اول از همه: اردیبهشتِ همدان راستی که دلانگیز است. حال سیاسی این شهر اما، چند سال است که در هیچیک از ماههای سال خوب نیست. از پیشترها فضای این شهر رنگ ناصافی از سیاست داشت آن هم به سود اقتدارگرایان، ولی از ماجرای آغاجری به بعد همدان لقب یکی از امنیتیترین شهرها را به خود گرفت. برگزار کردن یک جشنوارهی دانشجویی با موضوع خوفناک وبلاگ آن هم توسط چند دانشجوی مستقل دانشگاه بوعلی سینا واقعا سماجت میخواست و شهامت که نه تنها هر دو را داشتند که به جرأت میگویم در بین چهار جشنواره و مسابقهی وبلاگی که در سطح گسترده در ایران برگزار شده و سهتای آنها در پایتخت بوده، این یکی از همهی آنها منظمتر، با برنامهتر، مفیدتر، تشکیلاتیتر، حرفهایتر و زندهتر بود. به سالن کشاندن دادستان همدان و نشاندن او روی صندلی مراسم تا در فیلم ویژهی افتتاح جشنواره فرزند شهیدی را ببیند که موسیقی متال میشنود و برای انتشار حرفها و عکسهای سانسورشدهاش در مطبوعات، وبلاگ راه میاندازد، برای من کافی بود تا در همان روز اول به برگزارکنندگان جوان و مهربانش ایمان بیاورم و تا آخرین روز با شور و هیجان پا به پایشان اندرونهام بالا و پایین شود تا همه چیز به خیر و خوشی تمام شود که شد. دست مریزاد هزار بار! [ادامـه]
غایبان: دانشجویان وبلاگنویسی که این جشنواره را جدی نگرفتند، اگر میخواهند پشیمان نشوند پیشنهاد میکنم حال و هوای جشنواره را از هیچیک از شرکتکنندگان نپرسند. دانشجویانی هم هویتشان را پنهان میکنند، اگر میبودند شور و حرارت این جشنواه از مرز جوش میگذشت. وقت است که هم خودمان را جدیتر بگیریم و هم اکنون که ـ با وبلاگنویسی ـ جسارت عرضهی خویش را بر خویش یافتهایم، با عرضهی آشکار هویت فردی خویش بر دیگران این جسارت ستودنی را بیفزاییم.
افتتاحیه: فیلم کوتاهی که پخش کردند، با این جمله و صدا تمام شد: «کاش خدا برای دعاهایمان کامنت میگذاشت.» خدا بود!
بیانیهی داوران: وقتی رفتم روی سن برای خواندن بیانیهی داوران بخش فرهنگی و ادبی، به عنوان مقدمه گفتم: « ما پیر و پاتالهای فرهنگی و ادبی نه مثل جوونهای فنی میتونیم بیایم از حفظ بیانیه بخونیم، نه مثه سیاسیون قدرت لپتاپ آوردن و غصب میز مجری مراسم رو داریم. پس همه چیز رو از رو کاغذ میخونم، کلمه به کلمه…» هیچجا این بیانیه را که ما از شب تا ساعت چهار و نیم صبح مشغول نوشتنش بودیم، بهطور کامل منتشر نکرده. طبیعی هم هست. ولی نمیدانم چرا سایت جشنواره که باید متن کامل بیانیهها را به عنوان مستندات آن منتشر کند هم در این مورد کوتاهی کرده. به هر حال نسخهی غلط غولوط و خلاصهی این بیانیه را میتوانید توی این گزارش ایسنا بخوانید. معیارهای ما این بود: ۱- ماهیت رسانهای و ارتباطی وبلاگ ۲ـ مسئولیت در قبال زبان و نگارش ۳ـ کیفیت طرح و ساختار فنی و بصری همراه با نبود عناصر مزاحم ۴ـ (با نظرداشت صفت دانشجویی جشنواره) هویت دانشجویی وبلاگ ۵ـ خلاقیت در نامگذاری از منظر زیباشناختی.
