خوابگرد: عباس معروفی در آلمان رمان «فریدون سه پسر داشت» را می نویسد، آن را برای گرفتن مجوز به وزارت ارشاد میسپارد، موارد سانسور در این رمان عددی سهرقمی اعلام میشود، معروفی رمان را روی وب منتشر میکند، رمان را میخوانم؛ داستان نسلی گمشده در تاریخ انقلاب که قصد دارد بازگردد و به خویشتن خویش نگاه کند و خطاهای خود را بازیابد؛ داستانی پر از شخصیتهای سیاسی معاصر از حاکمان فعلی گرفته تا قربانیان همهی گروههای سیاسی دههی ۵۰ و ۶۰. شخصیتهایی که معروفی اصرار دارد بگوید همهشان واقعیاند و در اثر او، بیپرده در برابرمان عریان میشوند. به ظرافت او در اتمام حجتکردن پی میبرم که رمانی چنین جسور و گستاخ را به ممیزیها سپرده است و به بازی ظریف ادارهی سانسور پی میبرم که رمان را رسما غیرقابلچاپ اعلام نمیکند، اما بهشیوهای سیاههی سانسور را اعلام میکند که معروفی را از پیگیری منصرف کند. بههرحال این رمان بهصورت رایگان روی وب منتشر میشود و یک پایگاه اینترنتی برای آن درنظرگرفته میشود. نمیدانم چه تعداد از خوانندگان ادبیات داستانی همت کردهاند و آن را خواندهاند، اما این بر عهدهی من و دوستانم بود که در اندازهی خویش تلاش کنیم برای ایجاد تحرک در فضای ساکن موجود پیرامون این رمان. نخست قرار شد هرکدام ما یادداشتی بنویسیم و بهمرور در اینجا منتشر کنیم، اما بعد بهتر دیدیم کنارهم جمع شویم و خیلی دوستانه دربارهی رمان صحبت کنیم. این کار هفتهی پیش در نشستی حدودا ۲ساعته و با حضور سه نفر از دوستان نویسنده و منتقد: «مهسا محبعلی»، «محمدحسن شهسواری»، «پدرام رضاییزاده» و خود من بهعنوان خوانندهی حرفهای انجام شد و اکنون حاصل کار، البته بهشکلی فشرده و گزیده فراروی شماست.
آنچه میخوانید نه میزگرد ادبیست، نه نقد فنی صرف است، نه کالبدشکافی جامع آن است و نه هیچ چیز تخصصی دیگر؛ فقط گپو گفتی کاملا خودمانیست دربارهی این رمان که به پیشنهاد من، هم سطح دانش عمومی بخش عمدهی مخاطبان خوابگرد در آن لحاظ شده و هم فارغ از محدودیتهای آزادی بیان در عرصهی غیروب انجام شده است. «فریدون سه پسر داشت» آکنده است از آدم و حادثه و رابطه و سرنوشتهای گوناگون، واین موضوع باعث شده بود همهی ما کمی گیج باشیم در چگونگی ادارهی بحث. از طرف دیگر وجههی پررنگ سیاسی این اثر نیز باعث شد تا سر و ته خیلی از حرفهایمان به حواشی رمان و صاحب آن مربوط شود که خواهید خواند. اگر «فریدون سه پسر داشت» را خواندهاید، یقین دارم که خواندن این گپوگفت برایتان خالی از فایده نخواهد بود؛ اگر هم تاکنون نخواندهاید، با مطالعهی این گپوگفت، گمان میکنم در اولین فرصت به سراغ آن خواهید رفت و آن را خواهید خواند. و خوانش این اثر که در محاق توقیف قرار گرفته ـ فارغ از نقاط قوت و ضعف اثر ـ برای ما و نویسنده، ارزندهترین دستمزد خواهد بود. شما نیز دوستان خود را به خواندن دعوت کنید. [متن کامل گپوگفت]
