خوابگرد

خواب‌های روزانه + میز ناهارخوری

:: انگار قرار است روز شنبه‌ای که در راه است، روزنامه‌ی «جمهوریت» منتشر شود. صاحب‌امتیاز آن را نمی‌شناسم، ولی سردبیری آن به عهده‌ی «عمادالدین باقی» و «علیرضا رجایی»‌ست. باقی را که می‌شناسید؛ همان روشنفکر مذهبی که به‌جز یادداشت‌هایش درباره‌ی قتل‌های زنجیره‌ای ، کم‌تر پیش آمده که حوصله کنم و یادداشت‌های دیگرش را به‌طور کامل بخوانم. «رجایی» هم که جایگاه ویژه‌ای در تاریخ سیاسی ایران پیدا کرده؛ یک روشنفکر سکولار که در انتخابات مجلس قبلی، همه‌ی نظام و نهادها و ستادها بسیج شدند تا بتوانند او را از لیست نمایندگان منتخب مردم تهران بیرون بیندازند که بالاخره هم انداختند. خبر جالب‌تر این که سرویس ادب و هنر روزنامه‌ی «جمهوریت» را قرار است «افصحی» اداره کند؛ همان روحانی لاغری که تخصصش سینماست و چندسالی بود که خبر‌ی از او نبود. البته گویا قرار است این روزنامه بیش‌تر خبری، تحلیلی باشد و مثلا تو مایه‌های «شرق» کارکند و احتمالا سرویس‌های دیگر آن مثل «ادب و هنر» صرفا از روی تکلیف مطبوعاتی فعال شوند. باید دید آیا با این خیزی که برداشته‌اند، می‌توانند روز شنبه روزنامه را بفرستند روی دکه‌ها یا نه. و باید دید آیا با این کادر سردبیری آیا روزنامه دوام می‌آورد یا نه و باید دید آیا اگر دوام بیاورد، می‌تواند با دو رقیب اصلی خود «شرق» و «وقایع اتفاقیه» رقابت کند یا نه. بالاخره باید دید.

:: محمدحسن شهسواری در سومین یادداشتش درباره‌ی بهترین داستان‌های مسابقه‌ی ‌بهرام صادقی، رفته سراغ داستان‌های محبوبش که وارد لیست بهترین‌ها نشدند. خودش می‌گوید ۱۱داستان هست که باید به آن‌ها ادای دین کند و از داستان نویسنده‌ای به اسم «مینا نادی» شروع کرده که متن کامل آن را برای مطالعه‌ی همه، در کتابخانه‌ی خوابگرد گذاشتم. این داستان زیبا، یک رکورد هم در بین آثار فرستاده‌شده داشت؛ درازترین اسم داستان در بین اسم‌ها: « زنی که از جنس نور بود و مردی که او هم از جنس نور بود و خیلی خشن بود و پسرها». من هم مثل خیلی از شماها دوست دارم شهسواری در هرشماره از یادداشت‌هایش، داستان‌های بیش‌تری را نقد و معرفی کند، اما راستش با گرفتاری‌هایی که دارد و از نزدیک شاهد آن هستم، دلم نمی‌آید به او فشار بیاورم. همین دیشب هم ناچار شد با عجله راه بیفتد طرف خراسان تا در مراسم تدفین خاله‌ی بزرگش شرکت کند که دیروز فوت کرده است. به او و خصوصا مادرش صمیمانه تسلیت می‌گویم.

:: از مردن حرف زدم. هیچ‌وقت تا به این اندازه در هجوم بی‌امان خبر مرگ قرار نگرفته بودم. دوسه روز پیش از درگذشت مادرم، همسر یکی از دوستانم در اثر بیماری سختی فوت کرد. بعد مادرم بود که رفت. روز بعد دوست عزیزی دارم که خبر خودکشی و مرگ عمه‌اش را به من داد. سه روز بعد، برادر یکی دیگر از دوستان نزدیکم در خواب سکته کرد و مرد. حدود یک هفته پیش دوست دیگرم گفت که عمه‌اش در حالت اغماست. دوسه روز بعد همان دوستی که داغدار عمه‌اش بود، در مراسم ترحیم مادربزرگش شرکت کرد و دیشب محمدحسن شهسواری از درگذشت خاله‌اش خبردار شد. شنیده بودم، سال گوسفند سال زادوولد است. تا الانش که فقط مرگ‌ومیر بوده و هنوز هیچ خبری از زادوولد نشنیده‌ام. تا بعد چه پیش آید…

:: یک مشتری که سه‌ماه پیش می‌خواست میز کوچک ناهارخوری‌مان را بخرد، دیشب ناغافل آمد و آن را برد. بی‌ربط نیست، چون اسمش «نهارخوری» بود ولی درواقع میز کامپیوتر من. حالا مونیتور را گذاشته‌ام روی یک عسلی کوچک، کیبورد را هم روی زمین. چهارزانو نشسته‌ام و با اعمال شاقه درحال تایپ‌کردن هستم. کلی کار نوشتنی دیگر هم دارم که عزا گرفته‌ام با این وضعیت چه‌طور تمام‌شان کنم. وضعیت خنده‌داری‌ست. کاش دوربینم فیلم داشت و عکسی می‌گرفتم برای عبرت آیندگان.