نویسنده: آرش سیار
مرده ها هم حوصله ندارند
قبرستان حسابی تاریک بود. صدای باد پر از وهم بود.
ازش پرسیدم: “تو که مردی! بگو ببینم آدم برای مردن دلیل می خواد یا بهانه؟”
نگاه بدی بهم کرد. از آن نگاههای پر معنی. با اخم پرسید: “سیگار داری؟”
گفتم: “نه!”
گفت: “پس فکر کردی اگه سوالهای بیجا و یا حرفهای گنده بزنی خیلی باحالی؟”
گفتم: “نه. ولی این موضوع گزارشم تو هفته نامه است. می دونید! من باید خودم رو معرفی میکردم. من خبرنگار یا بهتر بگم مقاله نویس تو یه هفته نامه رده دوم شهرم. “
از غروب که از خانه راه افتاده بودم همه عزمم را جزم کرده بودم که یک مقاله جنجالی تهیه کنم. چیزی که بتوان با آن یک هفته نامه درجه دوم یک شهر کوچک را مطرح کرد. توی شهر کوچک مادو هفته نامه هستند که با نفودی که دارندهمیشه روی مجله های دیگر فروش می روند. اما هفته نامه ای که در آن کار میکنم چندان خوش اقبال نیست. این بود که مدتها فکر یک جنجال آزارم میداد. جنجالی که که یک مقاله نویس درجه دوم یک هفته نامه درجه دو در یک شهر درجه دوم را مطرح کند. اما چه میتوانست باشد؟
کاغذهای روزنامه ها و هفته نامه ها پر بود از مصاحبه با دختران فراری، قاتلهای بی انگیزه،کارمندان رشوه خوار،روسپی های شاعر مسلک و …. بنظر میرسید که ظرفیت آدمهای شهر بیش از این را پذیرا نبود. انگار که زنده ها هرچه در توان داشتند همین بود که همه جا هم یافت میشد. این جرقه ای بود که مصاحبه با مردگان را به ذهنم انداخت. وقتی شخص مصاحبه شونده جذاب باشد دیگر جذابیت موضوع مصاحبه فرعی جلوه میکند. مرده ها تنها کسانی هستند که زنده ها را به گریه می اندازند. همیشه تاثیر شگرفی بر حیات ما داشته و دارند. اصلا وقتی بحث مصاحبه با مردگان باشد دیگر هر سوال کلیشه ای هم می تواند یک نو آوری به حساب آید. چیزی مثل علت اصلی مرگ! واقعا این سوال اساسی برای همه جذاب است.
واقعا علت اصلی مرگ آدمی چیست؟ حقیقت باید چیزی جدا از داستانهای فلسفی،افسانه های مذهبی ویا حتی تخیلات پزشکان باشد. البته سوالهای بزرگ معمولا بی جواب هستند. این را از سالهای دبیرستان فهمیده بودم. این را از شکسپیر یاد گرفته بودم که یک نمایشنامه نوشت،همه درباره یک سوال اساسی، ولی حتی خودش هم از دادن جواب طفره رفت. این بی جواب گذاشتن سوالها دیگر عرف شده بود.
در بین مرده ها یی که در قبرستان پرسه می زدند پیرمردی بود که با بقیه متفاوت بود. روی قبرش آرام و متفکر نشسته بود. چهره آدمهای جدی را داشت که حرفهای جالبی می زنند و از پرحرفی شان کسی خسته نمی شود. دیگران لقمه های دندان گیری بنظر نمی رسیدند. من هم وقتی برای تلف کردن نداشتم. شاید دو ساعتی تا صبح مانده بود.
گفتم: “حتما باید یه چیزی باشه که ما نمی دونیم؟؟! ها!!؟”
سعی میکردم غیر مستقیم گیرش بی اندازم. بنظر می رسید که از آن مرده های سرسخت باشد. از آنها که ترجیح می دهند مرموز و ناشناخته بمانند و در پاسخ همه سوالها نگاه و لبخند تحویل آدم بدهند.
