمی‎دانم. می‎خواهید باور کنید، می‎خواهید نه. اما ژنرال نعره‎ی جان‎فزای دیگری برکشید. خ.خ.ق.ق.س.پ با همه‎ی شجاعت گردآفریتی خود، گامی به عقب نشست. ولی هرچه بود ژنرال را به سخن گفتن واداشته بود.
ـ به ما مأموریت خطیری واگذار شده.
دوباره چپق در دهان، موذیانه من را نگریست.
ـ درمیان شما جانی سنگدل و مجرمی باسابقه وجود دارد.
(فریاد هول انگیز حضار و خوشنودی ژنرال از عکس العمل آن‎ها)
ـ این مرد سیاه‎دل با جعل عنوان «سروانی» خود را وارد سرزمین ما کرده و ترهاتی به نام داستان به خورد مردم می‎دهد. و شما (وی دستان بلند و پهلوان‎آسای خود را به سمت حضار گرفت) ملعبه‎ی دست او شده‎اید.
در این لحظه‎ی بحرانی، ژنرال تمام نگاه موزیانه اش را به من داد و آرام گفت: «‎ما نام اصلی او ر انیز می‎دانیم . بله! [مَحش] نام اصلی اوست.»
همه حتی سگ گر کنار سرجوخه من را نگریستند. امیدوارم تک‎تک کسانی که مرا بعدها سرزنش خواهند کرد، در آن لحظه جای من بودند تا می‎دیدند آیا راهی جز فرار، فرا روی من بود. از جا جستم. یَلانه (‎بی‎تعریف از خود). از ژنرال غول‎آسا تا سرجوخه‎ی مفلوک، همه را کنار زده و به آستانه‎ی در خرد شده رسیدم. فریادی گیج‎فام، جهانی را به لرزه درآورد. بی‎شک از ژنرال غول‎آسا تا سرجوخه‎ی مفلوک، همه در یک لحظه فریاد کشیدند: «ایست!‎»
بر جای میخکوب شدم. برگشتم. همه سر جای قبلی خویش بود. هم مهاجمان سنگدل و هم مترقصان نرم‎خو. از میان همه خ.خ.ق.ق.س.پ دو قدم جلو گذاشت.
ـ کجا می‎ری سروی جون؟ هنوز می‎خواستم به رقص دعوتت کنم جونی!
و اگر بگویم بندبند روحم در غلیان بود چه کسی به خود اجازه می‎دهد ذره‎ای دروغ و ریا در سخنانم کشف کند؟ اما … اما آیا خیانت؟! یعنی خ.خ.ق.ق.س.پ با دعوت من به رقص خواسته بود از فرار من جلوگیری کند؟ نه! … نه!  او حتماً ملعبه‎ی دست قرارگرفته بود.( عجیب است در این‎جا هم مثل همه‎ی سرزمین پاکمان همه ملعبه‎ی دست قرار می‎گیرند) در همان لحظه، تیری بدون هیچ‎گونه توضیح قبلی از جایی شلیک شد و خورد به شکمم. آن هم دقیقاً درست درمیانه‎ی نافم. نافی که مادرم درکودکی آن را با یک تومانی می‎بست تا فرو رفته و خوش‎فرم، سبز شود. خدا رفتگان همه‎ی حضار را بیامرزد!
خون انگار از لوله‎ی آفتابه روان است، از شکمم بیرون می‎جهید (یادم باشد صحت این مطلب را به لحاظ پزشکی از دکتر پژمان بپرسم).
باری، با این همه هنوز حیران بودم کجا هستم. بر شیطان لعنت این جا کجاست؟ من وسط آن گمان بودم که ذی‎روحی هست، اگر نباشد بخار بر آمده از گاز که قابلمه را به قل‎قلیدن واداشته بود، پذیرایی داشتم از دختر عمه‎ی عفیف بازجویی می‎کردم. نکند وسط مراسم عروسی، طی یک عمل جبران‎سازی داشتم در خواب از عروس بازجویی می کردم؟ یعنی چه؟ نکند بازجویی از رعنا جوان ۵/۱۷ ساله هم خواب بوده؟ مگر می‎شود؟ یعنی بازجویی از بی‎بی خیری هم خواب بود؟ این که همه‎اش ضرر است. قرار بود دخترش را صیغه‎ام کند. خدایا! یعنی بازجویی از خالکوب و شوهرعمه هم خواب بود! به تمام مقدسات دارم گیج می‎شوم. امکان دارد من امروز اصلاً از اداره بدون هیچ پرونده‎ای بیرون آمده باشم! نه! … نه! این یکی را دیگر اصلاً باور نمی‎کنم. اصلاً باور نمی‎کنم که اصلاً جناب‎سرهنگی و گروهبانی وجود نداشته‎اند. این که وحشتناک است. یعنی من افسر آگاهی، بازپرس ویژه‎ی قتل نیستم؟ تو را به هرچه می‎پرستید نگویید اصلاً من نمی‎خواسته‎ام به بهانه‎ی یک گزارش پلیسی به مقامات بالا، داستانی بنویسم؟ سرم دارد منفجر می‎شود. بر دل سیاه شیطان لعنت! یعنی من حتا محمد حسن شهسواری هم نیستم؟! پس این بوی سوختگی مگر مال قابلمه روی گاز نیست؟ تو را به خدا شوخی نکنید! ادبیات که جای شوخی نیست … ولی مثل این‎که بدنم کم‎کم دارد یخ می‎کند … خدا … را شکر … که حداقل … میان … این … سطور … به … هر … جان … کندنی … که … شد، … دارد … یک … جسد … ظهور … می‎کند …

 تابستان ۸۰