خوابگرد

لطفا اسلحه‌ی خود را تحویل دهید!

در این روزهای تلخ  و آمیخته به اضطراب که به‌دشواری بر تک‌تکِ افراد خانوداه‌ام می گذرد، به مشقت بسیار خودم را می‌نشانم پای این بساط برای به‌روز کردن وبلاگ؛ چه برسد به زدن حرف‌ها و دادن خبرهایی که جنس‌شان بیش از حد تکراری و ملال‌انگیز شده و حال خودِ من را به‌هم می‌زند. ولی اگر این کار را هم نکنم، احتمالا باید دق‌مرگ بگیرم. پس ببخشید که بازهم از ماجراهای درون تلویزیون برایتان روایت می‌کنم. حداقل فایده‌اش این است که به قول آن آقای ظاهرا بریده از جناح راست؛ بیش‌تر معلوم می‌شود که این حضرات نه تنها تغییری در تفکرات خود نداده‌اند که حتا در رفتار مقتدرانه‌ی خود نیز بی‌پرده‌تر و وقیح‌تر شده‌اند.

حالا دیگر همه می‌دانند که تلویزیون بیش‌تر برای دو دسته از آدم‌ها جای امن و مطمئنی‌ست. یک دسته همان خیل بی‌شمار آدم‌های غالبا بی‌سواد و ظاهرا متعهدند که به‌مرور ایام، عرصه را برای آدم‌های غالبا متخصص و باطنا متعهد به ارزش‌های رسانه‌ای تلویزیون تنگ کرده‌اند. دسته‌ی دیگر جماعتی هستند که من به‌ آن‌ها می‌گویم «تکنیسین». آدم‌هایی که یا اصلا اندیشه ندارند و یا اگر دارند ـ که خیلی‌هاشان این‌طورند ـ به حراست جام‌جم که می‌رسند ، پس از دیدن تابلوی «لطفا اسلحه‌ی خود را تحویل دهید» اندیشه‌ی خود را ـ ناگزیر ـ تحویل می‌دهند و داخل می‌شوند. و این تنها راه تعامل، تفاهم و گفت‌وگو با مدیران تلویزیون است! [متن کامل]


مدتی‌ست که بسیار می‌شنویم از دعوت‌های پنهان و آشکار مدیران ارشد تلویزیون از فیلمسازان روشنفکر و مستقل کشور برای فعالیت در تلویزیون. و گه‌گاه شنیده‌ایم که برخی‌شان اعلام کرده‌اند در تلویزیون هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده و هنوز همان آش است و همان کاسه. آخرین موردش را من برای شما می‌گویم. مدت‌ها پیش مدیران ارشد شبکه‌ی دوی سیما از سه، چهار کارگردان کارمند خود که سال‌هاست فعالیتی در تلویزیون ندارند، خواستند که به تلویزیون برگردند و مطمئن باشند که بنای تلویزیون بر تفاهم و تعامل است. از این چند نفر آقایان پرویز شهبازی و مازیار میری زیرفشار حضرات، راهی شبکه می‌شوند و فیلمنامه‌ای سینمایی را که نوشتن آن بیش از یک سال طول کشیده بود و خود من هم در نوشتن آن مشارکت داشتم، به مدیران شبکه دو می‌دهند برای ساخت. فیلمنامه در مرحله‌ی اول تصویب می‌شود، اما از فردای آن رفت‌وآمدها شروع می‌شود؛ گفت‌وگوهایی دراز و عجیب در مورد ایجاد تغییرات گوناگون در متن فیلمنامه. این روند فرسایشی ادامه پیدا می‌کند و دوستان من بنا را بر این می‌گذارند که درحد امکان این تعامل زورکی را به نتیجه‌ای مثبت برسانند. سرانجام گویا فیلمنامه برای مقامات بالاتر فرستاده می‌شود و یکی دو روز پیش بالاخره پیامی می‌رسد از یکی از معاونت‌های سازمان که این فیلمنامه سراسر اشکال است و اساسا نیازی هم به همکاری با این آدم‌ها نیست؛ الفاتحه مع‌الصلوات!

