نویسنده: مهدی رجبی
این سرما مرا میکشد
دستهای کبودش را زیر بغلش می چپاند و فشار می دهد. مُف پشت لبش یخ بسته و دماغ سرخ و سیاه سرما زده اش گزگز می کند، آنقدر که صدایش را می تواند توی گوشش بشنود. سر بزرگش را که روی گردنی باریک و سفید به چپ و راست سُر می خورد یک بری می کند و می اندازد روی شانه اش. دلش می خواهد گریه کند از سوزی که سرما انداخته نوک انگشتهای لاغرش که لای دمپایی های تا به تای گُل گُلی گیر کرده اند. امّا بلد نیست انگار برای چی باید گریه کند؟ شاید باید یادش می داده اند. پاهای کج و معوج و بی رمقش تکان می خورند و طولی نمی کشد که صدای لِخ لِخ دمپایی هایی که کف حیاط گِل مالیده یخ بسته کشیده می شوند قطع می شود و کلّه اش می چسبد روی شیشه بخار گرفته پنجره که پرده ای دود زده و بد رنگ آویزان کرده اند پشتش.
آرواره هایش بی اختیار روی هم ساییده می شوند و صدایی ناهنجار از گلویش خارج می شود، شبیه زوزه یک سگ، نه از سر خوشی، که از پاره سنگهایی که آدمها با ذوق به پهلوی سگهای آواره می زنند. خیلی نمی تواند فکر کند، امّا با همان نصفه مغزی هم که تو کلّه ی دو منی اش کاشته خدا، فهمیده که دلش می خواهد بگوید:
«این سرما مرا می کشد».
سرش را می کوباند به شیشه و دوباره زوزه می کشد، همیشه یادش می رود سر را نباید به شیشه کوبید و وقتی کتک می خورد، زور می زند تا یادش بماند. گوشهای بَلبَلی قرمزش زیادی خوب کار می کنند و تمام صداها را واضح می شنوند، مثل صدای کبوترها که بق بقو می کنند و همینطور الکی دوستشان دارد و به محض دیدنشان نیشش باز می شود تا دو جفت دندان زرد و کرم خورده ی کج را نمایان کند. یکی دوبار که وسط خیابان ولش کرده اند صدای ماشینها را هم شنیده و تا بیخ سینه اش سوخته است از مزّه کردن دود سیاه و غلیظشان.
اما فقط این صدا را نمی شناسد و دلیلش را نمی داند، صدایی که مرد مریض از گلویش خارج می کند و شبیه نفس زدن سگ است، سگ نری که یکبار توی کوچه دیده است دنبال ماچه سگها که او نمی داند جنسشان با سگ نر یکی نیست می دویده. دیگری صدای ناله های وحشیانه و حریص آمیخته به خنده ای قبیح است که آن را زیاد شنیده، ولی هیچ وقت نه دیده و نه شنیده است که زن همسایه ی دیوار به دیوارشان، دم غروب وقتی توی کوچه دراز و تنگ و تاریک، جلوی در خانه به انتظار شوهرش می ایستد از خودش دربیاورد. مرد همسایه با دست پر از نان داغ که بویش را دوست دارد و سبزیهایی که لایشان تربچه ی نُقلی سرخ و برّاق چپانده اند می آید خانه، با خنده دست زنش را می گیرد و می بردش توی خانه. زن هم نه اینجور نفس می کشد و نه خنده ی بی شرمانه سر می دهد. باز هم ممکن است که او عقلش به این چیزها قد ندهد و این دو تا هیچ فرقی با هم نداشته باشند. فکر کردنش نیمه تمام مانده است که در زنگ زده ی آهنی که توی اتاق باز می شود، روی لولایش جیرجیر می کند و نیمه باز، گرمای آمیخته به بوی تند عرق را تُف می کند وسط حیاط. دست مرد مریض گوشش را می پیچاند که از فرط سرما زدگی، زمختی اش را به زور احساس می کند. سرش را از روی شیشه بر می دارد، عقب عقب می رود و یک نوع وحشت تکراری احمقانه باعث می شود دستهایش را بالا بیاورد و سپر صورتش کند.