برندگان: به لطف حرفهای بودن جامعهی خبرنگاران کشور، اسم وبلاگهای برگزیده، در هیچ سایت و روزنامهای به شکل درست و دقیق منعکس نشد، بنابراین ناچارم نام برندگان جایزه را همینجا بیاورم:
برگزیدهی نخست: وغیره
برگزیدهی دوم: ارتفاع صفر
برگزیدهی سوم: نوشتههای اتوبوسی
ویژهی هیأت داوران: بیاض
شهاب مباشری: همهی خوبیهای دنیا در او جمع است، ولی یک نقطهضعف بزرگ دارد؛ بهرغم ذات و قیافهی سیگاریاش، سیگار نمیکشد. متن سخنرانیاش را حتما بخوانید تا رستگار شوید؛ حتا اگر سیگاری نیستید!
امید معماریان: گاو پیشانیسفیدی که در این شبهای هماتاقی بودن ضربهی روحی بزرگی به من زد. هرچه شبها من بیدار بودم و میخواندم و مینوشتم، او مثل تنهی سنگین یک درخت افتاده بود روی تخت و خرکیف خرناس میکشید. نمیدانم سخنرانی بسیار خوبش دربارهی نسبت جامعهی مدنی با وبلاگهای فارسی را در کدامیک از شبها که خواب بود، نوشت!
دکتر حنایی کاشانی: از او متنفرم، چون همواره در من احساس غبن ایجاد میکند. آخر یک نفر آدم چهقدر باید هم اطلاعات گسترده در هر حوزهی فرهنگی و هنری داشته باشد و هم اینقدر قدرت تحلیل، و بدتر از همه این که اینقدر خوشمشرب باشد و خاکسار؟ سخنرانی او تصادفا مکمل نکاتی بود که در سخنرانی من طرح شد. اگر خوشاقبال باشم و متن هر دوی این سخنرانیها در یک صفحه از یک روزنامه چاپ شود، شاید کمی از احساس تنفرم فروکاهد!
نیما اکبرپور: نبود، نبود، نبود، نبود، نبود، نبود، نبود، نبود، نبود، بعد یکهو خبرنامهی جشنواره به تعداد موهای سرش او را بود کرد، بودکردنی!
جلیل اکبری صحت: روزنامهنگار باشی، اهل بخیهی ادبیات باشی، منتقد سینمایی باشی، دبیر سرویس ادب و هنر باشی، لباس اسپرت بپوشی، پژو ۲۰۶ داشته باشی، آدامس بجوی، همدانیالاصل باشی، وبلاگخوان حرفهای باشی، با هیچکس تعارف نداشته باشی، و کلی داشتهباشی و نداشتهباشی دیگر. بس نیست برای داور بودن؟ راستی آدامست را از همدان تا ساوه جویدم، برای گرفتن دیهی فکم که داغون شد، حتما بهت زنگ میزنم.
محمود فرجامی: اگر بچهی مشهد نبود که دوستشان دارم اینجا مینوشتم، اگر به دبش لینک ندادهاید، عوضش او تنها کسیست که دو دست کت و شلوار دارد! بیخیال «تناقض»…
علی پیرحسینلو: جان خودم همهی ما از دم موبایل داشتیم، ولی نمیدانم چرا موبایل علی بیشتر از ما زنگ میخورد؟ بابا! آقای معین چهقدر باید به تو زنگ بزند تا وزارت آیتی را قبول کنی؟
محمود اروجزاده: بهخدا وقتی دیدم در میزگرد حقوق وبلاگها وسط سحرخیز کلهخراب و دکتر دادخواه با آن شور و هیجان سیاسی گیر افتاده، دلم برایش سوخت. راستی از سومین دورهی مسابقهی وبلاگها چه خبر؟ جشنوارهی همدان انگار بدجوری کک انداخته بود توی تنبان محمود؛ خدا به خیر کند.
نوید لطیفی یحیی صفیآریان: این اسم دراز، در زمان برگزاری جشنواره متعلق به یک شخصیت ـ به معنای واقعی کلمه یک شخصیت ـ بود که سردبیری جشنواره را به عهده داشت. ولی بیرون جشنواره این اسم به دو اسم «نوید لطیفی» و «یحیی صفیآریان» تقسیم میشد که دو نفر بودند. عکس این دو ساختارشکن عرصهی دبیری جشنوارهها را ببینید. گریهی آرام آنها بعد از اختتامیه، مرا هم به گریه انداخت.