محبعلی: بگذارید با یک سوال شروع کنیم. چند درصد از نویسندگان ما شهامت اون رو داشتند که به مسایل دههی شصت و اواخر دههی پنجاه بپردازند؟ چندتا متن از این نوع متن تا به حال نوشته شده؟ نداریم! من فکر میکنم که همین نبودن نشون میده که این مساله یک موضوع عجیب و غریبه. ما تو دههی شصت بحرانهای عجیبی رو گذروندیم؛ انقلاب رو داریم، سرکوب شدن چند تا حزب سیاسی خیلی گردنکلفت رو داریم، کلی زندانی سیاسی و اعدام داریم، جابهجایی قدرت داریم و واقعا این سوال بعد از خوندن رمان معروفی برای من پیش اومد که پس چرا ما برای این دوره ادبیات نداریم؟ نهایتا میتونیم به «رازهای سرزمین من» اشاره کنیم که تا سال ۵۸ بیشتر نمیآد و چندان کار موفقی هم نیست. هنوز تمام نویسندههای سیاسی ما هم با این مساله به شکلی احساسی برخورد میکنند. نهایتا ما «نیمه غائب» سناپور رو داریم که به جنبش دانشجویی دههی شصت میپردازه یا کار قاسمی «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» که مسالهی مهاجرت رو مورد توجه قرار میده اما نه به شکلی سیاسی. بخش مثبت کار اینه که معروفی جرات کرده به کاری پرداخته که بقیهی شهامت انجامش رو نداشتهاند.
شهسواری: من این حرف رو قبول دارم که کار نشده رو این موضوع. یک علتش اینه که اساسا نسل عباس معروفی، نسل بسیار بسیار سیاسیای هستند و کاملا خطبندی شده و مشخص کار میکردند و چارچوبهای سیاسی مشخص بود و روشنفکران مارک داشتند. اصولا از این جمع، هنرمند به سختی بیرون میآید و خود عباس معروفی هم با هوشمندی به این مساله اشاره کرده. ایرج در رمان معروفی تنها کسیست که شعر شاملو میخواند، روشنفکر مستقل است و حزبی نیست و با ادبیات آشناست. اصولا اون نسل چندان اهل هنر و ادبیاتی نیستند، شرایط هم البته متفاوت بوده. کما اینکه اونها هم ممکنه نسل ما رو به بیرگی متهم کنند. اما همین مساله اتفاقا کار معروفی را مشکل کرده است. معروفی آدمی بوده که هرکاری از دستش براومده انجام داده؛ با نامه امضاکردن، با مجله درآوردن، با رمان نوشتن و الان هم داره از طریق وبلاگ با نسل جدید ارتباط برقرار میکنه.
شکراللهی: درواقع میشه گفت کار معروفی از این جهت که باب جدیدی را باز کرده و ضربهی شروع بازی را زده، ارزشمند است و درعینحال از این نظر که سعی کرده در اولین پردهی بازی، تابلویی نسبتا کامل از وقایع اون زمان ارائه بده.
شهسواری: کار معروفی برای من حکم شوکی را داشت که باعث شد آن حافظه تاریخیام را که سالها آن را از ذهنم پس میزدم، مجددا بهدست بیارم و فکر میکنم به خصوص نسل جوان باید به شکلی از عقب افتادن آن حافظه تاریخی جلوگیری کنه. حالا یا پای صحبت آدمهای زخم خورده بشینه یا…دارم مثل پیرمردها توصیه میکنم!
