خوابگرد

بزرگداشت یاد مادر

چهل روز از رفتن مادرم می‌گذرد. اوائل داشتم وامی‌دادم. گرفتار بودم در معرکه‌ی نابرابر عقل و احساس. تلاشم برای فایق آمدن بی‌حاصل بود. هربار که خاطرش از ذهنم می‌گذشت و هربار که در خلوت ذهنم می‌یافتمش، زخمی عمیق در سینه‌ام باز می‌شد و خون بود که سربالا می‌آمد تا پشت چشم‌ها، تا بگذرد از صافی‌ها و اشکی شود بی‌دریغ و وحشی که فرو بریزد و دستِ‌آخر خشک شود، بی‌آن‌که درد زخم را فروکاهیده باشد. افزودن به توان رزمی عقل و کاستن از نیروی بی‌باک احساس بی‌فایده بود. از جنگ چیزی درنمی‌آمد. باید کاری می‌کردم. یا باید وامی‌دادم یا وامی‌نهادم. دومی را برگزیدم. جدال را وانهادم، بی‌آن‌که به صلحش بینجامانم. وانهادنم در آغوش گرفتن فراموشی بود؛ کوچه‌ی علی‌چپ. عجیب خصلتی‌ست این فراموشی. اکنون چهل روز است که جدال ادامه دارد، اما تنها وقتی صدای شمشیرهایش را می‌شنوم که به آن فکر می‌کنم. و هربار انگار روز از نو و روزی از نوست. و باز پناه‌بردن به فراموشی. این فراموشی، فراموشی مادر نیست، فراموشی تلخی از دست‌دان اوست؛ وگرنه مادر زنده است. هنوز از توی قاب ساده‌ی  روی میز نگاهم می‌کند، مثل همیشه. هنوز او را می‌بینم که نگران سردردهای من است. خواب می‌بینم، اما روشن‌تر از زمان واقعی بودنش. و این، یکی از همان لحظه‌هاست که در آستانه‌ی وادادن می‌ایستم. زیرگلویم گرم می‌شود. چانه‌ام چین می‌خورد و چشم‌هایم خیس می‌شود. بله درست است؛ چهل روز است که مادرم مرده است و صدای همیشه مهربانش را دیگر نمی‌شنوم… و جدال انگار از نو آغاز می‌شود…