گفت: ” اگه سیگار نداری بیخود وقت منو تلف نکن!”
از یکی از قبرها سرو صدایی بلند بود. گفتم: ” چه خبره؟”
گفت: “استاده! امشب دلگیر میزنه!!”
رو به قبر کرد و بلند گفت: “استاد بابا یه کم ماهور بزن!آخه چقدر شور؟؟”
استاد بی توجه سه تار میزد و انگار که صدایی نشنیده است. چند قبر آنطرفتر پیر مردی کنار قبری نشسته بود. پاهایش را کرده بود داخل قبر. درست مثل بچه هایی که لب استخر می نشینند ولی جرات پریدن در آب را در خود نمی بینند. وقتی متوجه نگاه من شد سری تکان داد ومن هم متقابلا سر تکان دادم.
از دور پرسید: ” آقا شما سیگار داری؟”
اینجا چه خبر بود؟ چرا همه از آدم سیگار می خواستند؟ نکند این قبرستان تیمارستان شهر بود. یک بار که برای یک مقاله درباره روانشناسی،که بالاخره خودش هم دیوانه شده بود و اتفاقا در همان تیمارستان محل کارش بستری شده بود، به تنها تیمارستان شهر رفته بودم همه از دم در تا خروجی آخر از آدم سیگار میخواستند. وسوسه شدم از پیر مرد اولی بپرسم ولی ترسیدم بهش بر بخورد و تمام تلاش یک ساعته ام به هدر برود. بطرز عجیبی حس میکردم که هم او سوژه من است و باید بیشتر انرژی ام را روی او متمرکز کنم. از آن آدمهایی،البته از نوع مرده!، بنظر می رسید که حرف برای گفتن دارند ولی باید قلقشان را پیدا کرد. پیرمرد دومی انگار جواب سوالش را می دانست که منتظر نشد و شروع کرد با خودش غرولند کردن. در همین حین ناگهان جوانی که بنظر تازه مرده بود،این را از تازگی کفن اش حدس زدم، از کنار ما گذشت. نگاه عجیبی به من کرد. بنظر هنوز گیج از مردن بود و محو محیط جدید. انگار هنوز باور نداشت! با او همذات پنداری غریبی میکردم. به سن و سال من بود و ممکن بود من الان بجای او باشم. به همین سادگی!
پیرمرد دومی جلو آمدو سلام کرد. گفتم که سیگار ندارم و معذرت خواهی کردم.
گفت: ” راستش من سیگاری نیستم.”
گفتم: ” پس چرا از من سیگار میخواستید؟”
گفت: “سیگاری نیستم ولی دود سیگار را دوست دارم. همه اش میره بالا!هر جا سیگار رو قایم کنی باز دوده میره بالا. هر کاریش کنی میره بالا. مثل گنجشکها، مثل ابرها…باعث میشه یادم نیافته کجام! “
این را گفت و دوباره ساکت شد. مرده جالبی بنظر نمیرسید. من هم اصلا حوصله کشف یک شاعر گمنام مرده را نداشتم. نه! امشب وقت خوبی برای این کار نبود. اما پیرمرد اولی اصلا دم به تله نمی داد. سعی کردم سر صحبت را دوباره باز کنم.
پرسیدم: “چیزی تو زندگیتون هست که فکر کنید بتونه کمکم کنه؟ حادثه یا اتفاق خاصی که برای دیگران دونستنش جالب باشه! “
گفت: “دنیا پراز اتفاقه. دونستنش هم برای همه جالبه! چی باعث میشه مال من از بقیه جذاب تر باشه که مردم زنده ها رو ول کنن و بیان بچسبن به من؟؟”
گفتم: “همین مرده بودن شما! خاصیتی که همه آدمها اونو ندارن!!”
