خوابگرد

۱۶۷

نویسنده: سعید مقدم

کلاغ

آخرش هم مطمئن نشد کلاغه نر بود یا ماده، اما قبل از این که کلاغ بزرگه چشم راستش را از حدقه دربیاورد و نوکش را بطرف بالا بگیرد و آنرا ببلعد به‌نظرش رسید با چشم چپش دیده است، که کلاغ کوچکه زیر کلاغ بزرگه بوده است. با این همه سالها بود به آنچه چشم چپش می دید اطمینان نمی کرد. طرف چپ صورتش فلج بود، وقتی سعی می کرد پلک چشم چپش را باز کند، تنها می توانست لرزش خفیفی به آن بدهد و آنچه از آن شکاف تنگ دیده می شد، سایه های شبح گونه ای بیشتر نبودند.
قبل از این که کلاغ کوچکه نوکش را با حرص و غیض به سوراخ چشم درآمده او فرو کند و سهمش را بیرون بکشد یادش آمد که آن شب، اول قصد داشته یک کبوتر بخرد، اما فروشنده گفت “عمو جان با هفت تومن که کسی بتو کبوتر نمی دهد، بیا این کلاغ زاغی را ببر، ده تومن است بتو می دهم هفت تومن. جونی هم که نداری که کبوتر هوا کنی، به چه دردت می خورد کبوتر. باز این کلاغه یک قارقاری می کند از تنهایی درت می آورد.”
ایستاد و با تردید نگاه کرد. فروشنده گفت: “برو عمو خدا خیرت بده، مشتری نیستی”.
دست کرد در جیب هفت تومان داد به فروشنده. کلاغ را گرفت چند قدم رفت. کلاغ زاغی در دستش تکان خورد، برگشت از فروشنده یک پاکت گرفت کلاغ را گذاشت توی پاکت.
از کنار کبابی که رد شد بنظرش آمد کلاغ تو پاکت تکان می خورد، سر پاکت را محکمتر گرفت. از بازار سرشور که بیرون آمد از عرض خیابان گذشت وارد بازار بزرگ شد. عده ای در بازار می دویدند و زنده باد زنده باد می گفتند. عده ای دیگر دنبال آنها می کردند و مرگ بر مرگ بر می گفتند. از کنارش که می گذشتند، یکیشان ایستاد و به او و پاکت دستش نگاهی انداخت.
از پله ها پایین رفت، درِ خانه اش را باز کرد و یکراست رفت توی اتاق. کلاغ زاغی را از تو پاکت در آورد گذاشتش وسط اتاق. تکه ای نان را خرد کرد و با یک کاسه آب گذاشت جلویش. پتویش را کشید روی سرش و خوابید. صبح که بیدار شد بنظرش آمد کلاغ از جایش تکان نخورده است و به آب و نان نوک نزده است. با انگشت تلنگری به کلاغ زد. کلاغ تکانی خورد و چند قدم برداشت. دید کلاغ زاغی می لنگد. تلنگر دیگری به آن زد. کلاغ بالهایش را تکان داد اما نپرید..
برگشت به مغازه ای که کلاغ را خریده بود. به فروشنده گفت: “لنگ بود.”
فروشنده پرسید:”چی می گی عمو؟”
گفت:”کلاغی که دیشب فروختی، کلاغ زاغی نبود، کلاغ معمولی بود، لنگ هم بود.”
فروشنده گفت: “کلاغ زاغی بود، کلاغ که به اون کوچکی نمیشه، لنگ هم نبود، جون نداشت. پنیر بهش بده، قبراق میشه.”
برگشت چند قدم دور شد گفت: “مادر جنده.”
رفت توی خانه نشست به تماشای کلاغ. خرده های نان و کاسه آب جلو کلاغ بود ولی مثل این که آنها را نمی دید. ظهر که صدای اذان آمد، بلند شد نوک کلاغ را باز کرد یک تکه نان در آن فرو کرد و چند قطره آب در آن ریخت. عصر که شد نوک کلاغ را باز کرد دید تکه نان همانطور در گلوی کلاغ است نه آن را می بلعد و نه می اندازد بیرون..
شب که شد رفت مغازه خواربار فروشی روبروی کبابی. فروشنده پرسید: “هان؟” قبل از این که جواب بدهد مشتری دیگری وارد شد. فروشنده رو به او گفت:”چه فرمایشی بود؟” مشتری جنسش را خرید و رفت. فروشنده دوباره پرسید: “هان؟”
گفت: “یک سیر پنیر”.