مرد مریض که دور خودش پتو پیچیده است دارد از خشم سر می رود. گوشش را ول می کند و در عوض می چسبد به دستش و کشان کشان از پشت پنچره دورش می کند. زن همسایه پتو را روی تنش می کشد و مرد مریض را صدا می زند. مرد مریض دست دیگرش را می چسباند روی دهن پسر، هیچ قصدی ندارد که مثلاً خفه اش کند، یا زبانش را از حلقومش بیرون بکشد، فقط می خواهد صدای زوزه اش را همسایه ها نشنوند. می کشاندش تا دم مستراح کوچک و کثیفی که گوشه حیاط پر از خرت و پرت و جُل پاره ساخته شده. مستراح در ندارد، عوضش یک گونی سوراخ سوراخ که بزرگی سوراخهایش از یک کف دست بیشتر نمی شود جلویش آویزان کرده اند. روی گونی، گِل و گُه خشک شده چسبیده که رنگش را با بقیه ی حیاط یکدست کرده است. مرد مریض گونی را کنار می زند و پسر را می اندازد داخل مستراح و پسر که انگار کارش را خوب بلد است کنج مستراح چمباتمه می زند و آرام و و فرو خورده بغضش را می ترکاند، اشک که می دود توی چشمهایش، مرد مریض دندان قروچه می کند و بعد گونی پوشیده از گُه را پائین می اندازد. پسر دور شدنش را از پشت سوراخهای گونی می بیند، سوراخهایی که هیچ کدام از کف دست بزرگتر نیستند.
آرواره هایش روی هم لَق می زنند و بزاق سفت و گرم از دهنش شُر می زند روی چانه اش و بعد کِش می آید روی زمین پر از کثافت مستراح و بوی تند شاش می خورد توی دماغش، نه شاش توی مستراح، شاش خودش که ریز ریز، خشتکش را خیس می کند و یک دایره بوگندوی بزرگ روی شلوار پاره پوره اش رسم می کند که باعث می شود گریه اش زود بند بیاید. زمان زیادی نگذشته است که دوباره صدای ناله و تقلّا و نفسهایی که مرد مریض و زن همسایه هیچ وقت نمی فهمند چقدر پست و هراس انگیز به گوش پسر می رسند، شروع می شود. قهقه آنها در هم می آمیزد و چون اصلاً شبیه بق بقوی کبوتر های سفید و خوشگلی که لبه ی دیوار آجری نم کشیده با پرهای پف کرده رو به روی هم می نشینند نیست، با حرص دندانهایش را روی هم فشار می دهد، به کرمهای سفید و چاق که توی کثافت چاهک مستراح وول می خورند زل می زند، ناخن هایش را کف دستش فرو می کند و صدا را از گوشهایش پس می زند. هوای دم کرده مستراح ازحیاط گرمتر است، با وجود تمام کثافتهای تهوّع برانگیزی که کرمهای سفید وچاق با اشتها و لذّت میانشان غوطه ور شده اند و شکمشان را از آنها پر و خالی می کنند.
برف نمی بارد با اینکه زمستان است، سوغاتش سرمای سیاهی است که تا بیخ استخوان را می گزد و به خورشید که ابرهای سیاه، گوشه ی آسمان نفسش را بریده اند پوزخند می زند. پسر برف را لمس کرده و دوستش دارد، چشمهایش را می بندد، پاهای تاب دارش لنگر می زنند و روی برفهای سفید خِرچ خِرچ صدا می دهند و او هی کیف می کند و از خنده ریسه می رود. صدای همیشگی قطع می شود و سفیدی کرمهای مستراح بجای سفیدی برف می زند توی چشمش. جیرجیر لولای زنگ زده ی در بلند می شود و قدمهایی سریع کف حیاط را خراش می دهند، زن همسایه که حالا دور خودش لباس پیچیده است، زنبیل به دست در کوچک و سیاه رنگ حیاط را باز می کند، توی کوچه سرک می کشد و یواشکی مثل مار می خزد بیرون، در بسته می شود و همه ی اینها را پسر از پشت سوراخ گونی گُه گرفته که اندازه ی یک کف دست بزرگتر نیست می بیند. مرد مریض می آید داخل حیاط، با عجله و دستپاچه خودش را می رساند به مستراح، گونی پر از کثافت را کنار می زند، دستش را می گیرد و از مستراح می آوردش بیرون، به ابرهای سیاه توی آسمان نگاه می کند و تندتند او را به دنبال خودش می کشد، طوری که یکی از دمپایی های گُل گُلی از پایش در می آید، دوتایی می روند توی خانه و در، پشت سرشان با ناله ای که از گلوی زنگ زده اش بیرون می دهد بسته می شود. انگشتهایش جان می گیرند، دستهایش با هم کلنجار می روند، گرمای اتاق مستشان کرده. مرد مریض بدون اینکه در رفتارش علاقه یک پدر به فرزندش موج بزند، پتو را می کشد رویش و پشتش را به پسر می کند. بی قرار سر راست می کند و به سقف زُل می زند. بالش گُنده ی چرک و پُر از لکّه های آب دهن و چیزهای نامعلوم دیگر هم زیر توده ی سفت و بی قرار شکم می اندازد. مرد مریض بی رمق و ناچار بر می خیزد و تکّه ای نان سفت از توی سفره به پسر می دهد که بی معطّلی و با حرص به دندان می کشد. او وقتی زیر پتو می خوابد واقعاً شبیه مریضها می شود و بعضی وقتها که خیلی مریض است شبیه مرده ها می شود، هر چند پسر تا حالا مرده ندیده.