گفت: “تو اینجوری فکر میکنی؟؟”
بلند شد و رفت کنار قبر استاد نشست. شاید بهش برخورد. استاد هم سازش را کوک کرده بود و زده بود زیر آواز. آهنگ به گوشم آشنا بود اما بیشتر کلماتش برایم قابل فهم نبود. انگار به زبانی می خواند که کسی بین خواب و بیداری صحبت میکند. شاید قبلا این کلمات را شنیده بودم. شاید جایی در بچگی، شاید قبل از شکل گرفتن حافظه ام، شاید دریکی از مردن های قبلی ام! کلمات بیشتر به صدا می مانستند تا کلمه. صداهایی که بدون استفاده از معانی قراردادی کلام تو را به مفهوم رهنمون می شوند.
گیج شده بودم. ساعتها بود نشسته بودم و هنوز به اندازه یک پاراگراف مطلب نداشتم. مشغول فکر بودم که جوان دوباره سراسیمه رسیدو از کنارم گذشت. ولی هنوز چند قدم نرفته برگشت و پرسید:
“شما هم تازه اومدید؟” حرفش را قطع کردم: “نه! من هنوز زنده ام!”
گفت: ” آها! ” سرش را برگرداند و ولی ناگهان دستم را قاپید. یکهو دچار ترس مرموزی شدم. این اولین باری بود که می ترسیدم. محیط کلا ترسناک بود اما من هیچگاه به آن فکر نکرده بودم. شاید ترس من از این بود که ناگهان میفهمیدم که من هم مثل او مرده ام و این داستان هفته نامه توهمات مردگان است.
گفت: ” با من بیا! ” رفتم. چاره ای نبود. جای بحث و منطق و توجیه نبود. زمان میگذشت و من هنوز دست خالی بودم. سوژه مورد نظرم هم که بی تفاوت و بی علاقه نشان میداد. نباید هیچ شانسی را از دست میدادم. جوان مرا پشت قبرستان برد. پشت یک درخت عظیم الجثه یک اتوبوس اسقاطی پارک شده بود. چند قدمی اتوبوس نشست. من هم به طبع او نشستم. چند لحظه سکوت برایم قرنها گذ شت. این بار سکوت را من شکستم: “چه چیز این اتوبوس تورو جلب میکنه؟ نکنه تو سوار این اتوبوس. . . “
حرفم را قطع کرد: “نه ربطی به مرگ من نداره. ولی از قبر من همیشه دیده میشه! یه جورایی حس میکنم اونهم همیشه به من زل زده! “
من سعی میکردم قصدش را حدس بزنم. تقریبا محال بود. بنظر نمی رسید مرده ها به قصد خاصی حرف بزنند. چیزی در حرف این مرده ها بود که رنگ شعر داشت. بی تکلف بود و بوی دلتنگی می داد. شاید دلتنگی برای زندگی،یا شاید بوی غربت مرگ! آنها مثل ما برای مقصود خاصی حرف نمی زدند. حرفشان منطق دیگری داشت که با منطق قراردادی ما از سخن گفتن فرسنگها فاصله داشت.
ادامه داد: “می دونی؟ این اتوبوس هیچ جا نمیره! از اون اتوبوسها نیست که از جایی هم اومده باشه!این اتوبوس هم موندنی شده! ببین پاهاش شکسته!(راست میگفت، چرخهایش پنچر بود) بازوهاش هم زخمی اند!(راست میگفت، گلگیرهاش زنگ زده بود) ببین نگاه تو چشمم مرده ولی هنوز می بینه!(انگار چراغهای جلوش شکسته بود!). . . . این اتوبوس آفتاب دیده. . . بارون دیده. . . برف دیده. . نسیم دیده. . طوفان دیده. . اما دیگه رفتن رو چاره کار نمی دونه! دیگه رفتنی نیست. رفتن هاش رو کرده! موندن هاش مونده! “
بعد هم کز کرد و ساکت شد. به اتوبوس خیره شد و درخت کنارش و شاید به ماه که از لابلای شاخه های درخت با پررویی تمام فالگوشی میکرد. چیزی برای گفتن نداشتم. حتی رمق بلند شدن نداشتم. به اندازه کافی از صحبت های مردگان گیج شده بودم. این بار نوبت جغد بود که سکوت شکن باشد. پوزخندی زدم تا از سنگینی جو بکاهم. پرسید که برای چه در آن شب زیبای پاییزی و هوای دلنشین یاد مردگان افتاده ام. داستان را برایش تعریف کردم. قصه غم نان و سودای شلیک شدن به بالای جامعه!