پیش از آنکه فروشنده به او یک سیر پنیر بدهد، مشتری دیگری وارد مغازه شد و فروشنده اول او را راه انداخت. مشتری دوم که رفت فروشنده یک سیر پنیر پیچید لای کاغذ گذاشت روی پیشخوان و گفت: “دو تومن.”
پنیر را برداشت و رفت بیرون. چند قدم که رفت برگشت و گفت: “مادر جنده.”
آمد وسط اتاق نشست نوک کلاغ را باز کرد و تکه نان را با ته قاشق از گلوی کلاغ در آورد. پنیر را از لای کاغذ درآورد گذاشت جلوی کلاغ. پتو را کشید روی سرش و خوابید. صبح که بیدار شد دید کلاغ پنیر را خورده است. با انگشت تلنگری به آن زد. کلاغ پرید رفت گوشه اتاق. شب، قبل از این که برود بیرون، با نوک پا زد به کلاغ. کلاغ پرید وسط اتاق..
یک روز صبح که از خواب بیدار شد وقتی با انگشت به کلاغ تلنگر زد کلاغ پرید و نشست روی سیم چراغ. داشت به بالا نگاه می کرد که کلاغ رید و قبل از آنکه بتواند سرش را کنار بکشد گه کلاغ ریخت رو صورتش. کاغذ پنیر را برداشت صورتش را با آن پاک کرد. به کلاغ نگاه کرد و هیچی نگفت.
شب کلاغ آمد نشست جلو پنیر. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش بخوابد رفت قیچی را از روی رف برداشت گذاشت بالای سرش. صبح که از خواب بیدار شد کلاغ را گرفت و قیچی را برداشت اما دید از رطوبت هوا زنگ زده است باز و بسته نمی شود. قیچی را پرت کرد روی رف و کلاغ را ول کرد. کلاغ پرید و نشست روی سیم چراغ…
مدتها گذشت. یک روز که کلاغ روی سیم نشسته بود یکباره به این فکر افتاد که کلاغه نر است یا ماده. هرچه فکر کرد چطور می شود فهمید فکرش به جایی نرسید. روزها گذشت و این که نمی دانست کلاغه نر است یا ماده آزارش می داد. یکشب قبل از آنکه پتو را روی سرش بکشد و بخوابد پنجره را باز کرد و کلاغ را انداخت بیرون…
صبح که از خواب بیدار شد دید دو تا کلاغ نشسته اند وسط اتاق. نگاه کرد دید پنجره باز است. فکر کرد کلاغ کوچکه حتما ماده بوده و رفته با خودش یک نر آورده است. شب که شد رفت از مغازه دو سیر پنیر خرید. فروشنده گفت: “ها؟ عیالوار شدی!؟”
از بازار سرشور که آمد بیرون جماعت زنده بادگوها را دید که فرار می کردند و آنها که مرگ بر می گفتند دنبالشان می دویدند و بطرفشان سنگ پرتاب می کردند. تا آمد بخودش بجنبد سنگ بزرگی خورد به بالای ابرویش و آن را شکافت. پنیررا به دست چپش گرفت اما نتوانست آن را محکم بگیرد و از دستش افتاد. با دست راستش پیشانیش را گرفت. خون از لای انگشتانش بیرون جهید. کورمال کورمال خودش را رساند به خانه اش. کلاغ ها روی سیم چراغ نشسته بودند. احساس کرد دارد از حال می رود. رفت وسط اتاق دراز کشید. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش کلاغ ها آمدند و نشستند روبرویش و زل زدند به شکاف بالای ابرویش. از نگاه آنها وحشت کرد. کمی به عقب خزید. کلاغ ها جلوتر آمدند. دست راستش را به زحمت تکان داد اما کلاغ ها جلوتر پریدند. نوک اول را کلاغ بزرگه زد. قبل از آنکه فرصت کند کلاغ بزرگه را دور کند، کلاغ کوچکه نوک دوم را زد. کلاغ بزرگه که چشم راستش را درآورد بی رمق شد. کلاغ ها به نوبت به گودی چشم راستش نوک می زدند و سهم شان را بیرون می‌کشیدند نوکشان را بالا می‌گرفتند و آن را می‌بلعیدند. همانطور که از حال می رفت گفت: “مادرجنده‌ها.”