رضاییزاده: من البته یک مقدار مخالفام با نظر شما. من فکر میکنم که اتفاقا ما در مورد اون سالها و اون دهه کار داشتیم ولی نه به این صراحتی که معروفی در رمانش دارد. کارهای «کوشان» یا حتی «محمدعلی» به نظر من اشارههایی در سایه داشتهاند و دورادور به مسایل اون دوره پرداختند؛ یا آدمهای دیگه مثل «ابراهیمی». حالا اگر نخواهیم اصلا به بحث ارزش ادبی آثار توجه کنیم… مسلما نظرگاه معروفی با نظرگاه کوشان در «محاق» یا محمدعلی در «نقش پنهان» متفاوته. معروفی اومده در واقع به نظر من یک زندگینامه ارائه کرده در رمانش و من اصولا این دید را نمیپسندم. ضمن اینکه حضور معروفی در اثرش رو هم نمیتونیم انکار کنیم. در واقع من میخوام بگم که معروفی تمامی آن چیزهایی را که در این سالها رنجش داده، جمع کرده و خواسته تا در یک اثر ۳۰۰ صفحهای به نمایش بگذاره و به نوعی خودش را از شر آنها خلاص کند و به عنوان نویسنده به شکلی احساسی با مسایل برخورد میکنه و در پنهان کردن تنفر خودش از بعضی شخصیتها عاجز است.
شکراللهی: من قبول ندارم که بیطرفانه نیست و حتا فکر میکنم که تونسته نوعی توازن برقرار کنه بین شخصیتها. باید بین شخصیتپردازی و مسایل دیگه تفاوت قائل شد.
رضاییزاده: من اتفاقا فکر میکنم که توازن اصلا وجود نداره. در شخصیتپردازی مثلا «سعید» در رمان یک شخصیت گم و منفعله و اصلا به چشم هم نمیآد. یا حتا «ایرج» با وجودی که یک فصل از رمان بهش اختصاص داره اما کسی نمیتونه ادعا کنه که این شخصیت را لااقل به شکل نسبی و قابل قبولی شناخته است و به وجوه شخصیتیاش احاطه داره. اما در مورد «مجید» این مساله وجود نداره. یا مثلا تنفری که در پس شخصیتپردازی «اسد» یا «مهدوی» به خواننده القا و تحمیل میشه. معروفی به شکلی ظریف کاری میکند که خواننده دلبستگی خاصی نسبت به تعدادی از شخصیتها داشته باشد و به نظرم گرایش سیاسی معروفی در این مورد عامل اصلی به شمار میآد.
شهسواری: ببینید این دو تا بحثه. یکی اینکه ببینیم معروفی به کدام یک از این شخصیتها حق میده، که به نظرم تا حدی مشخص است که به ایرج حق میدهد، و شاید چندان هم اشکال نداشته باشد. مسالهی بعدی این است که معروفی در این رمان در برابر چه کسانی جبهه میگیرد.
محبعلی: توجه داشته باشید که «شخصیت خوب» با «شخصیتپردازی خوب» دو مقولهی جداست. من فکر میکنم که مهم در رمان این است که شخصیتی در رمان خوب ساخته میشود یا نه. مجید خوب ساخته میشه اما سعید اصلا ساخته نمیشه . شخصیت مجید یک شخصیت چندوجهیست و خوب ساخته میشه ولی اصلا باعث نمیشه که مثلا تو از چپها به طور کلی خوشت بیاد. برعکس شخصیت ایرج که خوب ساخته نمیشه ولی بعید نیست خواننده از اون خوشش بیاد…
شکراللهی: من فکر میکنم معروفی در این کار تعمدی داشته…
رضاییزاده: احتمالا قصد داشته تیپ بسازه ، طوری که هرکسی بتونه به نحوی شبیهش رو در زندگی خودش داشته باشه. این کار تیپسازی را در کل کار هم میبینیم و از هر قشری و از هر گروهی یک شخصیت در رمان حضور داره …
محبعلی: ما اصلا از «سعید» چی میدونیم؟ جز اینکه یکی از آدمهای رده بالای مجاهدینه؟ اساسا سعید حضور داره تا صرفا یک نفر هم از دستهی مجاهدین در رمان حضور داشته باشه. «اسد» کم و بیش با رفتارهای خودش، خودش را به ما نشان میدهد ولی سعید اصلا…