این تنها تجربه‌ی تلخ همکاری با تلویزیون نیست. به‌عنوان نمونه‌ای دیگر چهارم آبان‌ماه سال پیش، در همین خوابگرد نوشتم که «آقای تلویزیون، دست بردار از این در وطن خویش غریب». آن هنگام اوج روزهایی بود که مازیار میری مجموعه‌ی مستند «کوچ سرخ» را برای پخش در شبکه‌ی اول تلویزیون آماده می‌کرد. «کوچ سرخ» مجموعه‌ی مستندی‌ بود که با موضوع زندگی گروهی از عشایر منطقه‌ی لرستان و با نگاه خاص سهم آنان در جنگ و تاثیر آن در زندگی امروزشان و به سفارش گروه حماسه و دفاع شبکه‌ی اول ساخته شده بود. همان موقع که چند قسمت اول را دیدم، به میری گفتم «یعنی مدیران تلویزیون این‌قدر آزادمنش شده‌اند که می‌خواهند آن را پخش کنند؟» میری امیدوار بود و می‌گفت مدیران دست‌بالایی تلویزیون احتمالا همکاری خواهند کرد. این مجموعه در جای‌جایش، روحی از یک واقعیت تلخ که همان دلسردی و نگاه منفی عشایر نسبت به حاکمیت است، موج می‌زد. میری در مونتاژ مجموعه تلاش بسیاری کرد که این تلخی را در فضایی شاعرانه تلطیف کند و حتا از من هم خواست که متن برنامه را طوری بنویسم که نه تنها هیچ قضاوتی نکند، بلکه بر شاعرانگی فضا بیفزاید.

 پس از رفت‌وآمدهای بسیار و چانه‌زدن برای پخش مجموعه، نهایتا کار به مدیران ارشد کشیده شد و این پیام از بالا رسید که این مجموعه حتما پخش شود، اما بخش‌های انتقادی آن که از زبان عشایر است، حذف شود. به‌عنوان نمونه قسمت ششم را با همین شرایط بازبینی کردند و از کل قسمت تنها ۳ تا ۴ دقیقه باقی ماند؛ بی‌فایده بود. کارگردان مجموعه نهایتا برای این که حداقل جمعی از دوستان فیلمساز و مستندساز آن را ببینند توانست موافقت مدیران شبکه را برای مونتاژ یک نسخه‌ی ۶۰دقیقه‌ای جلب کند برای یک نمایش خصوصی در خانه‌ی هنرمندان. شرط تلویزیون این بود که در این نمایش خصوصی ۵۰نفر بیش‌تر حضور نداشته باشند و هیچ خبرنگاری هم در آن جمع نباشد. با این همه شرط و شروط عجیب و غریب، اما دوسه روز پیش از قرار نمایش، تلویزیون دوباره ترسید و دستور داد که این اتفاق هم نیفتد. و «کوچ سرخ» دوباره معلق ماند. این تعلیق هم‌چنان ادامه یافت تا چندی پیش که تهیه‌کننده ناچار شد مجموعه را به آرشیو تلویزیون تحویل بدهد و مجموعه‌ی «کوچ سرخ» که صدای ضعیفی بود از استمداد عشایر جنگ‌دیده و آزرده‌خاطر، تنها خاطره‌ای باشد برای سازندگانش که چه مشقت‌ها برای ساختش کشیدند و برای گروهی از عشایر که با چه امید و آرزوها، حرف‌های درگلومانده‌شان را محجوبانه و آرام گفته بودند.

برای حضور در تلویزیون ـ پشت دوربین یا جلوی دوربین ـ یا باید بی‌سواد بود و یا خلع‌سلاح. در این میان شمار آنان که مهر کارمندی بر پیشانی دارند و حاضر به تحویل سلاح خود نیستند، روزبه‌روز بیش‌تر می‌شود و سرنوشت‌ خود و خانواده‌شان روزبه‌روز مبهم‌تر؛ تا تلویزیون به‌عنوان کابینه‌ی غیررسمی اما واقعی حاکمیت بر سیطره‌ی خویش در عرصه‌ی فرهنگ، اجتماع و سیاست بیفزاید و تابلوی «اسلحه‌ی خود را تحویل دهید» را به تعداد جمعیت میلیونی تماشاگران تلویزیون ملی ایران تکثیر و پخش کند.