نویسنده: محمدرضا شادگار
میخواهم دیگری باشم
مرقوم فرموده بودید که آن دو سه سطر جفنگِ مسجعِ این بندهء کمترین را ملاحظه نموده. استدعایِ این ناچیز نیز جز این نبود. لیکن اندر باب آن پرسشتان که نگاشته بودید: «این بازی دور و دوران چیست که هربهچندی باید فدیهای بگیرد؟» باید معروض حضرتعالی بدارم که در این مقام جای بسی تأمل و درنگ هست. به آن خواهم پرداخت. باری، آنجا هم که معترضِ بنده شدهاید که چرا از روح شریر و آن چنارِ بلای جان و ماجرای جنِ اندرونش که دیگر بسیار کهنه شده است دست برنداشتهام ناگزیرم به عرض عالی برسانم که بنده تا فیالحال هم، هنوز که هنوز است، نفهمیدهام این چه دور یا حکمتیست که درخت چناری جانی را چنگ بزند و بعد هم در مندلِ آتشش خود بسوزد و نیست شود، و ایضاً دیگرانی که دورهاش کرده بودند کَکِشان هم نگزد که نه انگار آدمی، در همان حلقه که گِردش بودند، زمانی زنده بود. این که گفته آمد تکرار همان مکررات است. خودِ حقیر نیز مسبوقم. الغرض، همه چیزاز آن جا شروع به یافتن گرفت که او در پاسخنامهاش رقم زده بود: «من که از شما…» شرح آنچه مسطور نموده بود، طولی دارد و این رقعه جای آن نیست. پاسخنامه هست. صورتِ سوالها هم هست. نمرهبندی هر سوال نیز، به نظر اینجانب، معقول است. حضرتعالی که مدیرِ گروه هستید، فضولی نباشد، میتوانید خودتان یا از همکارانِ گروه بخواهید تا ارزیابی کنند. در ضمن جزوهء دستنویسِ دوتا از بچههای کلاس را ضمیمهً ً ایفاد نمودهام تا معلوم شود که سوالهای امتحانی از متنِ درسها استخراج شده، نه خارج از آن. راستی را، ماوقعِ جاری نیز درست مشابه بارِ قبل است. انگار که محتوم هر دوریست که این حقیر آن ماجراها را مکرراً از سر بگذرانم. نمیخواهم از دور و زمانه زیاده سخن بگویم. مستحضر هستم که این ایام مقارن است با خجستهْ ازدواج جنابعالی. از این رو نمیخواهم آن بنگارم که خوشایند حضرتعالی نیست. نمیخواهم حلاوتِ وصل به ذرهای زهرِ کلامِ تلخ بیالاید. اما آن بار هم آن وقایعِ منحوس ازهمین سنخ و جنم بودند. این بار هم همینهاست که دارد مکرر در مکرر اتفاق میافتاد. تکرر انگار خصلت زمانهء ما شده است. مدیر قبلی هم، همان سلفِ اسبق حضرتعالی، همین حرفها را میزدند. اما بعد تبعاتِ سوء چنان مدیریتی بر همگان هویدا شد. ایرادشان از من بر سر آن بود که چرا میانگین نمرات دانشجویانم پایین است. اشاره کردم به پاسخنامهها که بر میزش گذاشته بودم. اصلاً نگاه هم نکرد. گفت: نمراتتان خیلی پایین است. گروه با مشکل حادِ آموزشی روبهرو شده. متوجه هستید؟
مشکل هم لابد بهزعم ایشان یعنی اعتراض مشتی دانشجوی تنبلِ از خود راضی بود. گفت: به همهشان حداقل نمرهء قبولی بدهید!… قاعدهًً شما مخیرهستید ولی…
گفتم: گمان نمیکنید با این کار توقعشان را زیاد کنید؟ چه بسا مشکلات بعداً بیشتر شود.
چین بر عارضِ مقبول و آن جبینِ مأجور انداخت، گفت: مسالهء این درس شما چیز دیگریست. ما قبلاً تجربهء چنین درسی را نداشتهایم. مگر ما اجازه میدهیم یکیدوتا دانشجو…
گفتم: اما چندتاشان… و اصلاً این یکی، پاسخنامهاش سفید سفید است. ببینید!
و برگهای را از لای پاسخنامهها بیرون کشیدم به او دادم و اضافه کردم:
ـ فقط یک جمله نوشته. عنایت بفرمایید!
خیره شد به من و بعد پشت و روی برگه را نگاهی کرد و زیر لب خواند: «من که از شما خواهش کرده بودم…» برگه را انداخت روی میز و گفت: بهتر است توی این موارد باریک نشوید. برای درز گرفتن همینهاست که میگویم باید به همهشان نمره بدهید، حتی’ به این یکی.
ـ ولی…
ـ اینها به جز کتاب و درس واجباتی هم دارند. چه توقعی دارید؟ میخواهید شقالقمر بکنند؟
ـ ما هم از جوانی درگیر مشکلات زندگی بودهایم.
ـ حالا زمانه فرق کرده.
ـ چه فرقی؟
ـ شوخی میکنید؟ شما مگر اینجایی نیستید، مالِ این آب و خاک؟ بفرمایید الان چه چیزی جای خودش است که این یکی باشد؟ شاید بهتر بود ما هم درس نمیدادیم.
ـ پس چه کار میکردیم؟
ـ نمیدانم. میرفتیم پیِ یک کاری که در شأن و شخصیتمان باشد.
حق بود بنده چه بگویم؟
گفتم: باشد.
گفت: خیلی ممنونم.