علیرضا شیرازی و شهرام شریف: از آن فنیهای باسواد که وقتی باهم حرف میزنند، من یکی هیچچی نمیفهمم و حوصلهام سر میرود، ولی وقتی در گوشَت حرف میزنند، میبینی که انگار شور و شیدایی، فنی و فرهنگی نمیشناسد؛ کافیست فقط دیوانه باشی!
قوانلو قاجار: روزنامهنگاری سایبر پدیدهی آنقدر نویست که هنوز در ایران شناسایی نشده، ولی جالب اینجاست که قوانلو به جای«اشتیاق»، نسبت به آن «حس نوستالژیک» دارد. این را از نگاه غریبانهاش میشود فهمید! دیر آمدی و زود رفتی قاجار!
بلاگرهای شرکتکننده: خداوکیلی به همهتان خوش گذشت، نه؟ باز هم خواهش میکنم عکسهایی را گرفتید برای خود من هم بفرستید. پیشاپیش هرگونه فتوشاپکاری عکسهایم را برای انتشار در وب شدیدا محکوم میکنم.
سخنرانی من: روز قبل از سخنرانی من، شهاب مباشری سخنرانی داشت. حرفهایش که از نیمه گذشت، چشمهایم آرام آرام از حدقه زد بیرون و افتاد روی زمین. بر اثر توارد ذهنی، شهاب موضوعی را طرح کرد که من برای سخنرانی آماده کرده بودم. همین باعث شد تا یک روز تمام وقت بگذارم و از نو سخنرانی دیگری تنظیم کنم. بهنظرم بد هم نشد. «در خدمت وبلاگستان به زبان فارسی» تیترش بود و دربارهی فرشتهی مرگی حرف زدم که روی شانههای زبان فارسی ایستاده و بهخاطر وبلاگستان دارد از این نشستن پشیمان میشود! هنوز وقت نکردهام تایپش کنم. بعدها خودش را یا لینکش را خواهم گذاشت. گزارش این سخنرانی را هرجا بهجز جایی که خودم تأیید میکنم اگر دیدید، لطفا بههیچوجه نخوانید. شدیدا تکذیب میکنم.
انقلاب فیروزهای
یکی از بهترین و زیباترین رویدادهای جشنواره، همین الان و در ادامهی همین سطرها شکل میگیرد. از همدان که برگشتم، ایمیلی گرفتم از عباس معروفی. گویا پیشتر از او خواسته بودند که پیامی برای جشنواره بفرستد. میفرستد، ولی منتشر نمیشود. بلافاصله با نوید لطیفی تماس گرفتم، گفت اصلا از چنین موضوعی خبر ندارد و متأسفانه ایمیل معروفی را دریافت نکرده. بسیار هم پوزش خواست. اکنون هم دیر نیست. نامهی معروفی را بخوانید:
وبلاگنویسان عزیز وطنم،
من انقلاب فیروزهای وبلاگنویسی را بزرگترین اتفاق تاریخ ایران میدانم. آنجا که جامعهای شفاهی و جمعیتی افواهی به تمدنی مکتوب مبدل شود، نامها و امضاها جایگزین سایهها و سیاهیها خواهد شد. آنجا که چهرهها بر تمامی گفتار خویش شهادت میدهند، شهر از هیاهوی گنگ تباهی نجات مییابد، و کلام جسدی بادکرده نیست که بر سینهاش نوشته باشند: مجهولالهویه. هزار سال شعر پارسی با شاعرانش بالید، اما با جامعه چه کرد؟ دستاورد حفظ کردن کلام موزون برای مردم چه بود جز تکرار همان کلام زیبا که رودرروی یکدیگر غزل خواندند و قصیده شنیدند؟ میدانید؟ جامعه یاد گرفت شعر حفظ کند، ادبیات بلغور کند، و در پس آن شفاهی ماند، افواهی شد، دروغ گفت، ریاکار شد، شایعه ساخت، دو رو شد، بیمسئولیت حرف زد، و روز بعد حاشا کرد. نمیخواهم بر جایگاه رفیع شعر پارسی خللی وارد آورم، میخواهم از جامعهای شفاهی در درازای تاریخ بگویم. جامعهای که به سادگی فروغ را فاحشه میخواند، جمعیتی که به آسانی سعیدی سیرجانی را سرسپرده مینامید، و برادری که بهخاطر سی و چهار هزار تومان سر برادرش را میبرید. آیا کسی هست که بار آنهمه ستم را بر دوش بگیرد؟
