:: دو سه روز گذشته را بیشتر پیش مادرم بودهام. آورده بودیمش تهران. دیشب حرف از «امامزاده صالح» زد و «شاه عبدالعظیم». میدانستم که امامزاده صالح برایش دشوار میشود؛ از بس که شلوغ است همیشه و بهخصوص اینروزهای پایان سال و تجریش و بازار و… عصری راه افتادیم طرف شاهعبدالعظیم. به مادرم گفتم که در عمرم یکبار بیشتر به شهرری نرفتهام و هیچبار هم به شاهعبدالعظیم. پشت بازارچهای پارک کردم، زیر بغلش را گرفتم و به طرف صحن بردمش. بازویش که زمانی گوشتی بر آن بود، اینبار زیر دستم به استخوانی میمانست و پوستی بر آن؛ و لرزهای که باعث میشد دایم از او بپرسم: «میتونی بیای ننه؟» و چند قدم جلوتر دیگر نتوانست. نشاندمش روی سکویی. چند دقیقه بعد دوباره ایستاد و نامتعادل و ساکت جلو رفت. میخواست دوباره بایستد که دیدم جلوی در صحن رسیدهایم. کنار در ایستاد. سکویی برای نشستن نبود. دستش را به در بلند چوبی گرفت و من دویدم و صندلی دربان صحن را به التماسی در چهره گرفتم و برایش آوردم. نشست. دقیقههایی بعد دوباره بلند شد و گفت: «بریم ننه.» وارد صحن شدیم. به طرف در رفتیم. گفت: «اگه برم تو حرم، بشینم، دیگه نمیتونم بلند شم؛ چیکار کنم؟» سپردمش به خواهرم و همسرم که او را به کنار ضریح، جایی که آرزویش را کرده بود ببرند و بیاورند، بیآنکه بنشینند. رفتند. در صحن، جلوی وردی حرم ایستادم به انتظار. فضای صحن عجیب بوی غربت و کهنگی میداد. نفهمیدم چشمهایم کی خیس شد. نشستم گوشهای، عینکم را درآوردم، سرم را روی زانو گذاشتم و گریه کردم…
:: همهی مردم در روزهای پایانی سال، میافتند به شاشدارم شاشدارم که به همهی کارهایشان برسند. این وسط، من یکی بیکارتر از همیشه مینشینم پای این قوطی و هی ورمیروم. حاصل وررفتنهای این چند روز هم شد راه انداختن صفحهی پیوندها. این صفحه را بیشتر برای استفادهی خودم ساختهام. سایتها را دستهبندی کردهام و شمار زیادی وبلاگ دوست و آشنا و غریبه را هم یکجا زیرهم گذاشتم. شما هم نگاهی به آن بیندازید، بد نیست. اگر کسی از قلم افتاده، پیش از آن که عصبانی شود، به من یادآوری کند. لینک پیوندها، هم در ردیف زیر لوگو هست و هم بالای لینکهای سمت چپ که میبینید؛ با عنوان همهی پیوندها.
:: حدود یک ماه طول کشید تا توانستم سه دوست داستاننویس و منتقد را کنارهم جمع کنم برای این که بنشینیم و فارغ از محدودیتهای مطبوعاتی، گپی دربارهی رمان «فریدن سه پسر داشت» نوشتهی عباس معروفی بزنیم. گپ و گفت و خوبی بود. گزیدهی این میزگرد دوستانه را تا چند روز دیگر قرار است همینجا منتشر کنم. پیشنهاد میکنم اگر هنوز این رمان را که در ایران غیرقابلچاپ است نخواندهاید، بخوانید. چون بحث بیپردهای که ما کردیم برای آنها که رمان را خواندهاند، بهدردبخورتر خواهد بود. فوقش هم اگر نخواستید آن میزگرد را بخوانید، یک رمان «مهم» را خواندهاید؛ چی از این بهتر؟
:: یقین بدانید اگر محمدحسن شهسواری دوست نزدیکم نبود و این همه خاطر او را نمیخواستم، هرگز نمیگذاشتم بهروز کردن پنجرهی پشتی را اینقدر عقب بیندازد. اما در میان گرفتاریهای انبوه و بیحوصلگیهای دامنهداری که محاصرهاش کردهاند، امروز یک خبر خوب به او و به من رسید. رمان «پاگرد»، نخستین رمانی که او برای چاپش اقدام کرده، پس از حدود ۱۰ ماه دوندگی در وزارت ارشاد به دنبال گرفتن مجوز نتیجه داد و حضرات ارشاد اجازهی چاپ آن را با حذف مواردی از آن صادر فرمودند. «پاگرد» رمانیست که هستهی مرکزی وقایعش به حوادث ۱۸تیر مربوط میشود، اما گریزهای بسیاری هم دارد به موقعیتهای گوناگون اجتماعی و سیاسی ایران معاصر و آدمهای معاصر. امیدوارم انتشارات طرف قرارداد با او که برای گرفتن مجوز این رمان هیچ تکان مختصری هم به خود نداد، آن را برای نمایشگاه کتاب سال آینده منتشر کند و این محمدحسن ما رستگار شود!