دیگر داشت حالم به هم میخورد وقتی میآمدم بر سر خوان خوابگرد و مطلع یادداشت قبلیام را، ماهها در قاب کوچک پنجرهی پشتی میدیدم. قرار نبوده و نیست در این پنجرهی پشتی از روزگار گند بگویم که گندی همهگیر شده و نقشبندی آن دیگر شاهکاری نیست در این روزگار لاکردار. نمیدانم. فکر میکردم حتما بهخاطر رقتباری اوضاع ارشاد و گیرکردن مزخرف رمان است که مدتهاست پنجرهی پشتی گردگیری نشده است لابد. اما حالا که به سلامتی _ هرچند ناقصالخلقه _ از رمانم [پاگرد] فارغ شدهام، باز میبیینم همچنان مثل آن چهارپای محترم، هی دور خودم میچرخم و باز بیهودگی درو میکنم در این کشتگاه بادهای مخالف. و اینجاست که دست مریزاد میگویم خوابگرد _ سیدرضای خودمان _ و امثال او که چهطور خانهی خود را مدام بهروز میکنند، بیکم و کاست و ادا و اصولی. و تنها برای نگاههای خواهندهی ما در این مجال اندک شبزده مینویسند حتما.
از وقتی که مسابقهی عزیز بهرام صادقی پایان گرفت، قصدم این بود که بر هر ۴۴داستان برگزیدهی مرحلهی اول، یادداشتکی بنویسم از سر مهر به این وجود لایزال بیمانند که داستانش میخوانیم. اما میسر نشد. میسر نشد تا فروردین سال نو که اولینش را میبینید. این چند خط نه نقد است، نه نگاهی انتقادیست و نه حتا یادداشت ادبی. همان چندخطش بخوانید از زبان عاشقی. تنها دعا کنید استحقاق معشوقش را داشته باشد در این بامداد هشتاد و سه. [متن کامل]
[ترتیب داستانها، ترتیب ثبتشده در سایت مسابقه است.]
داستان نخست: ملکه الیزابت _ نوشتهی «مصطفی مستور»
چند قاعدهی داستانکوتاهنویسی کلاسیک در ملکه الیزابت به قاعده پرورانده شده است. یکی از آنها قاعدهی «دادن اطلاعات به نرمی» است. راوی در همان ابتدای داستان میگوید: «طوری میگفت اختراع، انگار بیوک جی. اس. ایکس اختراع کرده بود.» که این یعنی راوی عشق ماشین است. «عیدی» هم با سری تمبر سهتایی آپولو سیزده معرفی میشود. قاعدهی کلاسیک دیگر، قاعدهی «پیشآگاهی» است. طبق این قاعده هر اتفاق در آینده، نطفهای در گذشته دارد. در ملکه الیزابت، «عیدی» از همان اول به بازی بچهها خوب راه نمیدهد، پس در پایان این اوست که ضربه میخورد. قاعدهی دیگر قاعدهی «اصالت جزییات» است. به داستان که نگاه کنید میبینید در شروع داستان، در بازی بچهها هر وقت قرار میشود اسمها عوض شود، شکل روایت عوض میشود. یک بار بهسادگی این کار صورت میگیرد، یک بار یکی از شخصیتها دستش را جلوی دهانش میگذارد و مثل تعویض بازیکنهای فوتبال در امجدیه میکند اسم چیزها را عوض میکند و یک بار… نگویید این که مهم نیست. باور کنید داستانگویی جمع و تفریق همین جزییات بهظاهر بیاهمیت است؛ یعنی تغییر ذائقه در بهترین زمان ممکن. به این معنی که وقتی هنوز مهمان (در اینجا خواننده) از سیبزمینی سرخ کرده خسته نشده، جلویش یک ظرف سالاد فصل بگذاریم.
بعد «عیدی» عاشق شد. و این هم قاعدهی «دروغ بزرگ». گوبلز معتقد بود برای آن که مردم یک دروغ را باورکنند، اول باید خیلی بزرگ باشد و دوم آن که خودتان هم آن را باور کنید. در داستانگویی هم همینطور است؛ وقتی قرار است پیچ بزرگی در داستان به وجود آید (در اینجا، داستان عاشقشدن عیدی) دیگر نباید با کمرویی و رودربایستی، کمکم آن را بگویید. بلکه باید خیلی سریع و با پررویی تمام توی چشم خواننده خیره شوید و بگویید «بعد عیدی عاشق شد».
