فرانکولا داستان هیجانانگیز و غریبی دارد؛ موجودی از تبار فرانکشتین و دراکولا و ترکیبیافتهای از سرشت هر دو شخصیت ادبی، در زمان معاصر خود را بازمیشناسد و بر آن میشود که فرانکولاییت (هم دراکولا بودن و هم فرانکشتین بودن) خود را به جهان اعلام و ثابت کند. روایت رمان بر پایهی یادداشتهای روزانهی این شخصیت عجیب استوار است و در مجموع از دو بخش «دورهی گمنامی» و «دورهی نامآوری» فرانکولا تشکیل شده. گمان میکنم همین توصیف چندخطی اگر همراه شود با یادآوری این که حجم رمان کمتر از یکسد و شست صفحه است، برای تشویق مخاطب به خواندن آن کافی باشد.
وقتی خواندن رمان فرانکولا را آغاز کردم، به نظرم آمد فضایی استعاری دارد و در ناخودآگاهم تصمیم گرفته بودم با درک این فضا از غرق شدن در آن لذت ببرم، ولی رفتهرفته این فضا جای خود را به فضایی سمبولیک داد که ناگزیم کرد دایم پی چیز یا چیزهایی بگردم در بیرون متن. از لذت نخست محروم ماندم و از کوشش ذهنی دومی چیزی عایدم نشد. قرار گرفتن فرانکولا در موقعیتهای شبیهسازیشده در جامعهی آمریکا و تا حدی فصل اروپای آن، هیچگونه زیرساخت حسی نداشت و تنها آمیزهای بود از نگرشهای قالبی (یا قالبزدهی) به دنیای مدرن، یا شاید هم پسامدرن. طنز گاهبهگاه و عامدانهی متن هم نه تنها هیچ کمکی به این وضعیت نمیکند بلکه موارد آن در ذات خود نیز ناموفقاند. به هرحال دوپارگی متن در روایت و نگرش لزوما ناپسند نیست، ولی حرکت از عمق به سطح خواننده را از لذت خوانش محروم میکند. شخصا بر این باورم که قدر و قیمت رمان و چه بسا هر اثر هنری از جهانی ناشی میشود که در طول اثر (مطالعه یا مشاهدهی آن) بهتدریج ژرفتر میشود. اگ این را یک معیار ـ هرچند شخصی ـ بدانم، رمان فرانکولا درست عکس آن عمل میکند. نشانهی آشکار سنجش این معیار ـ از دید من ـ زمانیست که خواندن (و یا مشاهدهی) اثری تمام میشود. پس از ورق خوردن آخرین صفحه، هرچه دریچهی ذهنی اثر دیرتر بسته شود، عیار اثر بالاتر است. اگر فرانکولا را خواندید، ببینید سرعت این فرایند چهقدر است؟
میدانم که پیام یزدانجو از نویسندههاییست که دغدغهی زبان دارد و در نخستین رمانش هم بسیار بعید است که چنین دغدغهای رهایش کرده باشد. نثر فرانکولا (بهعنوان عنصر اساسی زبان آن) یکدست است، ولی درک نمیکنم نویسنده چرا چنین نثری را به کار گرفته. به ان نمونه توجه کنید:
«سالن سیرک وسعتی به ابعاد یک استادیوم بزرگ ورزشی داشت. این یک سیرک چادرپوش نبود؛ دیوارههای مدور آن را تکههای عظیمی از فلز نقرهای و شیشههای رنگی تشکیل میداد که به شکل خیرهکنندهای درهم تنیده بودند…»
نثر ـ یا به تعبیر مصطلح، زبان ـ رمان فرانکولا در همین حال و هوا سیر میکند؛ نثری که باعث میشود گمان کنیم نه با اثر یک نویسندهی ایرانی که با یک اثر ترجمهای روبهرو هستیم. اگرچه میشود گفت نویسنده با گزینش چنین زبانی ـ که گفتم تقریبا یکدست هم است ـ ظرافت و خلاقیت به خرج داده ولی اگر چنین هم باشد، گمان نمیکنم لذت زودگذر برآمده از این ظرافت بتواند با لذت بزرگ و ماندگار زبان ـ بالقوه ـ شیوا، تراشخورده و منحصربهفرد هر اثر برابری کند.
اگر رمان فرانکولا برای نویسندهاش، پیام یزدانجو ـ که شهروند وبلاگستان هم هست ـ ارزش یکبار نوشته شدن را داشته، بدون شک ارزش یکبار خوانده شدن را هم برای دیگران دارد. فقط به هنگام خواندن آن یادتان باشد که پیام یزدانجو فقط یک نویسنده است که دارید نخستین رمانش را میخوانید و هیچ نسبتی با پیام یزدانجوی نویسندهی کتابهای «ادبیات پسامدرن» و «به سوی پسامدرن» و نیز مترجم آثار «ژان بودریار»، «مایکل بین» و «رولان بارت» ندارد!