خوابگرد: «با گارد باز» مجموعهی بیست داستان کوتاه «حسین سناپور» ـ یکی از نویسندگان محبوبم ـ را هنوز نخواندهام. معمولا نویسندهها رمانهایشان را پس از مجموعهداستانشان منتشر میکنند، ولی سناپور پس از رمانهای «نیمه غایب» و «ویران میآیی» مجموعهداستانش «با گارد باز» را تازگیها با نشان نشر چشمه منتشر کرده. چون این کتاب را نخواندهام، چیزی نمیتوانم بنویسم. بنابر این تا به یک مسافرت چند روزه ـ به پاسداشت یاد مادرم ـ میروم و برمیگردم، پیشنهاد میکنم یادداشت انتقادی پدرام رضاییزاده را دربارهی این کتاب بخوانید.
نویسندهی مهمان: پدرام رضاییزاده
پیشبینی کار منتقد و خوانندهی جدی ادبیات نیست، اما پیشداوری چیزیست که معمولا پیش از آنکه کتابی را دست بگیریم، دچارش میشویم. دلیل اصلی اینکه کتابی آنچنان که باید و شاید ـ وآنگونه که انتظارش را داشتهایم ـ سر ذوقمان نمیآورد شاید همین باشد که پیشداوریهایمان درست از آب در نمیآیند. حالا گناه ما نیست اگر وقتی داریم داستانهای مجموعهی «با گارد باز» سناپور را میخوانیم، دلمان میخواهد همان حسی را تجربه کنیم که «نیمه غایب» و «ویران میآیی» به ما بخشیده بودند. گناه ما نیست اگر دلمان میخواهد کلمات غافلگیرمان کنند یا آنقدر تا صبح توی ذهنمان بچرخند که حتا یادمان برود چه بهانهای باید برای خواب ماندمان بتراشیم. سناپور هم تقصیری ندارد، وقتی وضعیت بیحساب و کتاب بازار کتاب و نشر او را وادار کرده که داستانهایی را که باید سالها پیش ـ و قبل از رمانهایش ـ منتشر میشدند، امروز روی پیشخوان کتابفروشیها ببیند. اینجا هیچ کس مقصر نیست؛ فقط این پیشداوریست که گاهی همه چیز را خراب میکند! [متن کامل]
مثل پروانه برقص ، مثل زنبور نیش بزن!
ساختار داستانهای بسیار کوتاه به گونهایست که در عمل مجالی برای بازیهای تکنیکی در داستان ـ آنگونه که در یک داستان کوتاه میتواند باشد ـ وجود ندارد. بنابراین لذتی که قرار است به خواننده منتقل شود، ارتباط تنگاتنگی با «مسأله و موضوع داستان» پیدا میکند. سناپور به یقین ـ و بهتر از من ـ میداند که هر طرحی قابلیت تبدیل شدن به یک داستان بسیار کوتاه را ندارد. به نظرم یکی از دلایلی که داستانهای بسیار کوتاه او «معمولی» ـ و نه «درخشان» ـ جلوه میدهند ، به «مسأله»ی داستانهای او مربوط شود. نکتهی دیگری که به جذابیت چنین داستانهایی میافزاید، سطح و لایهی پنهانیست که در پس سطح اصلی داستان ـ و معمولا پس از پایان داستان ـ شکل میگیرد و در ذهن خواننده رشد میکند و پیش میرود. این سطح دوم میتواند یا با یک پایان غافلگیر کننده ـ و به شکلی آنی ـ آغاز شود و یا در ادامهی روند داستان به شکلی تدریجی از سطح اولیه به لایهای عمیقتر برسد. کمرنگ بودن لایهی دوم داستان به ویژه اگر با معضل «طرح نامناسب داستان» نیز همراه شود، خواننده را به نقطهای میرساند که در پایان داستان از خودش بپرسد: “خب، که چی؟” قبول بفرمایید که چنین سؤالی میتواند به سادگی هر نویسندهای را ناکار کند!
