نویسنده: اکرم محمدی
مریم بارانی
من و مریم رابطه ی خانوادگی تنگاتنگی نداشتیم، شاید علت آن شوهرش، محسن بود که زیاد معاشرتی نبود. اغلب مریم بعد از ظهر شنبه ها در اناق را می زد و به من می گفت: “نمی یای بریم ؟” با چند بار سرزدن اینجوری، من و او با هم راه می افتادیم و به تویفلزبرگ می رفتیم. شاید شما هم سری به آنجا زده باشید. وقتی که می خواهید به بالای این تپه مصنوعی و سرسبز برسید، سربالایی را رد می کنید، و می رسید به تپه ماهورها.
روزهای آفتابی که باد مناسب دارد خیلی ها با بالن پرواز می کنند. عده ای هم سرشان را به هوا کردن بادبادک های رنگی گرم می کنند. به دیدنش می ارزد. گل های یاسش که حرف ندارد! خیلی دوست دارم یک دفعه هم شده از آن بالا با بالن پرواز کنم. در لابلای بوته ها و سبزه ها و حتی درخت ها جاهایی هست که جان می دهد برای عشاق. هر کس همیشه می تواند جای دنجی پیدا کند. من به غیر از مریم با شهاب هم زیاد آنجا می رفتم. شهاب چشمش همیشه دنبال چنین جاهایی بود. واقعا باید بهش گفت شهاب بهار نارنج. از کنار تپه، خیابان پهنی می گذرد که تویفلزبرگ نام دارد، و درست روبروی خیابان، یک جنگل آغاز می شود. از شما چه پنهان چند بار آن هم شبانه من و شهاب جیم می شدیم، از وسط درخت ها در تاریکی راه می ا فتادیم. راستش من همه اش می ترسیدم. ایده شهاب بود که شبانه بزنیم به جنگل. من اصولاَ برای رفتن به چنین جای خلوت و پر از درختی، آن هم در شب زهره ام می رود. شما می توانید قیافه مرا مجسم کنید که وحشت زده همه اش می خواهم از جنگل فرار کنم. شهاب می خواست با خیال راحت زیر درخت ها بنشیند و از من می خواست پهلویش بنشینم. و من هم حواسم به دور و اطرافم بود، و آنقدر وحشت زده بودم که حتا حرف های شهاب را نمی شنیدم. از این شیرین کاری ها زیاد دارم، اینجا جاش نیست برایتان تعریف کنم، اما می خواهم برایتان بگویم چه صحبت هایی بین من و مریم در ضمن رفتن به تویفلزبرگ رد و بدل می شد. البته خیلی هاش دیگر یادم نمانده. چون دوازده سالی می شود که از آن ماجرا گذشته است. یکبار که با مریم قدم می زدیم، یکباره رو کرد به من و گفت: «جواب مو پیدا کرده م، مگه نمی شه همزمان دو نفر رو دوست داشت؟»
نام کتابی را هم که پاسخش را در آن یافته بود، به من گفت. یادم هست که گفتم: «توی کتاب دنبال جواب می گردی؟» سکوت کرد و دقایقی همینطور ساکت ماند. مریم وقتی با من صحبت می کرد حرف دلش را نمی گفت. در واقع می گفت، اما نه به این شکل. البته چیزهایی داشت دستگیرم می شد اما نمی خواستم ته و توی قضیه را در بیارم. یک دفعه می دیدی سرزده با کتابی که زیر بغلش زده بود، در اتاق را می زد و می آمد تو. می گفت: «ببین، من با تو چطوری دوست هستم؟ خب به یه مرد هم همین جوری دوست می شم. اما یکی رفته به محسن خبر داده که من با اون رفته م بیرون.»
یکبار هم در جشن تولدی داشتیم می رقصیدیم، تشنه مان شده بود رفتیم گوشه ی سالن، لیوان آب یخ را که سر می کشید، گفت: «یخ نرسیده به لبم از گرما آ ب شد.»
مریم اینجوری بود. حرف هاش را به آدم اینجوری می زد. ما زیاد با هم حرف می زدیم، ازهر دری که تصورش را بشود کرد. وقتی ما خانه عوض می کردیم سرزده خودش را می رساند، و با سبک خودش حضور داشت.