و پلک راستش را تنگ کرد. بهقسمی هم مرتکبِ این فعل شنیع شد که نه یکی از آن ابروان نازکِ رنگ شدهاش تکانی خورد و نه اصلاً، با آن یکی پلک، پلکی زد. آخر چه کار میتوانستم بکنم وقتی که به اشارهء سر قلمی میتوانست عذرم را بخواهد؟ امورات زندگی را گذراندن که شوخیبردار نیست همکار گرامی. میشد رفت کنار در دانشگاه صندوق میوهای کارتنی چیزی وارونه گذاشت، بساطی چید و به دانشجویان خودمان سیگاری فروخت یا نمیدانم آدامسِ خروسنشان؟ ولی از همان وقت فهمیدم که… ولش کنید اهمیتی ندارد. فیالواقع حقیقت این است که مضحکهای باید باشد تا جوانترها سرگرم بشوند. بعد هم باز آن پلک منحوس را تنگ کرد یا نمیدانم اصلاً پلک خواباند و به دعوت دهان گشود.
ـ بفرمایید نهار خدمت باشیم.
نفهمیدم اصلاً چه جوابی دادم. آن روز، آن زنک وقیح زخمی بر من زد که تا یومالاکنون نیز سوزشش رهایم نکرده. موجب شد که این جملهء کذایی را بهدفعات در ترمهای بعدی نیز بر پاسخنامهها ببینم. حال اگر حضرتعالی نیز بخواهید دلیل حلقآویز شدن و نفسکُشیِ احمقانهء این دخترکِ اخیرالشُهره را سخت گیری بنده در امتحانِ پایانترمِ پیشین بدانید، این دیگر از انصاف خیلی به دور است. میدانم جنابعالی، که دوستِ سالیانم هستید، مصدر چنین فرمایشاتی نیستید. ولی در افواه که پیچیده است. به این دلخوش بودم که فقط میگفتند: سوگلیِ استاد فلانی. ولی دیروز خودم خواندم، درون دستشویی، معذورم بدارید، پشت درِ مستراحی به شعر نگاشته بودند: «لَش نشمهء فلانی، ریقِ رحمت سرکشید.» فیالواقع حسابی پریشان شدم. به زمین و زمان ناسزا نثار نمودم و خودم را نشسته، با تهِ بیطهارت، آمدم بیرون. درون راهروِ دانشکده، راستِ بینیام را گرفتم و یکراست شرفیاب شدم خدمتِ جنابعالی که بگویم اگر یکی از این نسوانِ بیقدر و قیمتْ عاشق کسی بوده و این گونه که فیالحال در محاوراتِ یومناهذا پیچیده است، خودش را شبِ عقدکنانِ او حلقآویز کرده، به من چه خط و ربطی دارد؟ درست است که کارهایی میکرد که، به قول عوام، خیلی تابلو بود. سوتی میداد به اصطلاح. ولی گناهِ من چیست؟ مثل هنگامی که موی بالیدهاش را آن گونه بر شانهاش میریخت که دل ریش ریش مینمود. خوب تا اینجایش که البته عیب و ایرادی نداشت. عیب وعلتش از آنجا برخاستن گرفت که یکبار وسط درس، به یکباره با دست چپش پیشسینهء مقنعهاش را بالا زد. این که چاک سینهء سیمینش باز بود و بند ودستکِ سفیدش هم هویدا شد که قابل عرض نیست، چون لابد گرمای تموز بوده و بر او حرجی نبوده، همین طور بر من که تا حالْ هفت بار، نه چهارده بار، پای آن چنار چرخیده بودم. هر دفعهاش، هفت بار. یکبار بوق سگِ دیشب و یکی هم امروز، سفیدهء صبح. عرض بنده بر سرِ آن دست دیگر است که از زیرمقنعه برد پشت گردنش. میانِ گیسِ بافته را گرفت و کشید جلو سینهاش. دُم گیس بر شانهء راستش تابی برداشت و افتاد روی زیردستیِ جلو صندلیاش، بهقسمی که آن دو سهتا پسر تُخسِ تهِ کلاس به بنده لبخند پراندند. من هیچوقت، خدا به سر شاهد است، جوانی نکرده بودم. میانسالی هم که نداشتم. انگاراز بچگی به پیری پرتاب شده بودم. بعد هم که این، از نوک گیسش، لااقل دو حلقه به اندازهء یک کف دست، روی زیردستیاش چنبره نموده بود. بفهمینفهمی رشتهء کلام از دستم… نه که هول کرده باشم. مگر آن چند رأس جای اعرابی داشتند؟ ولی داشت او، به سرانگشت، با سرِ بافهء چنبره شدهاش بازی میکرد و هر چه نگاهم بر آن جمال بیمثال اصابت مینمود، لعنت خدا بر دل سیاه شیطان، به سوی بنده لبخند ارسال مینمود، با آن مخمورْ چشمان و مژگان سیاه و پلکهایی که وقتی تنگ میکرد، انگار در هالهای گم میشد. دهانش آنقدر کوچک بود که گویی فندقی نیمهباز. یک لحظه وهمم گرفت که کنار حوضِ کوثر نشستهام و صنمهای نیمه لُختی را دیدم که پای در پاشویهها فروهشته، بادبزنی به دستی و به دست دیگر، به ناز و نوازشِ سر و موی هم مشغول بودند. فیالواقع، دنیا آنقدر شیرین به دل و کامم نشست که حدس نزدم، فردا روزی، ممکن است از بابت همین امورِ جزیی عَلم و کُتل هوا بکنند و شبنامه پخش کنند. مثل همانها که برای جنابعالی نیز، چند صباحی