سطح دوم مورد اشاره، در داستانهای بسیار کوتاه سناپور یا حضور ندارد (مثل داستانهای «صندلی»، «روحش با ماست» و «صف») و یا تنها در حد یک کلمهی بسیار ساده شکل میگیرد و تمام میشود (نمونهاش داستانهای «آوازی کوتاه برای پدربزرگ» و «آب دهان»). داستان «فرمان» هم به نوعی خواننده را در پایان داستان رها میکند که اگر نمرهی منفی نداشته باشد، ویژگی آنچنان مثبتی هم به حساب نمیآید. با این حال جسارت سناپور در اختصاص دادن حجم قابل توجهی از مجموعه داستانش به داستانهای بسیار کوتاه، آن هم در شرایطی که کمتر کسی این داستانها را جدی می گیرد، قابل تحسین است. ضمن آنکه نمونههای قابلقبولی از داستانهای بسیار کوتاه هم در این مجموعه به چشم میخورند که به سادگی میتوانند مخاطبشان را سر حال بیاورند: داستانهای «شب»، «محاصره»، «اعلامیه» ـ اگرچه تا حدی قابل پیشبینیست ـ و «صخرهنشین» ـ که به نظرم یک پیشنهاد خوب به داستاننویسی امروز ماست.
چشمهایت را باز کن ، گاردت را ببند!
«حالا فهمیدی که برای من باختن هیچ معنایی ندارد، همانطور که بردن هیچ معنایی ندارد. من از برد و باخت گذشتهام، و این چیزیست که تو نمیفهمی و برای همین هم میبازی. حالا میتوانی بفهمی چرا با گارد باز بازی میکنم، و چرا به هر چی بیرون این چهارگوش طنابپیچ میگذرد کاری ندارم…»
از داستان «با گارد باز»
آن طرف طنابهای گرهخورده، روی سکو ایستادهای. صدایمان را نمیشنوی. شاید هم دوست نداری که بشنوی. حق داری، همه چیز آنجاییست که تو ایستادهای. هیاهوی ما فقط حواست را پرت میکند، نمیگذارد جدی باشی و فقط به کارت فکر کنی؛ جدی هم که نباشی دیر یا زود کارت تمام است. صدایمان را نمیشنوی، اما ما باز فریاد میزنیم. میدانیم بین راندها، وقتی روی آن چهارپایهی کوچک و کهنه مینشینی تا چند ثانیهای نفس بگیری، حرفهای ما را با خودت مرور میکنی؛ همهی آن چیزهایی را که وانمود کردهای نشنیدهای. بعد یادت میافتد یک نفر از میان جمعیت فریاد زده بود: چشمهایت را باز کن، گاردت را ببند!
دلمان میخواهد بدانی که «ماه و پروین» را دوست داشتهایم؛ بلندترین داستان مجموعهات را. همان که ما را به یاد رمانهایت میاندازد. فکر میکنیم اگر همان سال ۶۹ که تمامش کردی، یا دست کم اوایل دههی ۷۰ منتشر میشد، یک اتفاق در داستان کوتاه آن سالها شکل میگرفت؛ حالا اما فقط یک داستان خوب به حساب میآید که البته در قحطی این روزها اصلا چیز کمی نیست. می خواستیم بگوییم شاید اگر «ماه و پروین» کمی ـ و فقط کمی ـ کوتاهتر میشد، بیشتر ذوقزدهمان میکردی.
دلمان می خواهد فریاد بزنیم «تاریکی» داستان خوبیست چون برخلاف بعضی داستانهایت به «موقعیت داستانی» بیشتر از «شخصیتپردازی» توجه کردهای. دوست داریم بگوییم ریتم، زبان، فضاسازی و نگاه خلاقانهی حاکم بر داستان «باگارد باز» را دوست داشتیم و ممنونایم از سه داستان کوتاه خوبی که هدیه دادی بهمان. و بپرسیم مگر نه اینکه نویسنده بهتر است همپای زبان حرکت کند و حتا از آن پیشی بگیرد؟ مگر نه اینکه دورهی داستانهایی مثل «تیر و کمان نشانه» و «طریق» همان سالهای پر شر و شور دههی هفتاد بود و دیگر کسی سراغی از آنها نمیگیرد؟ دوست داشتیم کنار گوشت زمزمه کنیم که نتوانستیم این دو داستانت را تمام کنیم و حالا مدام از خودمان میپرسیم که ما عقب افتادهایم از زبان یا…؟
دلمان میخواهد باز برایت هورا بکشیم، برای رمانهایت بیشتر از داستانهایت البته؛ زنگ راند بعدی را اما زدهاند! فقط خاطرت باشد: «به خاطر ما هم که شده گاردت را ببند…»
پیوند
:: احترام به ویرانی نسل سوختهی انقلاب
نگاهی به رمان «ویران میآیی» ـ ۲۹ فروردین ۱۳۸۳!