فضای موجود در مجموعهی وبلاگها پیش و بیش از هر چیز، انسانی است، نه سیاسی. و این را همهشما میدانید که انسان موجودی است سیاسی. اما تلاش شما برای جلوگیری از اعدام زنی در بند، انسانی است. تقلای شما برای آزادی یک روزنامهنگار، انسانی است. آنچه از زندگی مینویسید، انسانی است، هرچه از عشق میگویید، انسانی است. آه خدای من! حضورتان، انسانی است. شعرتان، شورتان، افشاگری و شعورتان، انسانی است. شما به سیاهچالهها نور میتابانید، شهرهای ما را تصویر میکنید، از کودکان محروم مینویسید، از قهرتان با خدا میگویید، از زلزله، کارتنخوابها، نوزاد سر راهی، برف، تئاتر، زن، ادبیات آرکائیک، ادبیات کوچه، تمامیت ایران، موزیک، باران، عشق، مرد، استقلال، شعر، کودک، گرانی، نان، حقوق بشر، زندگی، سیاست، دروغ، دروغ، دروغ.
شما چهرهی دروغ را افشا میکنید، شما جامعه را از شفاهیات نجات میدهید، امضا میشوید، چهره و نام میشوید. حرف نمیزنید، مینویسید. گاه میترسید، نام مستعار میشوید، گاه به خطر میافتید، باز مینویسید، نمیترسید، فواره میزنید، از خاک به افلاک. و من نویسندهی همعصر شما به شما میبالم. و آنچه میخوانم حالا ممهور به مهر شماست. میدانید؟ ما در مکان نزیستهایم، در زمان عبور کردهایم. یک انقلاب و یک جنگ و هزار بلا را از سر گذراندهایم. دنبال هر سیاستمداری بع بعکنان راه نمیافتیم، ویژگی نسل شما، و کار من سرکشی و اعتراض است؛ اعتراض به وضعیت موجود برای رسیدن به وضعیت موعود.
یادتان باشد که ایران شاهد بلایای بزرگی بوده است، سیاهی جنگ، خون پاشیده بر دیوار، چرکی آنهمه خباثت، و دویدن رنگ در رنگ. اما رنگ غالب ما فیروزهی گنبدهای ماست که هزار سال در نهایت زیبایی و قدرت و شهامت از میان رنگها سر بر کشیده، با هر رنگی رنگین نشده، و نام و نان نیالوده، و سرافراز مانده است. من تداوم انقلاب فیروزهای وبلاگنویسی را به شما تبریک میگویم، و از شما میخواهم بر معرفت حرفهای پای فشارید.
با مهر و احترام ـ عباس معروفی ـ برلین/ جمعه نهم اردیبهشت ۱۳۸۴
اختتامیه: در یکی از میزگردهای جشنواره، عیسی سحرخیز فریاد زد که با گوریل نمیشود شطرنج بازی کرد. با گوریل باید مثل خود او بازی کرد و… این حرف او بعضی بلاگرها را خوش آمد و برخی را هم نه. این گذشت تا مراسم اختتامیه. در این مراسم هم یک کلیپ ویژه پخش شد که ساختار و تدوینش واقعا ستایشانگیز بود. این کلیپ با نمایی از روی صفحهی مونیتور تمام شد که این جمله روی آن صفحه تایپ میشد: «نتیجهی اخلاقی: برای گوریل نباید کامنت گذاشت.» اما من فکر میکنم برگزاری نخستین جشنوارهی دانشجویان وبلاگنویس ایران، کامنت مفصلی بود که در وبلاگ گروهی گوریلها برای همیشه ثبت شد؛ امکان پاککردنش هم وجود ندارد. زنده باد!