عده ای وسایل را می آوردند، سیامک کمدها را نصب می کرد، مریم گوشه ی د یوار لم داده بود، چای می نوشید و گاه تک جمله ای می گفت. سیامک با مشت محکم به د یواره ی کمد می کوبید و مریم می گفت: «خوب تو مشت زدن واردی! همینطوری فتانه را می زنی؟»
مریم اینجوری حرف می زد. از وقتی که دیگردر همسایگی من نبود چند باری اتفاقی ا و را دیدم، اما می دانستم که به قصد دیدن من نیامده است، گرچه سری هم به من می زد. وقتی می رفت از پشت پنجره می دیدمش که نمی توا ند دل بکند، طوری خودش را به نرده های طولانی می چسباند که از دیدن او آنهم به آن حالت دلم می سوخت. راستش را بخواهید کاری از من ساخته نبود، از فک و فامیل و دوستان تا همان محسن، هیچکدام کاری نمی توانستند براش بکنند، جز همان سرکوفت ها وممانعت ها.
در گورستان رولوبون روزی که مریم را دفن می کردند، باید می بودید و می دید ید که چه طوری چشم هاشان از گریه سرخ شده بود، شانه هاشان تکان تکان می خورد. همین جور که از کنار یکی شان رد می شدم بلند گفتم: «آن حرف ها و سر کوفت ها، گریه هم دارد!»
در قیافه عزادارشان خوب که دقیق می شدی چیزی شبیه دل سوختگی جمعی یا سرشکستگی می دیدی که رقت بار بود. واقعا احساس بدی داشتم. نمی دانستم ازشان بدم می آید یا دلم براشان می سوزد. تصورش را بکنید واقعا یک ایل به جان یک نفر بیفتند و مثل دوستی خاله خرسه لت وپارش کنند. از این دلم می سوزد که محسن می توانست دست از سرش بردارد که برود زندگی اش را بکند. اما پاهاش را کرده بود توی یک کفش، سرش را به دیوار می کوبید و از او می خوا ست جدا نشود.
همان زمان شنیده بودم که مریم دنبال کتاب صادق هدایت می گشت. کتاب فروغ را در دستش دیده بودم. آن اوایل وقتی با هم به کلاس زبان آلمانی می رفتیم از اتوبوس که پیاده شدیم، یکباره ایستاد و گفت: «می دونی پسرعموم که بیست سالش بود خودش را کشت؟»
بین ما سکوت بدی بر قرار شد. جدا بلد نبودم نصیحت کنم. فقط می توانم بگویم از این خبر مضطرب شدم. ترس برم داشته بود، انگار لال شده باشم نتوانستم کلمه ای به زبان بیاورم.
البته ترس مریم بیخود نبود. از زمانی که با مریم آشنا شدم، سه بار کارش به بیمارستان کشید. بیماری قلبی هم البته گرفته بود، ناراحتی های دیگری هم داشت که بماند. من بیشتر او را بعد از مرخص شدن ازبیمارستان دیدم؛ زمانی که قرص ضد افسردگی می خورد و چاق می شد و مرتب لبش را با آب دهانش خیس می کرد و در جیب آ ن کاپشن سبز تیره اش دنبال بلیت مترو می گشت. برام می گفت که در رؤیاهای شبانه اش مدام می بیند که بلایی به سر محسن آمده. ازقرص می نالید که مغز آدم را پوک می کند و می گفت که چون نمی تواند کار کند، همه اش عذاب وجدان دارد. روان پزشک مریم به محسن گفته بود دربرلین ایرانی های زیادی را می شناسد که وضعی مشابه مریم دارند، لابد حساسند که به این روز می ا فتند. در ضمن گفته بود جنون با نبوغ فاصله ای ندارد. مریم همیشه حرف هاش را طول راه به من می زد. از اینکه به نقطه ای رسیده بود که حتی مادر و دخترش را دوست نداشت، عذاب وجدان می گرفت. این مال زمانی بود که هنوز کاملا خوب نشده بود. از حق نباید گذشت محسن خوب به او می رسید در چایش عسل می ریخت و به مریم می خوراند. اما معلوم نبود چرا مریم با زهرخند می گفت: «نمی دانم چرا دلم برای محسن زمانی تنگ می شود که ناهار نپخته باشم.»