پیش، پخش نمودند. بدنم گرم شد. انگار که از آن ابریقِ دهانْتنگ و صراحیگردنِ کنارِ همان حوض، در پیالهء کف دستم، جرعهای شراباً طهوراً نگونسار کرده باشند. حال نامردمی را ملاحظه نمایید که چهها برایم درنیاوردهاند. میگویند: «استاد فلان قبل از هر کلاسِ درسش لااقل یک پارچی میزند، آن هم از این زهرماریهای کف کردهاش را.» بنده از پَر قنداق، از تصدقی سرِ دوستان معززی چون جنابعالی، مستِ میِ دوست بودهام. حالا میگویند من… استغفرالله! آن هم از این نوعِ سخیفش، معاذالله. آن هم هیچ وقتِ دیگر نه، پیش از کلاسِ درس. حاشا حاشا که هرگز چون این کرده باشم. مگر این حقیر از خواجه شمسالدینِ خودمان چه کم داشتم؟ یا از همهء آنهایی که از باده گفتهاند یا خوردهاند. فیالواقع شاید هم حرفی زده باشم، ولی این دلیلِ تهمت و افترا میشود؟ مثل همان حرفهایی که پیشتر به نافِ مبارکِ بعضی از همکاران هم بسته بودند. طلبِ عذر دارم. این قولِ سخیفْ مالِ خودشان است. من آن را پشتِ درِ مستراحی خواندهام. بنده، آنچه دربارهء همکاران و بالاخص جنابعالی میگویند، باور نمیکنم. یعنی از همان اول هم نکردهام. مسبوقم که این حرفها مشتی خزعبلات بیشتر نیست که کوتولههایی مثل آنها به قامتِ بلندنظرانی چون جنابعالی میدوزند. مثل همان حرفها که برای خود بنده نیز درآوردهاند. میگویند بنده ابروانم را سر کلاسِ درس بغتهًً ً طاقوجفت میکنم یا نمیدانم میگویند: «فلانی وقتی ازش سوالی میشود، ادااصول درمیآورد، جفت جفت پلک میزند تا بتواند خودش را جمع کند جوابی بدهد.» خدا شاهد است این حرفها خزعبلات است. خدا شاهد است این گونه نیست که آنها میگویند. ممکن است بنده خبطی نیز کرده باشم اما نه اندرون کلاسِ درس. خدایا چرا میخواهند، حتی’ در خلوت خودم نیز، مرا بندیِ رفتار احمقانهءشان بکنند؟ از خدا که پنهان نیست از جنابعالی چه پنهان. اصلاً من چه دارم که ازحضرتعالی پنهان کنم. الساعه عرض میکنم. هرچند که تا این زمان به کسی چیزی نگفتهام. ولی فیالحال میگویم از وقتی که سلفِ اسبق حضرتعالی آن درخواست شنیع را از من کرد، تمنای نمره را میگویم، دیگر برایم معنیِ همه چیز عوض شده است. یعنی دیگر هیچ چیز برایم معنیِ ماحصلی ندارد. شاید بفرمایید مگر، زبانم لال، قرآن خدا غلط شده؟ مگر آسمان به زمین آمده؟ نمیدانم. ولی من بارها و بارها جلو آینهء قدیِ اتاق مطالعهام ایستادهام در وجنات خودم موشکافی کردهام. بهخدا تکان میخورد. انگار ذرهای از وجودِ منحوسِ آنها در من نیست. کف دست را هم گذاشتهام بر ابروان لعنتیام. ولی تکان میخورد. بهخدا تا حال یکبار هم نتوانستهام مشابه آن خبیث پلک تنگ کنم بهقسمی که توان بهجان دیگری آتش زد. نه، انگار با کمال تأسف ذرهای ازخمیرمایهء آن خبیثها در من نیست. از صمیم قلب متأسفانه میگویم. چون اگر من هم مثل آنها آدم بودم روزگارم به از این بود که فیالحال هست. الغرض، آن روز هم به تختهسیاه نظر افکندم و درسم را پای تخته کتابت نمودم… خودم که درست نفهمیدم چه گفتم. مثل همین الساعه که انگار مرقومهام دارد سمتوسویِ تظلمنامه بهخود میگیرد. از بنده بهدور بادا و بعیدتر بماناد شیطانِ لئیم! پنداری میخواهم بفهمم این قدر روح و روانم پست شده که پشتِ درها گزارشش را خواندهام؟ فیالحال تصدیق میفرمایید که من این نتیجهء شوم را، همانطور که در رقعهء پیشین نیز معروض داشتم، پیشگویی نموده بودم. کلاس که تمام شد، هنگامِ همان تنهاییهای بعد از کلاس که میماند تا اشکالاتش را رفع نماید، گفتم: چرا هر چه چرخ میچرخد و جلوتر میرویم، دانشجوها کوتولهتر میشوند؟
گفت: کوتاهتر، استاد. میگویند مالِ تغذیهء بد است. اگر همه گوشت گیرشان بیاید خواهناخواه بلند میشویم، مثل امریکاییها. حالا ژاپنیها هم دارند قد میکشند.
چیزی نگفتمش تا امتحانش را که خراب کرد، باز از او پرسیدم. همین جوابها را پس داد: ببینید استاد، زمانِ نوحِ نبی عمر آدمها، بر حسب مضربی از صدسال بوده، یعنی چهار صد سال، شش صد سال یا… ولی حالا بر حسب ده سال میسنجیم. علتش، میگویند، تغذیهء بد است. بعضیها هم میگویند هوایآلوده. ولی من یقین دارم علتش روحِ شریر است.
