خوابگرد

۱۷۴

نویسنده: یوسف علیخانی

سیا مرگ و میر

شبانه دفنش می کردند و وقتی عزیزالله تابوت را که نه، قالیچه ای که جنازه ی مش دوستی رو آن بود، ‌پایین آورد و شروع کرد به سوال و جواب کردنش، ‌جواب داد. چشمانش همان طور بسته بود، ‌ولی انگار تکه ذغالی گر گرفته باشد، صورتش سرخ شده بود و حرف می زد. وقتی پرسید که دوستی بنت فلان…‌، شنید:
ـ گردنم درد می کند. من مرده ام. به عمران گفتم که حالم بد است، ‌من را ببر سرپل، ‌دکتری چیزی ببیندم.
مادرم هم بود، گفت:
ـ جوانمرگ شده طوری حرف می زند، ‌آدم انگار نمی کند مرده است.
مش دوستی جواب داد:
ـ فقط توبه نخوانده ام، پاشقه را گرا کنید من را توبه بدهد، دعا هم بخواند.
عمران خندیده بود که سیا مرگ و میر مگه افتاده که.
گفته بود:
ـ پاشقا گرا کنین.
پاشقه گوگلبان بوده آن روز.
عزیزالله پرسید:
ـ توبه خواندی آخر؟
مش دوستی همان طور با چشم های بسته حرف زد، حتی می شد احساس کرد که سوزن پر جلیقه اش را درآورده و دارد پوست سربند انگشت شستش را بازی می دهد. بند بالایی شستش را داس بریده بود و انگشت ناقص و کله عمامه ای اش ترس توی دل ما می انداخت. نمی دانستیم که بریده و گوشت بد جوش خورده. کله ی انگشت هم مجال نمی داد چیزی بپرسیم و حالا می شد خوب دید که پوست وارفته هیچ ترسی نداشته است.
عمران می گوید:
ـ آمده بودند کنتور برق ما را درست بکنند. با کنتور دوستی اشتباه می انداخت. کارش که تمام شد، ‌آوردمش خانه پدرم تا چای بخورد. مش دوستی هم بود. مدام چای میخواست از عنقزی. به من گفت که توبه نخوانده ام خواخور زه.
عنقزی تعریف می کند که بعد از رفتن عمران، نشست همین جا و پشت بند، ‌چای خواست. چند تا چای خورد و باز گفت بریز. عمران با موتورش، کنتورچی را برد برساند سرپل. پاشقه همراه گوگل بود؛ چادرگاه.
عمران می گوید:
ـ سر چادرگاه پاشقه داشت پیش دخترش، حوری چای می خورد. اول به حوری گفتم:
ـ فندق چین مبارک!
ـ سلامت. تی وچانی عروسی.
به پاشقه گفتم:
ـ خواخورت دیوانه شده باز، می گوید که بروی توبه اش را بخوانی.
پاشقه سواد ندارد اما پدربزرگ پدر ما آخوند بوده؛ شیخ نظرعلی. با پشت خمیده انگار شستش بو برده باشد، ‌پا شد و بقیه چای نعلبکی اش را ریخت توی استکان و کف دستش را گودال کرد که قند نیم آب شده ی دهانش را بیندازد آن تو و بعد پرتابش کند بیرون باغ؛ توی چپرگاه.
بعد عنقزی می بیند که بعد از چای خوردن، دراز می کشد و می گوید:
ـ هم پول دارم، هم آرد.
تا می رود دست به آب و برمی گردد، انگار هزار سال گذشته و مش دوستی هزار تا جان داده و چادرنماز عنقزی را که سرش کشیده بوده، ‌کنار رفته.
می گوید:
ـ این جوری افتاده بود. انگار نه انگار که چای خواسته بود قبلش. سرش کج شده بود از روی بالش به زمین و دستش طوری مانده بود که گویی داشته بلند می شده که تمام می کند.
عزیزالله پرسید:
ـ انت من دین فلان…
خبر دوم را وقتی به خاله پاشقه می دهند که از چادرگاه درآمده بوده و گوگل را سپرده بوده به حوری. عمران از گردنه هم رد شده بوده آن وقت؛ دوستی موقوف شد.