شکراللهی: ببخشید که من بحث را عوض میکنم. بزرگترین مشکل من با این رمان این بود که کارهای معروفی عموما به جهت نوع روایتی که انتخاب میکند، جای تخیل را خیلی باز میگذارد، مثلا «سمفونی مردگان». و من کلا قدرت دنیای داستانی معروفی یا هر اثر قابل قبول دیگری را در این میبینم که چقدر جای تخیل را باز میگذارد. بزرگترین مشکلی که من با این کار داشتم، علیرغم اینکه خیلی از ویژگیهای آثار قبلی معروفی را در آن دیدم، این بود که هیچ جای تخیلی را برای من باقی نگذاشت و ذهن من هیچ تلاشی نمیکرد برای آنکه چیزی را ورای این داستان درک کند. همه چیز به صورت یکسری اطلاعات به من داده میشد. نمیدونم اصلا این جای بحث داره در جمع ما یا نه؟
شهسواری: چرا نداره؟ من فکر میکنم جایی که یک بیانیهی سیاسی و یا یک یادداشت تاریخی راهش را از ادبیات جدا میکند، جاییست که تو به اون اشاره کردی. مثلا یک متن تاریخی اصلا نمیخواد که شما جای تخیل برایتان باز باشد و تلاش میکند که سند باشد، همچنین یک بیانیهی سیاسی. وجه سیاسی یا تاریخی (که البته چندان هم نمیشود گفت تاریخیست) باعث این مساله شده و جای تخیل را بسته است. البته این اتفاق در تمام رمان رخ نمیدهد، یعنی در دو جا که رمان وارد مسایل شخصی میشود، جایی که راوی از کودکیاش حرف میزند و دیگری در آسایشگاه، جا برای تخیل باز میشود. البته این صحنهها و صداهایی که به تخیل خواننده کمک میکنند در کل رمان بسیار کم هستند.
شکراللهی: به نظر تو آیا این مساله از جنبهی ادبی رمان کم کرده؟
شهسواری: در متن سیاسی از آنجا که قرار نیست ابهامی آفریده شود و قرار است حکم صادر شود، طبیعیست. بنابراین جاهایی که رمان به این سمت میرود از جنبهی ادبی کار کم میشود و قضیهی تخیل مخدوش میشود.
رضاییزاده : من فکر میکنم این مشکلی که بهش اشاره میکنید در واقع از همان جملهی اول کتاب شروع میشود؛ جایی که نویسنده ادعا میکند که شخصیتها و رخدادها حقیقیاند و تشابه اسمی اتفاقی نیست. این مساله یکسری حسن داره یک سری ایراد. وقتی نویسنده یا فیلمنامهنویس بر پایهی چنین منطقی کار میکنه، یک جاهایی را شانس میآورد و دیگر نیاز نداره که به شخصیتها و وقایع، آنطور که در یک کار تخیلی نیاز به پرداخت دارند توجه کنه. یعنی خواننده یک ذهنیتی از شخصیتها و وقایع در ناخودآگاه خودش داره حتا قبل از اونکه رمان رو تمام کنه. اما دغدغهی اصلی نویسنده به نظر من در چنین شرایطی میتونه این باشه که ذهنیت اولیهی خواننده را از او بگیرد و ذهنیت داستانی خود را جایگزین آن کند و به خواننده بقبولاند؛ مسالهای که به نظر من معروفی در انجام آن موفق نبوده. ضمن آنکه به هرحال بهرهگیری از چنین شیوهای باعث بروز یکسری مشکلات هم میشود و مثلا محدودیت زمانی برای اثر تعریف میکند.
شکراللهی: این کار باعث میشه که شمول جغرافیایی کار بسیار محدود بشه و درکنارش، کار به اصطلاح تاریخ مصرف هم پیدا بکنه. که البته بعید میدونم معروفی به این مساله واقف نبوده. شاید هم این مساله از ویژگیهای ضربهی اول در شروع بازیست که بههرحال مجبوره همهی گوشههای یک فضای کاملا خالی رو حتا اگر شده با یک اشاره پر کنه…
محبعلی: من فکر میکنم منظور آقای شکراللهی از تاریخ مصرف این بود که مثلا وقتی معروفی از بنیصدر حرف میزنه، از همهی پیشساخت ذهن خوانندهی ایرانی داره استفاده میکنه. یعنی یک جوونی که یک دهه بعد میخواد این رمان رو بخونه ممکنه هیچ ارتباطی با این اثر برقرار نکنه و کار به ارجاع خارج از متن نیاز داشته باشه. چون شخصیتها به خودی خود ساخته نشدهاند…
شکراللهی: من فکر میکنم که معروفی اگر هم حضوری خاص در این رمان دارد و به قول پدرام بیطرفانه برخورد نمیکند، بیشتر بهواسطهی همین نمادهاست و موضعگیریهایی که بهوسیلهی آنها کرده و نه در جاهای دیگر؛ معروفی به این شکل قضاوتهایش را نسبت به تاریخ انقلاب اسلامی وارد اثر کرده.