میدانم با آن چه گذشت، در چشمانداز آتیِ این حقیر عاقبت خوبی متصور نیست، ولی این در مقابل مرگ یک انسان هیچ است. بعدِ همان جلسهء امتحان هم گفتمش: زمان ما کسرِ شأنمان بود. ولی شما، چون نونِ نمره با نونِ نان یکیست، کاسهء گدایی به دست، مثل کنه میچسبید و وِلکُن هم نیستید.
ـ استاد، شما هم یکوقتی دانشجو بودید.
ـ بودهایم ولی تکدیِ نمره، حاشا!
ـ فضولیست استاد، چیزهای دیگری هم هست. نمیبینید؟
علیالقول و قاعدهء امروزیها، حق بود یک کشیدهء آبدار میخواباندم زیر گوشش. مگر کور باشد استادِ این ناقصالعقلِ محجور که نبیند. ولی همین حرفش بود که مجبورم کرد تمام یادداشتها و دستنوشتههای سنوات دانشجوییام را وارسی کنم. ببینم میشود سرِ نخی، چیزی پیدا کرد تا بشود، اندکی، به او حق داد. البته که این کار بنده نه از سرِ فروتنی بود بل میلم گرفته بود حجت بر او تمام گردد، مثل الباقیِ آنان. صداقتِ این برادر کوچکتان را ملاحظه میفرمایید؟ بعد هم، همان شب، همهء گفتگویم را بر کاغذ نگاشتم تا بفهمم حرف پرتی نزده باشم یا منظورش از آن چنار و از آن حرفها چه بوده؟
هنگامی که او را گفتم: برای همین میگوییم آدمها دارند کوتولهتر میشوند، نه کوتاهیِ قد یا عمر، میفهمی؟ دانشجوجماعت که کوتوله شد استادشهم میشود و بعد هم همهء قوم و قبیلهاش.
ـ استاد، میفهمم. دلیلش را هم میدانم. مال این است که از ذهنهامان معنیِ فدیه پاک شده. در هر زمانهای یکی باید فدای جمع بشود. روحِ شریر اگر هراَزگاهی قربانی نگیرد جامعه فاسد میشود.
فیالحقیقه بنده درست یقین ندارم که این عبارات از دهانِ او خارج شده باشد. یعنی که نحوستی فیالواقع در تقدیرم بود که این حقیر میبایست قربانی این فاسدْ قبیلهء نابخرد بشود؟ ولی انگار چیزهایی به همین فحوی’ گفت که بدین گونه برداشت نمودم. بعد هم بنده بیمعطلی از او جدا شدم و زآن پس نیز تلاشِ مشکوری کردم که دیگر ابداً به او نیندیشم. البته توفیقِ مأجوری هم همراهم شد تا این که دوباره اسیر فتنهء شوم زمانه شدم. آغازش را فیالواقع دقیقاً بهیاد نمیآورم. نمیدانم که کِی بود و کی بود و سرِ کدام کلاسم که به نجوا شروع کرد: «گرگوارِ کافکا هم یک روزصبح از خواب آشفتهاش پرید. شما هنوز خوابید؟» آن روز بنده فقط لبم را گزیدم و به محاذات تختهسیاه تا کنار درِ کلاس رفتم و بیآن که حرفی بزنم راه رفته را برگشته نشستم پشتِ میزم. سرم را خم کرده، با پشتِ دست، چشمانم را مالاندم. بعد دستها را ستون چانه کرده و بچهها را نگاه کردم و فقط گفتم: «او میخواست بگوید روحِ زمانه است که بشر را واداشته با جماعتِ حیوان قرابت بیشتری احساس کند تا همنوعِ خودش. با حیوان راحت است. فلذا راحتتر نیزمیتواند جلوِ حیوانی احساسش را بروز بدهد تا نزدِ همنوعش. برای همین هم انسانِ امروزین و بهتبع ادبیاتِ امروز مشحون از مراودهء انسان و حیوان است یا استحالهء اینیکی به آندیگر.» و درس را ناتمام گذاشته از کلاس زدم بیرون.
عنایت بفرمایید آن روز هم، بعدِ همان جلسهء امتحان، بنده فقط به او گفته بودم: برو! خستهایم فیالحال. بعد، خودِ ما راجع به نمرهات فکری میکنیم.
که دستش را به هوای دستمان پیش آورد. تند نگاهش کردم و دور و کنارم را پاییدم. دستش را پس کشید. از پنجره به بیرون نگاه کردم. باغ پیدا بود. من که نگفته بودم، در آن شب مهتابی، برود زیر سایهء پهنِ چونان چناری. آنجا که، یحتمل، یک چشمش به ماه بوده و چشم دیگرش دودو میکرده پی ِ کلفتترین ساقهاش. آن شب ماه قرص کامل بود. نصفه شبی که رفته بودم، دیدم که چه پر نور بود و آنقدر بزرگ و پایین آمده که چیزی نمانده بود بیفتد برشاخههای چنار. گهگاه لکهء ابری قرص ماه را دندان میزد و بعد هم با نسیم سردی که وزیدن میگرفت، پردهء تیرهای میافتاد رویش. جیرجیر جیرجیرکها درون گوشم لانه کرده بود. وقتی قرص ماه لکهء گداختهای شد ترس افتاد اندرونِ جانم. نصفه جان شدم تا به خانه برگشتم.