عنقزی مانده بود و جنازه مش دوستی و میلک که خالی بوده از جماعت؛ مردم رفته بودند باغستان.
ـ ای خاک عالم! حالا باید می آمد خانه من. حالا چه خاکی بریزم سرم. هیچ کس هم نیست شاهد باشد که مرده. کی را خبر کنم که همه فندق چین دارن.
می زند توی گوش مش دوستی که پاشو خواخورجان! وری! وری! مرگی خوابه مگر؟ پاشو!
خواب نبوده، مرده بود. پاشقه توی راه بوده و هر چه عنقزی هوار می کشد، ‌کسی مگر می شند؟! تا دست آخر می رود بیرون که بپرد برود باغستان یک طرف میلک بلکم بتواند یک کسی را خبردار بکند.
فقط مش خلیل را می بیند که بار کرده بوده خرش را و فندق آورده بوده‌، خالی کند.
ـ زاما جان بیا تی قربان! بیه مش دوستی موقوف ببی.
مش خلیل هم می آید اما پا تو نمی گذارد و فقط از همان دم در نگاه می کند و می پرد و می رود باغستان پشت میلک؛ سلکون. خبر می دهد به نظر. نظرعلی، پسر پاشقه خاله که می رسد، سیلی می زند به مش دوستی. هوا می دهد به دماغش، اما افاقه نمی کند که نمی کند. دستش را می گیرد، ‌تکان نمی خورد. می گوید:
ـ در خانه اش باز هسه؟
عنقزی جواب می دهد:
ـ کلید ملیدان را داد به من که دارم می میرم اما جد نگرفتم، انگار کردم که فندق چین تنهاست و مرگ می خواهد که مثل همیشه چرا تنهاست.
نظرعلی کلید را می گیرد و می رود خانه اش. قالیچه ای ور می دارد و می آورد. با مش خلیل جنازه را بلند می کنند و می گذارند روی قالیچه.
عنقزی می گوید:
ـ مریض نشده بود که گوشت تنش آب بشود. سنگین بود خدابیامرز. نمی توانستد بلندش بکنند. مش پاشقه هم رسید. یکی دو تا عمله کارگر نظرعلی هم بعدش از باغ آمدند. تنش شده بود تاوار. توی سرم زدم که مگر جا قحط بد بیایید اینجا بمیرد.
مش خلیل گفت:
ـ اینجا نمی آمد، تا غروب هم کسی خبردار نمی شد. اگر باغستان هم بود که بدتر، کی می دانست مرده؟ همین خدا رو شکر که آمده اینجا.
عمران که برمی گردد خانه شده بده پر از جماعت. از سر امامزاده می بیند که یک عده روی پیش بام و یک عده هم توی ایوان جمع شده اند. می رود توی جماعت؛ الله اکبر! موقوف شد؟!
همان طور توی تاریکی بلندش کردند و روی دست بردند. مطبخ خانه اش را طوری ساخته اند که با دیوار خانه پایینی یک قدم بیشتر فاصله ندارد. دروازه ای هم گذاشته اند و خانه مانده داخل و دو دیوار مطبخ و همسایه، برایش کوچه ای ساخته اند.
می برند از دروازه داخل و همان جا، توی مطبخ، پاشقه می شوردش. می گویند کفنی داشته اما سدر و کافور توی میلک پیدا نمی شود. موبایل زده بودند قزوین که پسراش بیایند، دوباره می زنند که سدر و کافور هم نداریم.
تا جماعت برسند می شود سه بعدازظهر. غروبی توی تاریکی جنازه را تشییع می کردند و وقتی عزیزالله ازش پرس و جو می کرد، جواب می داد. عجیب تر این که عزیزالله خودش هم سال هاست مرده.
عمران می گوید که پشت امامزاده خاکش کردیم. از بس سنگین بود، سه چهار نفری جنازه را دادیم به خاک.