رضاییزاده: برای من این سوال وجود داره که وقتی معروفی اینقدر روشن انحطاط یک خانواده را نشان میدهد که هرکدام به جایی پرتاپ میشوند و دلیلی هم که برای این انحطاط میآورد انقلاب است، چه لزومیداشت که این مفهوم را دوباره با نمادسازیهایش تکرار کند؟ و با تولد آن بچه و رویگردان بودن مادر از او سعی در گفتن این مطلب داشته باشد که مثلا صاحبان اصلی انقلاب – به فرض – از انقلاب زده شدهاند و اعتقادی به آن ندارند. ولی با کلیت این موضوع مشکلی ندارم و فکر میکنم که نویسنده، هرچند عده ای معتقد باشند که دوره اش تمام شده، حق دارد که دست به نمادسازی بزند.
شهسواری: اگر اون بخش موضعگیری مربوط به نمادها باشد، من با این موضوع مشکل دارم. ولی با کل قضیه هرچند که حق تعیین تکلیف نداریم، ولی مشکلی ندارم.
محبعلی: مساله اینجاست که چقدر این موضوع در منطق کار بگنجه. مشکل من اینه که گاهی نویسنده آنقدر جذب نمادش میشود که منطق داستانش را فراموش میکند و به نفع نمادسازی، منطق متن را زیر سوال میبرد. معروفی در مورد شخصیت پسر بدون پیشونی دچار این مشکل شده و اصلا این شخصیت را نمیسازد. از این شخصیتها آنقدر در رمان زیاد وجود دارند که نمیشود به درستی پرداخت به آنها.
شکراللهی: ببینید، موضوع اینه که این شخصیتها در عینحضور و استفادهی داستانی، چهقدر هم نقش داشته باشند. در مواردی که قراره نقش موثری داشته باشند، میشه گفت که لازم است به زیرساخت منطقی این نقش و حضور توجه کرد که در مورد پسر بدون پیشانی اینطوره. ولی در موارد دیگه مثل کلفت خانه که آخرش نصیب پدر خانوده میشه، میبینیم که اینطور نیست و در عینحال میدونیم که شخصیت کلفت، حضورش نمادین است.
محبعلی: حالا بپردازیم به یک جنبهی دیگر رمان. من خودم کار رو که شروع کردم خیلی جذب کار شدم. اون فضاهایی که به تصویر کشیده میشه و اون صدای ناقوس و بانگ اللهاکبر… اما بعد از ۴۰ تا ۵۰ صفحه، به نظرم رمان دچار نوعی تکرار میشه و در خودش به تکرار میرسه؛ مثل دایرههای تودرتویی که بزرگتر میشوند اما عمق پیدا نمیکنند. احساس می کنم که معروفی خسته شده و دیگه اون شیوهی اولش رو ادامه نمیده.
شکراللهی: من اوایل رمان را با کندی خوندم و طول کشید تا باهاش ارتباط برقرار کنم. اما بعد از مدتی کاملا حس کردم که سرعتم بالا رفته و به سادگی صفحات رو میخوندم و مجال تامل پیدا نمیکردم و این شاید دلیلش همان تکراری باشد که بهش اشاره شد. به خصوص تکرارهای افراطآمیزی که در دیالوگها وجود داشت. من فکر میکنم معروفی قصدش اصلا به شکلی به نمایش گذاشتن یکی از ویژگیهای اصلی همان نسل باشه، یعنی تکرار. چیزی که خود ما هم به یاد داریم از اون نسل چیزی جز همین تکرار شعارها و ایدهآلها و اتهامها نیست و رمان معروفی شمایلی از این وضعیت تاریخی را به نمایش گذاشته که بهنظر برخی دوستان چندان خوشایند نبوده.
