ابر صورتی ــ علیرضا محمودی ایرانمهر
[متن داستان]
یکی از تاثیرات مهم مدرنیسم، گسترش روزافزون حوزهی خصوصی است. آن قدر که امروزه این حوزه (حداقل در سطح نظر) به یکی از مقدسات جهان مدرن تبدیل شده است. یکی از هزاران پیامدهای گسترش این حوزه، تقبیح سرک کشیدن در درونیات دیگران است. اما از آن جایی که هر عملی را عکسالعملی است، در این نگاه، بازگویی از درونیات خود به دیگران نیز تقبیح میشود. این امر از اجزای لایتجزای اخلاق مدرنیستی است. تاثیر بلاواسطه این امر در داستان، پرهیز از احساساتگرایی نسبت به شخصیتها، عدم قضاوت به وقایع و دور کردن ادبیات از نتیجهگیری (ممیزه حکایات) و نیز پرهیز از خودگویی و رجزخوانی (ویژگی حماسه) است. [متن کامل]
اساسا در یک داستان مدرن بهترین نویسنده و راوی، نویسنده و راویای است که وجود نداشته باشد. بنابراین، احساسات او به طور اعم و احساسش به قهرمانان داستان به طور اخص، باید در پنهانترین لایههای داستان باشد. باورمندان این گونه ادبی، از یک اتفاق که ریشه در اخلاق مدرنیسم دارد، نگران هستند. آنها معتقدند اگر نویسنده احساساتش را در داستان بروز دهد، پس از آن مجبور است قضاوت کند و در یک نگاه علمی به جهان که نمیشود بدون دلایل علمی و منطقی قضاوتی کرد، این کار غیرعلمی و حتا غیراخلاقیست. بنابراین بدیهیست که قضاوت در داستان نیز پذیرفتنی نباشد. نتیجهی مستقیم این دیدگاه این است که هر چه زاویه دید به اول شخص نزدیک شود، لحن باید خونسردتر باشد و هر چه وقایع. غریبتر، قضاوت پنهانیتر. زیرا که داستان، جهان بایدها و نبایدها نیست بلکه جهان هستها و نیستهاست.از همینروست که داستان «ابر صورتی» به این میزان دل میبرد. زیرا داستانی را که به شدت استعداد در غلتیدن به دام احساساتگرایی را دارد، با خونسردترین لحن ممکن روایت میکند.
البته داستان در برخی موارد و البته خیلی جزئی، از آگاهیهای راوی و نیز قرار خود با ما درباره حدود قضاوت او، تخطی کرده است. یکی همانجایی است که با عجله گور راوی را عوض میکنند و او میگوید: شاید کسی آنجا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید اثرش پاک میشد.
در اینجا علاوه بر آن که راوی وارد دغدغهی زندهها میشود، سعی دارد اتفاقات روی داده در متن را توجیه منطقی کند. در حالی که پیش از این قرار او با ما این بوده که همه چیز را بیکم و کاست بپذیریم. وگرنه چه چیز غیر منطقیتر از روایت یک مرد مرده؟ اما ما آن را با طیب خاطر پذیرفتهایم.
میدانم دارم مته به خشخاش میگذارم اما داریم دربارهی برترین داستان منتخب هیات داوران جایزه بهرام صادقی صحبت میکنیم و همانطور که قبلا گفتهام آدم مغز خر نخورده که به چغندر مته بگذارد.
دستنوشتههای قابیل ــ کیوان حسینی
[متن داستان]
داستان آقای «کیوان حسینی» به خوبی نشان میدهد که هوشمندی در استفاده از ابزار روایت از خود آن ابزار مهمتر است. روایت داستان «دست نوشتههای قابیل» از شیوهی بسیار قدیمی روزنوشت سود میبرد که مثلا «بابا لنگ دراز» نمونهی معروف آن است. اما در این جا با یک پیچش کوچک ولی مهم، به دستنوشتههای وبلاگی تغییر یافته است. در این نوع روایت علاوه بر آن که منطقیترین دلیل داستان گویی عرضه میشود، خواننده بیواسطهترین ارتباط را با شخصیت داستان برقرار میکند. از همین رو بهتر است داستانهایی را با این شیوه بنویسیم که شخصیت اصلی تفاوت عمدهای با انسانهای عادی داشته باشد. این تفاوت در دو مسئله نمود دارد؛ یا خود شخصیت غریب است و یا این که اتفاق غریبی بر او حادث شود. که داستان آقای حسینی از دستهی دوم است.