گفت: “چرا از این جغد نمی نویسی؟ اون هم داره حرف میزنه. البته به زبانی دیگر! “
گفتم: “روزنامه ها پر شده از حرف جغدها و اشعار کلاغها!! گوش مردم از اینها پره!حدیثی تازه باید! “
گفت: “می تونی یه لطفی کنی؟”
گفتم: “حتما!”
گفت: “برای خودم نیست. اینجا مردی هست که می خواد برای خانواده اش یه یادداشت بفرسته. ولی خوب میدونی که ماها هیچکدوم نمی تونیم بهش کمک کنیم! “
گفتم: “چرا که نه!؟”
با هم رفتیم. قبر طرف خیلی دور نبود. در زد. صاحب قبر اخمو و بی حوصله در را باز کرد. جوان مرا معرفی کرد و گفت که قادرم به او کمک کنم. من هم با علامت سر تایید کردم. اخمش باز شدو گفت: ” البته نامه مفصلی نیست و بیشتر مثل یه پیغامه! البته لطف بزرگی میکنید. آدرس هم پشتش نوشته است”
گفتم: ” وظیفه امه! خواهش می کنم!”
نامه را گرفتم. مثل یک برگ کاهی بود که از یک روزنامه نم کشیده ته انبار کنده باشند. با اینکه بی وجدانی بود ولی به خاطر کارم مجبور شدم که بخوانم. خط زیبایی بود که با مرکبی ویا مایعی قرمز رنگ نگاشته شده بود.
“عزیزان من!
زندگی در کنار شما بسیار لذت بخش بود! اما وقتی امروز صبح دست راستم ادعا کرد که خودکشی بی درد است و پر از رنگهای تازه، نخواستم و حوصله نداشتم که یکبار دیگر بحث راه بیاندازم!
وقتی هم که رگ دست چپم را زد، دیگر چشمهایم را بستم و به جهش خون و درد مختصرش فکر نکردم.
لطفا در مورد علتش هم چیزی نپرسید که نوشتن چهل و دو سال زندگی کار آسانی نیست. سعی میکنم در اولین فرصت به شما سر بزنم.
دوستدارشما پدر!”
در مسیر برگشت به قبر اولی جوان بدون گفتن کلامی از من جدا شد و به گشت شبانه اش برگشت.
استاد دیگر نمی نواخت. دو پیرمرد هم پشت به هم نشسته بودند و سکوت را قسمت می کردند. هردو به دوردست خیره شده بو دند و شاید به خاطرات فکر می کردند. مسلما مرا محرم نمی بینند که درددل بگشایند. کنار پیرمرد اول نشستم. این بار هیچ نگفتم. چند دقیقه ای ساکت نشستم و با شاخ شکسته ای که روی زمین بود بر سطح خاک نقش کشیدم. روشم این بار گویا اثر کرد.
گفت: “اون رودخونه رو می بینی؟ ”
انگشت اشاره اش را دنبال کردم. رود خیلی باریکی شاید بعرض ۳ متر از پشت قبرستان می گذشت.
گفتم: “آره!”