شهسواری: من میخوام به نکتهی دیگهای در این مورد اشاره کنم؛ اون دیالوگهای تکراری جاییست که معروفی کات میزند و در زمینهی استفاده از این کاتها معروفی یکی از موفقترین نویسندگان است و حتا برخی فصلهای بعضی آثارش قابلتدریساند. البته این ابزار متعلق به معروفی نیست، «گلشیری» هم این کار را میکند که البته خود گلشیری هم تحتتاثیر «فاکنر» است؛ ولی معروفی در میان نویسندگانی که از این ابزار استفاده میکنند بهترین است که یا با تصویر این کار را می کند و یا با دیالوگ… اما نکتهی جالب اینجاست که معروفی در این اثر سعی داشته همهی کم کاریهایی را که در تمامی این سالها شده یکجا جبران کند. هر ایرادی هم که ما به معروفی میگیریم انگار ایراد به نسل اوست ولی در مقابل همهی این ایرادها ما نمیتوانیم شجاعت او را در قدم گذاشتن در این راه تحسین نکنیم. بگذارید در مورد چرایی بعضی از این ایرادها من از علم ارتباطات کمک بگیرم. «داستایوفسکی» وقتی بهطرز معجزهآسایی از اعدام خلاص میشه و به سیبری تبعید میشه، مدت ۴سال تمام از همهی امکانات ارتباطجمعی محروم میشه. فقط میتونسته نامه بنویسه برای برادرش که رفت و برگشت یک نامه و جوابش هم حداقل ۴ ماه طول میکشیده. داستایوفسکی ۴سال تمام از ابراز هر حرف و احساسی محروم میشه و به همین دلیل آثارش بعد از این زمان طولانی بدون رسانهای، اینقدر عمیق بهنظر میآد. ولی معروفی و همنسلان او چنین وضعیتی نداشتهاند. خود معروفی تا وقتی در ایران بود حداکثر استفاده را از وسایل ارتباطجمعی میکرد. وقتی از ایران هم رفت، این امکانات برای او گستردهتر هم شد. پس طبیعیست که در اولین رمان پس از این زمان، اثرش حال و فضای اینچنینی داشته باشه و نتونه جدا بشه از حالت گزارش وضعیت…
شکراللهی: شاید بد نباشه آخرای حرفامون، کمی هم وارد متن بشیم و مثلا در مورد ایرج و شخصیتش در رمان صحبت کنیم. مثلا دربارهی اینکه معروفی تلاش می کند به خواننده بقبولاند که همه اشتباه کردند جز ایرج که راه رستگاری به او ختم میشود. اصلا میخوام ببینم این قضاوت معروفی رو درست میدونید یا نه؟ برگردیم به اون زمان و خطاهایی که اون نسل کردند و برگردیم به حرف معروفی که: راهحل ایرج بود…
شهسواری: ایرج از نگاه معروفی راه حله… من اصلا اعتقاد ندارم که ایرج سعادتمند میشه. از نگاه رمان، ایرج به مسایل عمیقتر نگاه میکنه اما این به معنای سعادتمند بودنش نیست. شاید سعادتمندترین فرد از نظر عقل معیشتی در رمان، فریدون اول یا همون پدر باشه . به نظر من فصلالخطاب این رمان همان بخش آخرش است و حکایتی که گفته میشود. بحثی که در این فصل آخر مطرح میشود این است که ما نباید همدیگر را بهخاطر منافع شخصیمان قربانی کنیم.