پشتِ دستم به قِسمِ دایمالتزایدی شروع به خارش کرد. داشت با نوک ناخنهای ِ بلندش به پشت دستم میزد. گفتم: میدانی آن دنیا، از برای انگشت زدن به نامحرم، شیطان با هُرم آتشِ جهنمیاش به دستت مماس میشود به قسمی که کف دستت سوراخ میشود.
ـ اگر ندهید بیچارهتر میشوم. دعاتان میکنم. امشب شب عزیزیست. شبِ شهادتِ…
یادم رفت، غفلهًً ً، شهادتِ کی را میگفت.
ـ دعاتان میکنم. امشب مستجاب میشود هر که دعا بکند. خیلی دعاتان میکنم.
ـ به قاعدهء همان جوابها که نوشتهای؟
ـ نه به خدا، خیلی زیاد.
ـ به چه میزان؟
ـ اندازهء علاقهام.
و با آن مردمِ عسلیاش نگاهِ بیقدرش را انداخت بر وجناتم که راستش را بخواهید حسِ سبکی در دلِ این حقیر جنبیدن گرفت. البته، نه از آن حس و احوالاتی که وسوسهء ابلیسِ خبیث باشد. به بیرون نگاه کرد. بنده نیز نظری روانه کردم. از پنجرهء کلاس، چنار کهنسال میان درختچهها و درختهای کوتولهء باغْ سر برکشیده بود. سر برگرداندم. سرِ همهء بچهها بر برگههایشان بود. با نگاهم، لابد، چیزی از اندرونم به بیرون ساطع شده بود که شیطانهای تهِ کلاس میخواستند از آن سر دربیاوردند. نه البته چیزی که، نعوذُ بالله، خارج از عرف و رویهء معمول باشد. آنچه وجههء نظرِ این بندهء کمترین است آن احساسهاییست که هنگام نهی از منکر، در دلِ هر مومنِ آگاهدلی، بیدار میشود. بزاق دهان را فرو بلعیدم و گفتم: علاقه به چی؟
ـ استاد، چرا نمیفرمایید به کی؟
و دیگر صدایش را نشنیدم. انگار لب میزد. پسرکی که داشت از بغلدستیاش پاککن میگرفت، گفت: اجازه استاد، بهخدا تقلب نمیکردم، میخواستم این جمله، جوابِ آخرم را پاک کنم. اشتباه کردهام.
سر تکان دادم. پسرک سرش را که بر برگهاش فروانداخت، فهمیدم که من اشتباه کردم که پرسیدم: گفتی به کی؟
ـ استاد، به آن چنار. ببینید چه بلند و کشیده است.
و بعد دیگر آن چنار بلایِ جانم شد. یکی از آن شیطانهای نرِ تهِ کلاس داشت نگاهم میکرد. چشمغره که رفتم، سرش را فروانداخت بر برگهاش. دخترک که صورتش سرخ شده بود و انگار بغض کرده بود، با صدای دورگهای گفت: فقط همین؟… باشد… باشد.
داشت به سرِ ناخنهای دست راستش کف دست چپش را چنگ میزد. گفتم: تو را چه میشود؟
دهان باز کرد ولی، مات و مبهوت، حرفی نزد. بعد چنان ناخن و پنجه کشید که پوستِ کف دستش درید. آن گاه صدای شکستن چیزی شنیدم و بعد تکهناخنِ آغشته به خونی دیدم که افتاد بر زمین. نگاهش کردم. تا شدم و برداشتمش. لبهء شکستهاش را که بر کف دست کشیدم، بر پوستم، خطی از خون برجا بنهاد. خیره نگاهم کرد. سر فروانداختم و به دل دو انگشت اشاره و شست دو رویِ آن لبهء خراشیده را مسح نمودم.
ـ استاد… من…
و به بانگ بلند دفعهًً ً گریه سرداد و دوید بیرون.
راستی را، درست نفهمیدم منظورم از افعال چه بود. فیالحال هم، هنوز که هنوز است، نفهمیدهام قصد و منظورِ او از آن «باشد» چه بود؟ البته اشتباه از من بود. باید اسمش را میپرسیدم. فیالحقیقه مطمئن نیستم کدامشان بود که خودش را حلقآویز کرد. این که این دختر همان باشد که وصفِ سرِ کلاسش را گفتم یا همانی باشد که سوزوگدازْ بنویس بود، هنوز برای بنده مبرهن و واضح نیست. اولش فکر میکردم که هر سهتایشان، باید، یکی باشند. یعنی دوتای دوم را که مطمئنم. از قیافههایشان میگویم که سرِ کلاس دیده بودم. ولی یک چیز دیگری هم هست: این که تطبیقِ ابروهای این دوتای آخری، خیلی سخت بود. با هم فرق میکرد. چشمانشان هم، انگار، یک جورهایی فرق داشت. اصلاً یکیشان موهایش بور بود و آن یکی سیاه، عینِ گربهء سیاهی که بعداً دیدیم. حال اگر به اغماض قبول کنیم که این دوتا یکی بودند، میماند همان که خودش را دار زد که او هم البته بفهمی نفهمی یک پرده بیشتر چربی داشت. چه میگویند؟ تپل مپل بود، شکمش هم گِرد و بزرگ، این طور که میگویند و این که آیا حامله بوده یا نه؟ یا این که تودلیاش منسوب به کدام بیپدرومادریست؟ من اصلاً نمیدانم. به طناب که از درخت آویزان بوده شکمش باد کرده بوده. خوب، این که دلیل نمیشود. جسد که بماند معلوم است چه میشود. میماند نوشتهء پشت درِ مستراحها، که هرچه خواندم، چیزی دستگیرم نشد. ولی عدهای هستند که همهء وقایع را دوست دارند نمایشی و درشتش بکنند. علتِ نقلِ حامله بودنش هم، یحتمل، باید از همین جاها ناشی شده باشد. به هر تقدیر، میشود از پزشکیِ قانونی نظر خواست. بنده هم در اختیارم، برای هر فرمایش و آزمایشی که بفرمایید.