حتما بهتر از من میدانید که استفاده از این قواعد دقیقا باید سر جای خودشان انجام شوند و گرنه به ضدخودشان تبدیل میشوند. مثل همین داستان ملکه الیزابت و قاعدهی «دروغ بزرگ». مساله این است که قاعدهی «دروغ بزرگ» برای پایانبندی داستان جواب نمیدهد، چون نویسنده «دروغ بزرگ» را برای این میگوید که بعدا از آن استفاده کند. اما پایان یک داستان که بعدا ندارد. در یک داستانکوتاه کلاسیک، پایان و لحظهی نهایی، زمان پاسخ گویی به تمام سوالات است، نه نقطهآغاز سوالهای دیگر. اگر چه خود مرگ را و پایانش را و همهی آن حسی که میباید؛ که بود. همان مرگ، مرگ «عیدی» که خپل بود. که خپل بود و عاشق ملکهالیزابت. ملکهالیزابت با آن کلاه را، «مصطفی مستور» با برش و تقطیع محشرش عالی درآورده، اما دریغا که مرگ عیدی توازن حرکتی داستان را از بین میبرد. نمیتوان خیلی سریع و به راحتی گفت عیدی مرد، زیرا که این جا پایان داستان است. مرگ برای این داستان با این وقایع، سنگین است. یا باید مرگ را حذف کرد یا حجم وقایع پیش از آن را مرگ آور کرد. آخ که اگر این پایان کمی تا قسمتی لنگ داستان ملکهالیزابت نبود، بدون شک میشد آن را در کلاسهای داستاننویسی تدریس کرد؛ بهخصوص برای قاعدهی«دادن اطلاعات به نرمی».
از مسایل تکنیکی که بگذریم، فضای بازی داستان و بازی هویتگریزی اشیاء و اجسام و تمام حجم پیرامون ما بهدرستی در جان داستان نقش بسته است. بحث کمی تا قسمتی زبانشناسانه و فلسفیست که بهتر است به اهلش بسپاریم.
:: متن داستان ملکهالیزابت
داستان دوم: به فرنگ میروی؟ ـ نوشتهی «پیمان هوشمندزاده»
بعضی داستانها مثل دسر میمانند و به کار انبساط خاطر میآیند. آدم را سیر نمیکنند ولی آدم سیر را سرحال میآورند؛ مثل بیشتر قصههای آمریکایی. بعضی از داستانها هم سر ذوقت نمیآورند اما آدم گرسنه را خوب سیر میکنند؛ اصلا تو را زیر و رو میکنند هر چند تلخاند. به فرنگ میروی؟ «پیمان هوشمندزاده» از نوع اول است. نثر هوشمندزاده آنقدر شیرین است که همین طوری بدون آن که بخواهد داستانی تعریف کند، آدم از خواندنش کیفور میشود که این، هم بد است هم خوب. خوب است چون با این نثر، داستان هر چه باشد بیخاصیت نیست. و بد است وقتی که نثر، زیادی شیرین باشد. آن وقت حتا نویسنده را هم در پرداخت دیگر عناصر داستان تنبل میکند. همین قضیه بلایی است که کمی تا قسمتی بر سر پیمان هوشمندزاده آمده موقع نوشتن داستان به فرنگ میروی؟ داستان در بیشتر جاها به خاطره پهلو میزند هر چند گویندهی آن شیرینسخنی باشد مثل پیمان هوشمندزاده. نه دیگر روایت منسجمی وجود دارد، نه تعارضی، نه کشفی و نه پایانبندی مناسبی.
همانطور که گفتم، داستان به فرنگ میروی؟ دسر مناسبیست برای تغییر ذائقه اما وقتی شما گرسنه باشید حتما از دیدن دو کیلو بستنی خوشخوشانتان نمیشود. با این همه، خواندن داستان به فرنگ میروی؟ را به همهی آنهایی که فکر میکنند برای گفتن یک داستان خوب حتما باید حرفهای بزرگ زد و چیزهای بزرگ گفت؛ توصیه میکنم. و توصیه میکنم دقت کنند که با یک شیشهترشی و یک عدد پیژامه و یک جلد کتاب هزارتوهای بورخس و یک کنسرو ماهی هم میشود، هم حس بهوجود آورد و هم ناخودآگاه حرفهایی زد. هوشمندزاده در نگاه به جزییات محشر است؛ نگاه کنید لامروت فقط دربارهی سگهای بلاد فرنگ چه کرده است!
