خوابگرد قدیم

انجمن دفاع از حقوق کاربران فرهنگ و اطلاعات در ایران

۶ اسفند ۱۳۸۲

حسین جان، دلت خوش است، نه؟
نوشته‌ای «گروه صنفی برای دفاع از حقوق کاربران اینترنت در ایران» راه بیندازیم. نوشته‌ای دومین جدید وبلاگت را فیلتر کرده‌اند، سایت «امروز» را هم بسته‌اند. نوشته‌ای گروه راه بیندازیم، سازمان‌بدهیم، عضو بگیریم، انتخابات برگزار کنیم، سخنگو انتخاب کنیم، در کشورهای مختلف نماینده انتخاب کنیم، بیانیه بدهیم به فارسی و انگلیسی، و از این جور کارها. نوشته‌ای از راه لابی با سازمان ملل و کشورهای اروپایی، آمریکا و کانادا به حکومت ایران فشار بیاوریم. نوشته‌ای حالا که راست‌ها آمده‌اند سر کار، حاضرند هر امتیازی بدهند.

حسین‌جان، دلت خوش است به‌خدا!
 مردِ حسابی کک می‌اندازی توی تنبون ما که چی؟ به این سادگی‌ها که تو فکر کرده‌ای، حضرات نمی‌توانند امتیاز بدهند. مگر می‌توانند صاف بایستند توی روی جماعتی که تیتر روزنامه‌ی امروزشان این است که مجلس هفتم قرار است «اصلاحات عاشورایی» انجام بدهد؟ مگر نخواندی که «حداد عادل» صراحتا گفته است که از وزارت ارشاد در دوره‌ی مدیریت قبل راضی نبودند، اما با تغییر مدیریت‌ها کمی راضی شده‌اند و در آینده راضی‌تر هم خواهند شد؟ مگر نمی‌دانی که آزادای‌های فردی و اجتماعی و آزادی تفکر و بیان از دید غربی‌ها یک مقوله بیش‌تر نیست، اما این‌ها مقوله‌ی تفکر و آزادی بیان را از آزادی‌های فردی و اجتماعی جدا می‌دانند؟ مگر نفهمیده‌ای هنوز که منکرات از دید این‌ها یعنی فکر کردن و حرف زدن؟
[متـن کـامـل]

حسین‌جان، دلت به چی خوش است؟
در این‌جا نویسنده‌ای هست که سرمایه‌ی سه سال زندگی‌اش را ۱۰ ماه است که دارد توی راهروهای ارشاد از این اتاق به آن اتاق می‌برد؛ تنها به‌خاطر ۲۰ صفحه از کتاب ۲۰۰ صفحه‌ای‌اش. در این‌جا فیلمسازی هست که حاصل دو سال کارش را یک‌جا به آرشیو تلویزیون تحویل داده است. در این‌جا کارگردانی هست که برای جلوگیری از نمایش فیلمش در جشنواره‌ای خارجی، دو وزارت‌خانه را به جنب و جوش می‌اندازند. این‌جا نویسنده‌ای هست که با نام مستعار در روزنامه‌های درپیت می‌نویسد تا برای بچه‌اش پوشک بخرد. این‌جا نویسنده و کارگردانی هست که سه سال است روزها از خانه بیرون می‌رود تا همسرش فکر نکند که بی‌کارش کرده‌اند. این‌جا مترجمی هست که حاضر است متن کامل یک رمان را از روی ترس با اسم مستعار در وب منتشر کند؛ نه نام می‌خواهد و نه پول. این‌جا روزنامه‌نگاری هست که خرج مادر و سه خواهرش را می‌دهد؛ اما دیگر صفحه‌ی ادب و هنر روزنامه‌ای باقی نمانده که بنویسد؟ این‌جا فیلمسازی هست که تنها کاری که امسال انجام داده، ساختن برنامه‌ای ۳۰ دقیقه‌ای برای یک قرض الحسنه بوده که دستمزدش را هم نداده است. این‌جا طراحی هست که پس از دو سال فعالیت مستمر، دفترش را تعطیل کرده و کارمند دون‌پایه‌ی یکی از دوستانش شده است. این‌جا خواننده‌ی پرآوازه‌ای هست که نام بردنش در تلویزیون حرام است. این‌جا شاعری هست که روزگارش به ممیزشدن کشیده شده تا اموراتش بگذرد. این‌جا استاد دانشگاهی هست که هر روز جلوی دفتر حراست دانشگاهش می‌ایستد و سلام عرض می‌کند. این‌جا دانشجویی هست که پس از دو سال مخفی کاری، خانواده‌اش در اندیمشک، از طریق نامه‌ای از دانشگاه خبر اخراج او را می‌فهمند.