گفت: “عرض این رود خونه ۵ متر هم نیست! ولی حال که نشستی غافلگیر نشو اگه یکهو دیدی کشتی نوح داره از جلوت رد میشه! اگه دیدی دو تا پلنگ دارن از رو سکان کشتی برات دست تکون میدن تعجب نکن! لبخند بزن! وانمود کن که خونسردی! انگار نه انگار! بذار همه بدونن که تو هم منتظری تاریخ حوادث گذشته اش رو بالا بیاره! این کار همیشگی تاریخه!!! “
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. گفتم: “از این دنیا هرچی بگین بر میاد! زندگی هزار و یک رنگ داره! “
گفت: ” زندگی هزار رنگ نیست! ده رنگه که صد بار تکرار میشه! ریاضی که بلدی؟ایشالله؟!!”
بعد چند لحظه سکوت ادامه داد: “همه چیز قبلا اتفاق افتاده و حالا تو اومدی و از من می پرسی که برای من چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟ این اتفاق همونه که برای تو. . . برای اون افتاده! ” به پیرمرد اشاره میکند و پیرمرد هم به علامت تایید سری تکان میدهد. ” فقط باید یادت بیاد کجا و کی! خر همون خره! اما هردفعه با یک پالون جدید! “
فقط خسته بودم. نمی توانستم خوب تمرکز کنم. اصلا گمان نمی بردم که مرده ها اینقدر انرژی از من بگیرند. این خاصیت را مخصوص زنده ها می دانستم. حدس میزدم حداکثر چند تا خاطره از گذشته شان را با من قسمت کنند و غم نوستالژیک آنها صفحه های مرا پر کند. چیزی مثل رفتار پیرهایی که دیده بودم. ولی انگار آنها هم مشکلات خاص خودشان را داشتند. انگار آنها هم مشغله های ذهنی دیگری داشتند که هرچند برایم قابل درک نبودند اما بازتابشان بر مرده ها ازآنها رفتار مشابهی با خود ما بروز می داد.
گفتم: “اگه قرار باشه با زنده ها حرف بزنید چی بهشون می گید؟”
گفت: “نمی دونم! چیزی که عملی نیست رو بهش فکر نمی کنم. اصلا حوصله اش رو ندارم. چرا من باید حوصله داشته باشم؟؟شما زنده ها هر وقت بخواهید از جوابی طفره برید مگه نمی گید حوصله ندارم؟؟!!
فرض کن من هم حوصله ندارم. چرا می خواهی این حق رو از من سلب کنی؟؟ باز می خواهی حرف جمع کنی رو حرفهای دیگه؟ بشر تو این هفت هشت ده هزار سالی که اومده قد ده میلیون سال حرف زده! اگه قرار بود با حرف دنیا تکونی بخوره تا حالا خورده بود!! “
احساس بدی بهم دست داد. حس میکردم که زیادی پاپی اش شده ام. و قتی کسی خودش شروع به صحبت می کند یعنی نسبت به سوال شدن حساسیت دارد نه جواب دادن!سرم را پایین انداختم ولی پیرمرد خودش ادامه داد:
“یک روز یکی ازم پرسید چرا زنده ای؟ چرا زندگی می کنی؟من هم جوابی نداشتم. گفتم حوصله فلسفه بافی ندارم. از این دلیل گرایی و دلیل خواهی حالم بهم می خوره! حالا هم که مرده ام یکی اومده میگه چرا مردی!! دلیلت چیه؟انگار این سوالهای مردم تمومی نداره! “
دستی به موهایش کشید و بالای ابروانش را خاراند. من صم و بکم نشسته بودم. ول کن نبود:
“اصلا می دونی؟ خودت چرا زنده ای؟ اگه تو جواب منو دادی چشم!!! من هم یک صفحه جواب برات می نویسم! “
جا خوردم. حال بازپرسی را داشتم که متهم به قتل شروع به بازپرسی از او کند. پیرمرد دومی پوزخندی زد،انگار که دلش خنک شده باشد. انگار بی توجهی من به او کینه ای در دلش ایجاد کرده باشد.