خیلی از زن های دوروبر آرزوی شوهری مثل محسن را داشتند. خوب چه می شود کرد. آشپز خوبی نصیب مریم شده بود. فکر نکنید من این چیزها را از خودم در آورده ام. نه، مریم باهاش می خوابید اما احساسی به او نداشت، بهش می گفت کارت را بکن و بخواب. تازه این حرف ها را فقط به من نزده بود، یکی دو نفر دیگر هم می دانستند. بیچاره یک ماه قرص می خورد که مثلا یک شب نصفه نیمه با شوهرش بخوابد. حالا خودتان را بگذارید جای مریم در پستوی خانه جایی که کسی نمی تواند ببیند؛ پستوی هزارتوی زن وشوهری را می گویم.
خودتان را جای مریم بگذارید که باید این نجواهای عاشقانه را بشنوید: «کجا بودی؟ بغل کی بودی؟» بدون تعارف بگویم، من روانشناس نیستم و از روانشناس ها هم خوشم نمی آید. یکی شان گفته بود این مسئله ارثی است، آن دیگری نظر داده بود که زن های بین سی تا چهل سال یکباره به خودشان می آیند. با اینکه خیلی ها به زبان نیاوردند اما می دیدی که هر کس تنها مریم را مقصر می داند.
به آلبوم عکس های مریم که نگاه می کردیم، شهناز انگشت اشاره اش را روی عکسی قرار داد که مریم عاشقانه دست در گردن شوهرش انداخته بود. شهناز پرسید: «به من بگو این یعنی چی؟ ارثی است، کاریش هم نمی شود کرد.»
کاریش نمی شد کرد، چون من هم کاری نتوانسته بودم برای مریم بکنم؛ شاید حق را به شهناز می دادم. اگر منصف باشیم می توانیم حق را به بقیه دوستان و فامیل هم بدهیم. چرا نه؟ هر کس می تواند حق داشته باشد.
حالا که به همه ی ماجراها فکر می کنم این جمله مدام در ذهنم روشن می شود: «آیا انصاف مثل حقیقت زائیده تصور ما نیست؟ آنطوری که بعضی ها در باره ی حقیقت می گویند.»
از هم دور افتادیم. گاهی فکر می کنم شاید اگر من و شهاب با مریم همسایه می شد یم، می توانستم کمکی باشم و شاید او الان زنده بود، کسی چه می داند. مطمئن نیستم یک ماه قبل از اینکه حادثه اتفاق بیفتد، به طور تصادفی من و شهاب مریم را دیدیم که حسابی کلافه بود. تابستان قبل هم نتوانسته بود به جایی که آفتاب خوب دارد سفر کند، اگر می گویم مریم برای آفتاب گرفتن نتوانسته بود به ترکیه یا اسپانیا و یونان سفر کند، و اسمی از ایران نمی آورم برای این است که آن موقع ها هنوز رسم نشده بود کسی از پناهنده ها به ایران سفر کند. هنوز مسئله پس دادن پاسپورت های پناهند گی رسم نشده بود.
مریم بین بیمارستان و خانه آونگ شده بود، و ذله بود. تصورش را بکنید، وقتی افسرده باشید، کج و معوج هم بشوید، یک دست تان مثل فلج ها بشود، بخواهید ادای خوشبخت ها را در بیاورید، رقص شکم هم بکنید، بچه تان به شما سرکوفت بزند: «مامان! تو را خدا بنشین!» چه حالی به شما دست می دهد؟ نمی روید خودتان را بکشید؟ نه انصافا وقتی مریض می شوید اگر نتوانید آب دماغ تان را هم جمع و جور کنید، هی آب دماغ تان بریزد روی زمین، در بیمارستانی که بستری هستید مجبور باشید زیر بغل زن پیری را بگیرید، هی از این ور سالن به آن ور سالن ببریدش، خودتان بگوئید؟ اگر شما بودید چه می کردید؟ تازه وقتی از بیمارستان مرخص می شدید، آیا برنامه نمی ریختید خودتان را از آپارتمان چندین طبقه به پائین پرت کنید؟
معلوم بود که مریم دنبال فرصت مناسب می گردد. هنوز معالجه نشده بود و داشت داروهاش را می خورد. ظاهرا کمی سر به راه شده بود، و از بیمارستان مرخصش کرده بودند. و او تازه فهمیده بود چه بلاهایی به سرش آمده است.