نکتهی دوم داستان «دستنوشتههای قابیل» پیوند تحسین برانگیز یکی از قدیمیترین داستانهای بشری با ایران تبزدهی امروز است؛ پیوندی که نه باسمهای درآمده و نه به فضای داستان حقنه شده است؛ که کم هنری نیست. البته باید دوباره اشاره کنم که عامل اصلی به بار نشستن این پیوند، استفادهی درست از نوع روایت است. زیرا در صورت کنونی، خواننده به دلیل ارتباط بیواسطه با شخصیت، نیاز به تلاش زیادی برای همدلی و نیز باور آن چه که بر او رفته است، ندارد. ویژگی مثبت دیگر داستان همان تصویرگری ایران امروز است؛ با عینیتی لخت و عریان اما نه شعارزده. حداقل من در این سالها کمتر داستانی با این قوت و درستی از روابط، ذهنیت و هویت پاره پارهی جوان امروز ایران خواندهام.
اما نویسنده با آوردن آن مقدمه و اشاره به شخصیت حقیقی خود و گیرندهی پیام، ریسک بزرگی کرده است. از این جهت خوانندگان داستان به دو گروه تبدیل میشوند. دستهای که این مقدمه را بیمورد ندانسته و آن را تلاشی برای عمق بخشیدن به لایههای زیرین داستان میدانند. من از این دسته هستم. اما گروهی هم ممکن است با اشاراتی این قدر واضح به جهان خارج، مشکل داشته باشند و آن را مانعی در برابر ارتباط بیواسطه به داستان اصلی بدانند. به این دسته هم البته حق میدهم. زیرا سلیقهی ادبی هر کس چیزی شکلگرفته است و نمیتوان (حداقل در کوتاه مدت) با منطق مخصوص به هر داستان، به جنگ آن رفت. من که اصولا محافظهکار هستم ترجیح میدهم خوانندگانم را در چنین دو راهی متمایز کنندهای قرار ندهم. با این همه نویسنده مالک هیچ چیز که نباشد، حداقل مالک داستان خودش که هست. بنابراین بهتر است از توصیههای پیمبرگونه بپرهیزم و بگذارم ملت داستانشان را بنویسند. راستی آقای حسینی شما دیگر داستان نمینویسید؟ اگر به همین قوت دستنوشتههای قابیل باشد، حاضریم باز هم زیر علمش سینه بزنیم.
من ماندم و قصهی ناتمام ــ پاکسیما مجوزی
[متن داستان]
انسان یک اسم «کلی» است ولی «احمد» ساکن تهران ، ۲۳ ساله با چشمانی قهوهای و یا «سارا» ۲۸ ساله متولد شیراز، با موهای شرابی و… اسامی «جزئی» هستند. انسان یک مفهوم کلی از موجودی دو پاست که حرف میزند و… و احمد و سارا مصادیق این مفهوم هستند. چیزی که حکایت، حماسه، مثل و افسانهها را از رمان و داستان کوتاه جدا میکند، همین تفاوت عمده است. حکایت سیر در جهان مفاهیم و کلیات است ولی رمان و داستان کوتاه غور در مصادیق و جزئیات. برای همین است که بارها در حکایات به این جملات برمیخورید: «درویشی میرفت، و یا زنی را درد زایمان به نهایت رسید.» اما در داستان کوتاه گفتن از انسان کلی دردی دوا نمیکند. ما باید با خود خود «دن کیشوت»، «دیوید کاپرفیلد» و «شازده احتجاب» رو به رو شویم، نه مفهومی کلی از انسان.
داستان خانم «پاکسیما مجوزی» به زعم من به رغم زبانی پاکیزه و ایجاد حسی غریب و دیریاب و تلاشی در خور برای پیچشی مناسب در روایت، در جهان کلیات و مفاهیم جریان دارد و شخصیتها نمیتوانند به موجوداتی منحصر به فرد، پا به جهان ذهنی ما بگذارند. البته باید بگویم منظر من دربارهی شخصیت در بحث مربوط به داستان «من ماندم و قصهی ناتمام»، ناظر به نظریات مدرن در داستاننویسی است. ولی سالهاست نظریات انتقادی به ویژه پست مدرن، زیرآب بسیاری از معتقدات مدرنیستی را زدهاند. اما با این همه این کمترین، در باب شخصیت و شخصیت پردازی معتقد به همین نظریهی مدرنیستیست.
تمام شد به قلم الحقر محمد حسن بن علیاصغر، ملقّب به شهسواری. تحریر شد در سنه ۱۴۲۵قمری از ذیالحجه، مطابق با دوم بهمن ماه ۱۳۸۳خورشیدی. قبول افتد ابتدا در نظر جود واجبالوجود و پس از آن در پیشگاه خطاپوش اهل ذوق و ادب. انشاءالله!