نمیدانم چرا، گاه از گاه، همه چیز را قاطی میکنم، مثل همین الساعه. از عوارضِ پیریست؟ نه؟ یک زمان حتی’ نامهایشان را هم جابهجا میکردم. بهاشاره به یکی از آنان که خطاب میکردم همان هنگام، غفلهًً ً، نامش از یادم میرفت. خودش اسمش را میگفت. چه کار میشود کرد، وقتی آنقدر زیاد هستند. تازه، دم به دم هم یکیشان، شکلِ علفِ هرزی، چه میگویند؟ عینهو اجل معلق، جلو آدم سبز میشود که: استاد، سلام.
و احوالپرسی میکند و او نرفته، یکی دیگرشان: استاد، حالِتان خوب است؟
و به خدای احد و واحد نمیگذارند حتی’ یک راستهء خلوت پارکی را خوش خوشک قدم بزنی، یا شعری زیر لب زمزمه کنی و بشکنی بزنی و با پنجهء کفشَت سنگی بپرانی و بعد انگشتی اندرون بینی، کأنهو انکرالاصوات، صدایی میپیچد: استاد، شمایید؟
نه پس اَزرَق شامیام؟… آخر من نباشم میخواهد کی باشد؟ و آهسته میگویم: بله عزیزم، ما هستیم. تو خوبی؟
ـ خوبم… بای.
ـ خدا نگهدار.
و طاقوجفت، از هر رنگ و بویی… استغفرالله! از بنده به دور بادا! که در این درویشِ فقیر نیست و نبوده است و در جمیعِ مؤمنین و مؤمنات. آن وقت که میباید، به قول خودشان، میبوییدمشان و دور و برشان میپلکیدم و به اقتضای سنم متلکی میپراندم، سوای اعتقادِ دینیِ قرص و محکمم، آنقدر بادِ دماغ داشتم که کسر شأنم بود با یکیشان حرفی بزنم. صداقتِ بنده را ملاحظه میفرمایید که، به قول خودشان، جانماز آب نمیکشم؟ دو بار، نه سه باری هم که به من پراندند، رو ندادم. اصلاً جواب ندادم. انگار غازورهای بودند و من پادشاهِ پادشاهان. حالا کیست باور کند که این وصلههای ناچسب به بنده میچسبد؟… ولی باختم. نفرمایید بریدهام. با این لغت به هیچوجه مِنالوجوه نمیشود افادهء منظور کرد. آن موقع هم که میگویند میانسالی، وقت و حوصلهاش را نداشتم. راستش این نوع زیستِ حیوانی را نمطِ صوابی نمیدانستم. الساعه هم اگر میخواستم جبران مافات بکنم، با این سرِ طاس و شکم برآمده و وجناتی که دیگراندک ملاحتی هم ندارد، به قولِ امروزیهای ملعون، مگر میشود؟ پس ملاحظه میفرمایید خزعبلاتی که از پسِ این حقیر بافتهاند هیچ وجاهت و صورتِ صحیحی ندارد، بهجز پریشان کردن احوالاتِ بنده. قصدشان، دور از جان جنابعالی، مجنون نمودنِ من بوده. ولی فیالحال است که دریافتهام دیوانگی که شاخ و دُم ندارد. نیمه شبِ دیشب هم تا خروسخوانِ صبح امروز، دو بار آنجا رفتم و خیلی پرسه زدم. خیلی دلم میخواست جرأت و شهامتش را داشتم. خیلی دور و بر آن چنار چرخیدم. در باب این درخت اجنه، فضولهًً ً عرض مینمایم، چیزی استماع فرمودهاید؟ میگویند شبهای مهتابی، نیمه که بربگذرد، اجنه اندرونش مأوا میکنند. جنابعالی به این اعتقاد دارید؟ من که دارم. یعنی نداشتم، پیدا کردم. راستی را، اندرون آن همه درخت، چهسان میشود که چناری این قدر بیرحم به نظر آید؟ با آن تنهء کلفت که انگار دیوی از دلش داشت تنوره میکشید بیرون. حداقل هم هر دفعه، هفت بار دورش گشتم و راههای بالا رفتن از آن را وارسی کردم. مشکل بشود با روپوش از آن تنهء پیر و کلفت بالا رفت. مگر آن که درآورده باشدش. به روایتی هم شنیدهام، از درخت، روپوش بر تن آویزان بوده. حتماً تا بتواند خودش را بالا بکشد، دکمههای روپوش سیاهش را باز کرده بوده. باید چارپایهای، چیزی گذاشته باشد. بعد هم لابد یک کوزهء خالی از کومهء گوشهء باغ آورده و وارونه کرده بر آن. این را از لایهء نرم و نازک خاک گیاهیای میگویم که بر چارپایه ریخته شده بود. بعد دستهبیلی پیدا کرده. همان که با تکیه بر آن دستهایش را، در دو سوی بدنش، چلیپاوار گشوده بود. لابد به اتکای همان دستهبیل خودش را، از چارپایه و آن کوزهء باژگونه، بر درخت بالا کشیده. بعد هم میانِ دسته را، پشتِ گردن، بر شانهاش نهاده و دستها را پیچانده دور آن. عنایت بفرمایید، در نظرِ اول، اصلاً بازوها هویدا نبود. آنچه درمعرضِ نظر بود فقط ساعدها بود. آرنجها، در پشتِ دسته، تاخورده بود و ساعدها چرخیده و رسیده بود تا دو انتهایِ آن. چونان هم سخت، دو منتهی’الیه دسته را، چنگ زده بود که بر پنجههایش دو سایهء سیاه دهان باز کرده بود. گویی که جایِ سوراخْطوری باشند. بعد که گره زدنهایش تمام شده، لابد حلقهء طناب برگردن، از بین دندانهایش جیغ کشیده: «من که از شما خواهش کرده بودم. تنها راهش کلاسِ خصوصی بود.» و از آن بالا پریده بوده پایین، یا خودش را سرانده، یا لابد… لابد هم منظورش از «شما»… شما میدانید منظورش از «شما» چه کسی بوده؟ یکی نبوده به این بچه حالی کند که در کلاسهای عمومی، چه گلی به سرِ استادانتان میزنید که در کلاس خصوصی؟ تا بعدش هم حرفوحدیث دربیاورند که استاد فلان، فقط، پول میگیرد و نمره میدهد. مثل همان حرفها که برای حضرتعالی و بقیهء همکاران هم درآوردهاند. ولش کنید. اهمیتی ندارد. بدنم میلرزد، وقتی به آن فکر میکنم. همهء اینها، در مقابل کاری که او کرد، هیچ است. برای مردنش، همین قدر کافی بوده که نوکِ پایی به آن کوزه بزند. عنایت بفرمایید، در طولِ مدتی هم که جان میداده، آن چنگهایِ چوب شدهاش را ذرهای نگشوده. بلاتشبیه، مثلِ… مثلِ اولولوی سرِ جالیز شده بود. گردنش در دم شکسته بوده. این را از گزارش پزشکیِ قانونی معروض مینمایم. شاید ملاحظه نموده باشید. ولی این دیگر، در هیچ گزارش و حتی’ حرف و نقلهایی که شنیدهام نیست: بر سینهء روپوشش، دو، نه، یک قطرهء خون چکیده بود. باریکهء خونی هم از کنار پرهء چپ بینیاش، بر موهای بورِ پشتِ لبش ماسیده بود. بیچارهام کرد تا حُقنهاش بکنم که نزند. آخر مجبور بودم. شرع و عرف و اخلاق حکم میکرد نهی از منکرش بکنم. حضرتعالی مستحضر هستید که ازالهء با بندْ وجنات را مسن مینمایاند. ملاحظه بفرمایید، اندرون غربت، اُناثکی که آقابالاسری نداشته باشد، معلوم است چه میشود. امر به معروف کردمش. تازه، نمیدانم مگر دِکُلُره نایاب شده بود؟ ولی بنده از حاشیهء خونِ ماسیده برزمینهاش، تا آن زمان، تصورِ روشنی نداشتم. فیالحال است که میفهمم چه قدر خام و ناپخته بودم. بعضِ اوقات که غوطه اندر افکارم هستم میاندیشم دربیان مکنوناتِ خود این حقیر نیز باید حجاب و تجیری کشید. همه چیز را نمیشود گفت یا رقم زد. حتی’ به این امید که با نگاشتنش چیزی عوض بشود یا که شناختی به دست آید. واهمه دارم نتوانم این واگویههای مسطور و بعضاً نامسطورِ بین نگاشتههایش را تسلیمتان بکنم. به یقین مشکلساز میشود. برای همین میگویم اگر قسمتیاش را حذف بکنم، شاید، جرأت بکنم که از برایتان ایفاد نمایم. این بهتر از هیچ نیست؟ بهتر از سکوت؟ تکهناخنِ شکستهاش را هم گذاشتهام پیش رویم، این جاست، همین گوشهء میزکارم. نه که گمان کنید بنده خرافاتی باشم، خیر. فقط میخواهم از خاطر نبرم که این وصلهء گناه را، که به خرمن جانم مدام آتش میزند، ضمیمهء این رقعه خدمتتان ایفاد نمایم. مردهریگِ او شاید بیشتر به کارِ جنابعالی بیاید تا به کارِ این بندهء حقیر که فقط از دور دستی بر آتش دارم. نمیخواهم با ماحصلِ رقعهام زجرتان بدهم. این نهایتِ پستیست. نمیخواهم مثل او باشم که وقاحت را به نهایت رسانده، در پشت درِ مستراحی، تحشیه زده بود: «از حقارتهای ماست که کوتوله میشویم. مگر من ازت چه خواستم؟ حد بالاش کاری میکردی که معصومهامان کرده بودند. تو که عدالت داشتی!» بیانصاف، بدون این جلف و جفنگیات هم، میتوانست کارِ خودش را بکند. چرا بدین گونه تحریر نموده بود؟ به خدا نمیدانم. البته که هیچ چیزش هم، مثل علامت تعجبی که تهِ تحشیهاش گذاشته بود، آتشم نزد. درست مشابه همین دیشب که آرام بر بلندای چنار با آن دستهای گشودهء رو به ماه از حلقهء طناب آونگان بود. پنداری مترسکی مطرود، از آسمانِ شب، بر سیاهیِ باغ آویزان بود. خود او بود؟ به خدا نمیدانم. تنش مکعبِ درازی بود شبیه لاشهء کشیدهء گربهء سیاهی که توپِ کوچکِ سرشْ به زور رویش چسبیده بود. شکمش، مثل مزبلهای پُر باد، آمده بود بالا. چشمها از کاسه زده بود بیرون و جای سایهء چشمها کبود بود، انگار، پوزهء دو جوجهتیغی. یک قطرهء خون هم، از کنار دَلمهء دِکُلُرهء پشت لبش، افتاده بود بر زمین. همینطور دور تا دور چنار چرخیدم. هفت بار شد؟ نمیدانم. به جای قطرهء خون که رسیدم، ایستادم. بو کشیدم که خرناسهء دردناکی از تهِ حنجره، به درون دهانم، بیرون زد و بعد زوزهء لرزآوری شنیدم. یک، نه، دو بار دیگر دور چنار چرخیدم. بعد کندههایم را زمین زدم. ساعد دستهایم را بر خاک نشاندم و سینه بر خاک کشاندم. دستها را به جلو راندم و همانطور سینهمال، تا جای قطرهء خون، خودم را کشیدم. شامهام از بوی تنش پُر شده بود. قطرهء خون را دوباره بوییدم و لای پنجههای زرد و پوسیدهء چنار، چنگ زدم. از خرخرِ گلو به سرفه افتادم. از آنور باغ صدای کلنگ زدن میآمد. انگار قبری میکندند. گربهء سیاهی داشت، روی دیوارهء توسری خوردهء فاضلابخانه، ضجه میزد. روی دیواره بهتاخت دنبالش کردم. ماه بر موجهای کف کردهء سطحِ فاضلاب میلرزید. بوی گند که مشامم را پر کرد حظِ غریبی بردم. زوزهء دردناکی کشیدم، بهقسمی که از وحشت تیرهء پشتم لرزید. این صدای خودِ من بود؟ بهخدا نمیدانم. نور ماه بر روپوشش ریخته بود و سایهء لرزانش تا تهِ فاضلابخانه کشیده شده بود. کونخیز، معذورم بدارید، چهار دستوپا جلو رفتم و از صندلیْ خودم را بالا کشیدم. ماه آن قدر آمده بود پایین که هولافتاد اندرونم. به دور و اطرافم نگاهی کردم. گربهسیاهه داشت به درختچهای پنجول میکشید. هیچکس آنجا نبود. صدای کلنگ هنوز میآمد. با نوکِ پنجههای دست و پایم، خودم را بالا کشیدم و گلوگردن و پستانهایش را بو کشیدم. قطرهء دوم، میانِ دو پستانش افتاده بود. بو کشیدم. پوزه زدم بر آن و بعد، به جَستی، پریدم پایین. اول دستهایم بر زمین قرار و آرام گرفت و بعد تنم پهنِ زمین شد. پاشدم. چند باری دورِ خودم چرخیدم و بعد تهام را زمین گذاشتم وکَله و چانهام را بالا کشیدم و خیره شدم به ماه. در همین اثناء که گردن کشیده بودم آن زوزهء دردناک را دوباره شنیدم و لرزیدم و با چشمانی که لابد قلوهء خون شده بود، به دور و کنار، خیره نگاهی کردم. بعد هم دفعهًً ً و لااختیار دویدم رو به خانه. یک، نه، دوسه کیلومتر فاصلهء باغ تا خانه را یکنفس دویدم. نه، ندویدم. به خانه هم نرفتم. تا تهِ باغ بهتاخت رفتم و آنجا از نفس افتادم. پنجههایم تیر میکشید. داشت نفَسم پس میرفت که همانجا درازکش افتادم. در خوابوبیدار دیدم عدهای آمدهاند، دور تا دور آن چنار، حلقه زدهاند. چارزانو نشسته بودند و در دست بعضیهایشان بخوردان یا عودسوزی بود. ورد میخواندند و چنارداشت در آتش میسوخت. بوی کندر همه جا را پر کرده بود. یکیشان رو به قبله، هفت قدمی برداشت. دستهایش را بالا برد و چیزی زیر لب گفت. بعد رو به خاک سجده رفت. همه برخاستند و به سجده رفتند و بعد هم ایستادند به نماز، که بوی تندی در مشامم پیچید. گربهسیاهه بالای سرم بود. چشمان عسلیِ مخمورش برقی زد. خیلی گرسنه بودم. دنبالش کردم. فرار کرد رو به فاضلابخانه که آنجا گمش کردم. خروسخوان بود که پای آن چنار رسیدم. این بار دومی، خیلی گشتم تا پیدایش بکنم. نبودش. زده بودندش. باغبانها همان نیمه شب افتاده بودند به جان آن چنار کهنسال. از آن تنهء کلفت، فقط، کندهای مانده بود و ریشههایش. تکهتکهاش را گِرد تا گِردِ کندهء برجا ماندهاش آتش زده بودند. در روشنای آتشها جای تبر را، بر کندهء باقیمانده، ملاحظه نمودم. پنجه زدم بر آن. پوستِ غلافکن شدهاش پنجهام را خراشید. از حلقههای روی کنده معلوم بود که چند صد سالی عمر کرده بود. بلند شدم و نیمخیز، رو به قبله، هفت قدمی برداشتم. به هیمهء پُر شعلهای رسیدم که بر دایرهء مندل داشت میسوخت. بر حلقهء مندلْ چهارده هیمه روشن کرده بودند. محاسبه نمودم. باید فاصلهء هر کدامشان از هم سه قدمی میشد و دقیقتر، سه قدم و سه اندازهء چنگولِ همان گربهسیاهه. محیطش را قدم کردم. درست حساب کرده بودم، مثلهمیشه. ولی این بار هم، مثل همیشه، درست میاندیشیدم؟ از ترس لرزیدم. همهء واهمهام از آن بود که نکند، من، کوتوله شده باشم.