نیمه شب از خواب پا می شده و دیده همه خوابند و او مجبور است مگس بپراند. شاید همین وقت ها بوده که به سرش می زند تا خودش را بیندازد پائین. لابد در همان نیمه شب های خلوت و ساکت نقشه می کشیده. و کسی هم نمی توانسته جلو نقشه اش را بگیرد. با خودم فکر می کنم آن شبی که مریم ساعت پنچ در هوای گرگ و میش خودش را به کنار پنچره رسانده، آن را تماما باز کرده، در حالی که پیراهن چیت خال خالی تنش بوده، دست هاش را به لبه ی پنجره گرفته، شاید به یاد روزهایی که درتویفلزبرگ به تماشای بالون می ایستادیم، خودش را با صورت به پائین پرت کرده است. ا گر من پیشش بودم مثل آن پیرزن همسایه که دیده بود مریم چنین قصدی دارد، چه می کردم؟ پیرزن به پلیس زنگ زده بود. شاید من داد می کشیدم و از او می خواستم اینکار را نکند. شما فکر می کنید به نصیحت من گوش می داد؟ و آن شب به خاطر من منصرف می شد؟
شب های دیگر چه؟ اگربه حرف فتانه که افسوس می خورد و می گفت: «ایکاش هر شب یکی می رفتیم پیش او…»
روزی که مریم را در گورستان رولوبون دفن می کردند یکی زیر لب تکرار کرد: «از سادگی خودت بود، از سادگی خودت بود.» با صدایی که از ته چاه می آمد گفت: «آیا همه ی شما بی گناهید؟»
گاه گاهی خواب مریم را دیده ام. مثل زمانی که نگران محسن می شد، با موهای مجعد و تابدارش. نسترن هم در خواب من بود، و به مریم می گفت: «ببین، چه موهایی داری؟» حتم دارم نسترن به مریم درس نمی داد، ترحم؟ شاید. نمی دانم اگر خوابی را که دو هفته قبل از حادثه دیدم برایتان بگویم، می گوئید خرافاتی ام. نه، خواب خرافات نیست. دلیل اینکه می خواهم خوابم را تعریف کنم این نیست که بگویم خواب خرافات نیست. اگر قدری حوصله کنید توضیح می دهم. مریم توی اتاقی در ساختمان چند طبقه ای ایستاده بود، اتاق پر از مهمان هایی بود که از دور و اطراف آمده بودند. صاحبخانه از من رختخواب و پتو می خواست. مریم رو به من کرد: « باعث دردسر صاحبخانه شده ایم!» هم زمان من شهاب را پائین ساختمان می دیدم که دو بچه ی کوچک داشتند اذیتش کردند. صبح اول وقت تا چشم باز کردم بدون اینکه بگویم نگران هستم، خوابم را برای شهاب تعریف کردم، و اقلا یک تلفن به مریم نزدم. شهاب هم بدون اینکه به من بگوید نگران است در سکوت به من خیره شد. همین و بس. واقعا من نتوانسته بودم به او کمک کنم.
روزی که تصمیم گرفته بود خودش را بکشد یک روز بارانی بود. به مریم واقعا می شود گفت مریم بارانی. وقتی باران می بارید مریم دوست داشت بدون چتر با شخص دم دستش در باران قدم بزند. نه باران خبر می کرد، نه شخص دم دستش برای خیس شدن در باران دل می داد. یکی دو بار شانس آورده بود و من به تورش خورده بودم. با هم به کنار دریاچه نزدیک خانه شان رفتیم و برای قوها و مرغابی هایی که زیر باران دیدنی شده بودند نان می انداختیم. آخر آدم کم گیرش می آید که وقتی یکی به دیدنش می رود او را هم با خودش ببرد زیر باران. نه، همچون شانسی کم گیر میآید.