حسین‌جان، عجب دلت خوش است!
این‌ها همه این‌جایند و نفس از کسی برنمی‌آید. نمی‌تواند که برآید. من چه‌طور می‌توانم در طرح تو مشارکت کنم، حال آن که برای این‌ موج عظیم «سانسور» و این همه آدم در این‌جا هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم؟ می‌دانی چرا؟ می‌ترسم. روزی نیست که آن را فارغ از ترس و لرز دریافت «پیامی ویژه» به شب نرسانم. شاید ندانی که اگر نبود این ترس و اضطراب، به‌جای هفته‌ای ۲ یا ۳ یادداشت، شبی یک یادداشت در این‌جا می‌گذاشتم. شاید تو ندانی که همسر من روزی دوبار به من تلفن می‌کند، نه برای آن که مچم را بگیرد؛ به‌خاطر این که مطمئن شود شب به خانه برمی‌گردم. آن‌وقت تو می‌گویی انجمن راه بیندازیم و پشت سرش هزار کار دیگر بکنیم؟ تو خبر داری که هم‌پالکی‌های من از این چس‌انگیزه‌ای هم که برای من باقی مانده برای نوشتن، تعجب می‌کنند و هر روز طوری نگاهم می‌کنند که یعنی «عجب خری هستم»؟ تو می‌دانی که برای انتشار همین یادداشت بی‌خاصیت، موقع کلیک روی کلمه‌ی «ارسال» چشم‌هایم را می‌بندم و کلیک می‌کنم؟ نه، تو نمی‌دانی که چه روزگار شیرینی را در این کشور سپری می‌کنیم.

حسین‌جان دلت خوش نباشد چندان؛
فارغ از آن‌ها که می‌روند رای می‌دهند، و فارغ از بخش عظیمی از مردم که زندگی را در پیاده‌روها جستجو می‌کنند، نه پشت مونیتورها؛ آدم‌هایی که در این‌جا می‌توان روی آن‌ها حساب کرد، سه دسته‌اند. دسته‌ی بزرگ‌تر، جماعت خاموشی‌اند که می‌نشینند پای مونیتور، تقلای امثال من و تو را می‌بینند، خنده‌ی تلخی می‌کنند و می‌روند توی رختخواب. دسته‌ی بزرگ دیگر جماعت ناخاموشی‌اند که ترس «از نان افتادن» نمی‌گذارد صدایشان از حلقوم‌شان بیرون بیاید. و دسته‌ی کوچک‌تر و اندک‌شمار، جماعتی هستند که نه خاموش‌اند و نه ترس از نان افتادن دارند ـ مدت‌هاست که افتاده‌اند ـ اما ترس «از جان افتادن» در وجودشان موج می‌زند. می‌دانی ترس ازجان افتادن یعنی چی؟ به‌گمانم سینا مطلبی بتواند برایت توضیح بدهد، از او بپرس. اما نپرس که چرا چنین شده، چون خودت می‌دانی. با این اوضاع چرا کک می‌اندازی در تنبون من و امثال من که نه قصد بیرون رفتن از ایران را داریم، نه توانایی‌اش را؟ چرا من و امثال من را که سقف امنیت‌مان ترک خورده، این‌طور قلقلک می‌دهی؟ چرا؟

حسین‌جان، می‌دانم که دلت خوش نیست،
پس این کار شماست؛ کار امثال تو و سیناست. انجمن راه بیندازید و پشت سرش هزار کار دیگر بکنید، آن وقت ما می‌مانیم و نهایتش حمایت لینکی از شما. از معجزات اینترنت و وبلاگ‌نویسی همین بس که توانسته است جماعت گسترده و پرشمار ایرانیان مقیم خارج را پس از سال‌ها پراکندگی، این‌طور کنار هم جمع کند. حالا دیگر امثال تو و سینا و بهنود و نبوی و ملکوتی‌ها و… می‌توانید محور این کارها قرار بگیرید، اما تو را خدا طوری ننویسید و برخورد نکنید که دوستان ترس‌زده‌ی من در این‌جا از شما هم ناامید شوند؛ از بس که حکایت «گود و لنگ» در ذهن‌شان بازسازی می‌شود.

حسین‌جان، می‌دانم که دلت خوش نیست،
پس اگر کاری از دست‌تان برمی آید، بکنید. فقط برای سانسور در وب، نه؛ برای بلای عظیم «سانسور در ایران» کاری بکنید. نام انجمن‌تان را هم بگذارید «انجمن دفاع از حقوق کاربران فرهنگ و اطلاعات در ایران». پیش از آن که ایران را «چین» کنند، کاری بکنید. پیش از آن که در اشک غرقه شویم، کاری بکنید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top