شکراللهی: سوای این، معروفی یک ایدهی کلی برای رمانش درنظر گرفته که حول محور جایگاه «هنر» در تغییر و تحولات اجتماعی میچرخه. بهنظر معروفی این تنها راه نجات، از مسیر غیرمستقیم «هنر» میگذرد و نه کار سیاسی صرف. بهعنوان مثال هرچند که شخصیت ایرج سرانجام مبهم و رازآلود باقی میمونه، اما خواننده این را میفهمد که او بهخاطر یک تاتر دانشجویی دچار مشکل میشود؛ مشکلی که به قربانی شدن او ختم میشود ولی انگار همان چیزی بوده که مجید در زمان حال حسرت آن را به نمایندگی از سایر گروهها میخورد
محبعلی: درسته؛ شاید رمان تنها در نکوهش هیاهوهای بیریشه و بدون عمقی باشد که همیشه وجود داشتهاند و این اثر بهنوعی آن شر و شور بدون شناخت را محکوم می کند.
رضاییزاده: حالا علاوه بر تمامی این مسایل که فکر میکنم تقریبا هر چهارنفرمان در موردش توافق داشته باشیم، نکتهای که ذهن من رو به خودش مشغول کرده چرایی وجود این فصل آخر است؛ یعنی فصلی که با پیام بیش از اندازه واضحش به شکلی خط میکشد بر تمامی تلاشهایی که نویسنده در طول رمان انجام داده است. شما این بخش آخر را بردارید ، چه چیزی ممکن است از رمان کم شود؟ حالا رمان را حذف کنید و تنها این حکایت آخر را بگذارید… وجود این فصل در رمان به نظرم تنها و تنها به حرکت رمان به سوی تبدیل شدن به یک بیانیه حکیمانه سیاسی – اجتماعی کمک میکند و بس. ضمن آنکه ساختار اثر را نیز به طور کلی درهم شکسته است…
شکراللهی: من فکر می کنم تا همینجا هم اگر کسی همچنان به خواندن حرفهای ما ادامه داده باشد جای تقدیر و تشکر دارد! بهعنوان حرفهای آخر شاید بد نباشه هرکسی چیزی بگه.
رضاییزاده : من کار رو به لحاظ خلق موقعیتهای نوستالوژیکش دوست دارم و فکر میکنم با رمانی سر و کار داریم که به لحاظ شیوهی روایتش میتواند برای خیلیها سرگرمکننده و جذاب باشد. اما با وجود تمام علاقهای که به عباس معروفی دارم، نگاه ابزاری معروفی رو نسبت به اسطوره و ادبیات در این رمان دوست ندارم؛بهخصوص در مورد اسطوره که من فکر میکنم کارکرد اسطوره در این اثر تنها و تنها ناشی از نگاه ابزاری به اون بوده. این مساله چه در فصل آخر، چه در بهکارگیری افسانهی فریدون از شاهنامه و چه در استفادهی مکرر از مفاهیمی اسطورهای (مثل نقش عدد هفت و تکرارش در رمان) به چشم میآد.
شکراللهی: شما دو نفر چطور؟
محبعلی: اتفاق مهمی که در این رمان افتاده این است که به ما یادآوری میکند که چقدر از بعضی مسایل دور شدهایم و دچار وقفهی تاریخی شدهایم. این رمان یک یادآوری میکند به نویسندهها که دههی شصت به نوعی فراموش شده و کسی جرات ندارد تا به عقب برگردد و به این حوادث نگاه کند. واقعا مجید مثل یک دوندهی ماراتن است که مدتها دویده و حالا میخواهد به گذشته و راه پشتسر گذاشتهاش نگاه کند. این کار با وجود ضعفهایش که همه آن را قبول داریم، بهنظرم این ویژگی مهم را دارد…
شهسواری: من عباس معروفی رماننویس رو دوست دارم.
شکراللهی: معروفی فحشخورش عجیب ملس است و این اثر او بر دامنهی فحشهایی که میخورد افزود، اما بهگمان من این رمان ارزش تاریخی مهمی دارد که ناسزاهای موجود در برابر این ارزش، بسیار گم و ناپیدا خواهد بود.