هوا دیگر به تاریکی گذشته نبود. رگه های صبح سیاهی آسمان را خط خطی می کرد. من چیز دندان گیری پیدا نکرده بودم. در خود نمی دیدم که یک شب دیگر این کار را ادامه دهم. من در جایگاهی نبودم که مرده ها را سوال پیچ کنم. اگر از زنده ها نمی شد سوال کرد نباید تلافی را سر مرده ها، آنهم بخاطر بی آزار بودنشان، در می آوردم. پیرمرد ساکت شده بود. انگار صدای پمپاژ قلبش را می شنیدم. از پشت سر صدای بگو مگو می آمد. برگشتم و جوان را دیدم که دنبال دختری راه می رود. دختر خیلی عصبانی بود و هر دو قدمی که بر میداشت بر میگشت و با جوان جرو بحث میکرد. جوان هم حالت عشاق مظلوم را بخود گرفته بود. صحنه چندش آوری بود. پیرمرد دومی که به همه پوزخند میزد یکی هم نثار آن دو کرد. پیرمرد اولی اما بی توجه به همه به آب خیره شده بود . صدای پمپاژ قلبش بلند تر شد. انگار دو بلندگوی بزرگ دو طرف گوشم یکپارچه آن ریتم تکراری و مرموز را می نواختند. تکانی خورد و گفت: ” وقتشه!! “
سطح آب رودخانه را موجهای ریزی پوشاندند. هر موج طوری می لغزید انگار که برای موجهای کناری خبر بزرگی داشت. ناگهان صدای سهمگینی بلند شد و از میان رود کوچک کشتی چوبی عظیم و قدیمی پدیدار شد. ابعاد کشتی بسیار بزرگتر از عرض رودخانه بود اما همچنان بنظر می رسید آب دورش را فرا گرفته است. کشتی به کندی حرکت می کرد و پیرمردی سکان به دست داشت که باد با موهای بلند سفیدش بازی میکرد. پیرمرد دستی برایش تکان داد. او هم سری تکان داد. از خیل حیوانات متنوعی که روی سطح کشتی بودند پلنگی به من خیره شده بود. زرافه ای هم رویش را برگردانده بود. تمام سعی ام را کردم که چشمهایم را باز نگه دارم ولی بی فایده بود. انگار کسی با انگشتش تخم چشمهایم را فشار می داد. هیچ نمی دیدم. این باید چند لحظه ای طول کشیده باشد. وقتی بعلت نامعلومی دوباره توانستم چشمهایم را باز کنم همه چیز بحالت عادی برگشته بود. پیرمرد اولی لبخند پنهانی پشت صورتش داشت و پیرمرد دومی روی بازوی چپش خواب رفته بود. شاید هم مرده بود! تلاشم برای گفتن حرفی حتی خداحافظی بی حاصل بود.
برای آخرین بار سعی کردم بر اندازش کنم. نسیم نامرئی موهای تنکش را نوازش می داد. از جوان خبری نبود. گویا قبرستان به آرامش صبح خوش آمد می گفت. من بودم و قلمی و کاغذی که سفیدی مطلق جایی برای سیاه کردنش باقی نگذاشته بود. چند دقیقه طول کشید تا نیرویم را جمع کردم و بلند شدم.
مثل لالهای مادر زاد بیصدا بودم. بسمت در قبرستان راه افتادم.
بیاد روزنامه افتادم و غرولند بی انتهای سردبیر وقتی که سر ناهار بلند حرف میزد و ساندویچش را گاز میزد.
نزدیک در قبرستان که رسیدم دوباره صدای استاد بلند شده بود. این بار کلامش برایم نامفهوم نبود. یکی از ترانه های داریوش رفیعی را می خواند:
“زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم”
من هم با او زمزمه میکردم و بسوی خانه قدم بر می داشتم. به تاریخ و داستانهایش که متنوع بنظر می رسیدندو به پیرمردی که معتقد بود حتی تنوعی در کار نیست فکر میکردم. به سوژه های دیگر فکر میکردم قاتل بی انگیزه بدک هم نبود. شایه هم روسپی شاعر صفت!!
واقعا شب عجیبی بود. صدای باد پر از وهم بود.