:: متن داستان به فرنگ میروی؟
داستان سوم: نگاه گاو سهلالوصول به مینوتورهای خاکستری ـ نوشتهی «احمد آرام»
داستانکوتاه و رمان در عرصهی جهانی، بسیاری از راههای ممکن را پیموده است و برای رهروان جدید بسیار بسیار سخت است که چیزی جدید و چشمگیر به وجود آورند؛ آنقدر چشمگیر که مردم به آن توجه کنند. زاویهدیدهای نامعمول، زبانهای پیچیده، روایتهای عجیب و غریب، فضا سازیهای نامانوس و… جهان رمان و داستانکوتاه را در نوردیده است و داستاننویس تازهکار و ایستاده بر انتهای تاریخ پرتلاطم داستاننویسی، متحیر بر آغازیدن کدام راه است. برخی عقیده دارند تنها فردیت منفرد هر نویسنده شاید بتواند آنقدر چشمگیر باشد که دیگران را به سمت خود جلب کند. و باز این عده معتقدند تخیل هر فرد جلوهگاه بیمرز فردیت نویسنده است. پس از نظر این عده تنها و تنها چراغ رهایی نویسنده از بندهای تاریخ داستاننویسی، تخیل است و بس.
البته این وضعیت، خوشبختانه یا بدبختانه در پهنهی داستاننویسی فارسی وجود ندارد. یعنی نویسندگان ما بسیاری از راههای ممکن را نرفتهاند زیرا که جامعهی ایرانی بهطور اعم و جامعهی داستاننویس ایرانی بهطور اخص به شدت محافظه کار است و بسیار دیر و کم به راههای نو مجال ظهور میدهد. از این رو نویسندهی ایرانی این شانس را دارد که با اندکی تغییر در تجربیات پیشینیان جلوهگری کند. اما برای آن دسته از نویسندگان که به نگاههای جهانی میاندیشند، البته راه بسیار سخت است و همانطور که گفته شد تنها راه چاره «تخیل» است و بس.
«احمد آرام» در داستان نگاه گاو سهلالوصول به مینوتورهای خاکستری، به قول قدما اسب خیال را در دشت داستانگویی به جولان درآورده است. بهگونهای هر پرده از این داستان، جهانی گونهگون پیش چشمان مخاطب میآراید. احمد آرام با استفاده از ژانر پلیسی و معمایی، در ابتدای داستان فضایی گنگ و وهمآلود میآفریند. سپس با پیچشی ناگهانی وارد فضای داستانهای کافکایی میشود و بلافاصله با پرواز به فضای اسطوره، پردهای دیگر میآفریند و سپس با بازگویی لحظه به لحظهی مسخ کیفآور انسانها به گاوها، خواننده را در پیشگاه نقشی دیگر مینشاند. تخیل احمد آرام در حجمی کوچک خواننده را سیراب از پروازهای رنگارنگ میکند. اما آن چه پیشانی تابناک داستان را اندکی کدر میکند اتفاقا در حوالی همین «تخیل» دور میزند.
آن چه بدیهیست آن است که تخیل نیاز به تکیهگاه دارد و گرنه تبدیل میشود به هذیانگویی، یعنی دقیقا همان چیزی که داستان احمد آرام دارد. تکیهگاه تخیل او مینوتورهای اسطورهای یونانی و سرنوشت غریبشان است. اما آن چه مسلم است آن که تخیل نیاز به مهار شدن ندارد. اگر بخواهیم آن را بهطور مصنوعی مهار کنیم، حضور سنگین خودآگاه را بر آن تحمیل کردهایم. در داستان احمد آرام دو مهار خودآگاهانه وجود دارد. اولی که کمی خفیفتر است آن است که نویسنده قصد دارد تبدیل انسانها به گاو را به قواعد منطقی درآورد. برای همین با جزئیات کامل، رفتن آنها را در پوست و آموزش دو ماههی آنان را شرح میدهد؛ در حالی که خواننده تا کنون با فضای داستان خو گرفته است و نیاز به منطق ارسطویی ندارد و اگر مثل کافکا ناگهان بگوییم «و او گاو شد» به قواعد لاتغیر تخیل اهانت نکردهایم (عجب پارادوکس زیباییست این ترکیب قواعد لاتغیر تخیل).
اما مهار دیگر داستان نگاه گاو سهلالوصول به مینوتورهای خاکستری که بسیار محافظهکارانه و دلآزار است این است که گاوهای داستان برای آگهی تبلیغاتی یک شرکت مورد استفاده قرار میگیرند. این دیگر نه به ساحت تخیل احترام گذاشتن است و نه اصولا به ساحت داستاننویسی. بحث بسیار کارشدهی تبلیغات بازرگانی و اساسا انسانزدایی کاپیتالیستی بسیار بسیار دورتر از فضای تغزلی و ناب تخیل و هنر است؛ حداقل با این روش مستقیم. شاید انتقاد من به داستان احمد آرام کمی مته به خشخاش گذاشتن باشد، ولی مساله این است که هر که بامش بیش، برفش بیشتر.
:: متن داستان نگاه گاو سهلالوصول به مینوتورهای خاکستری