چراغ نفتی دود زده گوشه ی اتاق یک جور گرمای دروغی بیرون می دهد که بیشتر کرختی می آورد برای پسر و به خمیازه وامیداردش. دهن درّه ی عمیق، بزاق لزج را از زیر زبانش بیرون می کشد که از دهانش بیرون می زند و تا نزدیک فرشِ نازکِ چرک و رفو شده ی اتاق کِش می آورد. دست پسر که نان را برای سق زدن بالا می آورد، جلوی ریختنش را بر روی فرش می گیرد. پسر سرش را روی گردن تاب می دهد و با خنده ای که به اندازه ی گریه کردنش از دلیل آن بی خبر است به مرد مریض نگاه می کند که حالا یک بری خوابیده و مریض تر شده است و بعد چشمش می افتد روی شکافهای دیوار کاهگلی که به عمد یا غیرعمد روی یکی از آنها عکسی چسبانده اند از یک زن که هیچ شباهتی به زن همسایه ندارد و یک بچّه ی پیچیده در قنداقی سفید را بغل کرده و به جایی که توی عکس معلوم نیست و شاید درآسمان باشد نگاه می کند. عکس، رنگ و رو رفته است و پوسیده امّا پسر به راحتی نشخیص می دهد که اگر زنِ توی عکس زنده بود و می خندید صدایش اصلاً شبیه صدای زن همسایه نمی شد هنگامی که با مرد مریض در همین جایی که حالا خوابیده است، پیش هم بودند و پاهای او از سرما گزگز می کرد و بعضی وقتها آنها را ازپشت شیشه ی بخار گرفته می دید که بدون پوششی بر تن سکوت اتاق را به صدایی غریب و وقیحانه آلوده می کردند. لذّت مطبوعی تنش را قلقلک می دهد که به او می گوید قرار است صدای لولای زنگ زده این بار با آهنگ دیگری شنیده شود و زنی که مریض نیست و توی خانه دراز نمی کشد، از لای در پیدایش شود، با یک زنبیل پر از نان داغ و سیب زمینی.
صدای قدمهای آرامی که خستگی لابلایش سرک می کشد، گوش پسر را پر می کند، مرد مریض در این لحظه ناتوانتر از پیش می لرزد و ناله می کند از سر بی دردی. آهنگ لولای در طنین انداز می شود و زن قدم می گذارد توی اتاق. پسر با ذوقی که آب دهن سرازیر بر چانه ثابتش می کند، می دود طرفش. زن که شباهت ناشناخته ای به زن عکس روی دیوار دارد دستِ سرما زده اش را روی سر پسر می کشد که خودش را محکم به بغل او چسبانده است. پسر گرمای دست سرما زده را می کشد توی وجودش. زن هیچ وقت مثل زن همسایه به او نگاه نمی کند. او نگاه زنی را دارد که بچّه اش را از ته دل دوست دارد، هرچند شبیه بچّه های دیگرنیست. چشمهایش این را می گویند.پسر صدای زوزه وارش را این بار از سر خوشحالی بیرون می دهد.
زن، چادر سیاهی را که بوی سرما می دهد از سرش در می آورد. خرمن موهای خرمائی رنگش را روی شانه هایش می ریزد و هول و دستپاچه می رود بالای سر مرد مریض. دست روی پیشانی اش می گذارد، چشمان مرد باز می شوند و بی حالت در کاسه می لرزند. ناله اش شدید می شود و خِس خِسی خشک توی سینه اش می اندازد که سرفه همراهیش می کند. سرفه هایی که پسر فرقشان را با فریادهای سرخوشانه و از بی شرمی لبریز و اندام توانمندی که دستش را می گیرد و گوشه ی مستراح پرتابش می کند تشخیص می دهد ولی چون سرش به شکلی غیر عادی بزرگ است و تویش نصف مغز دارد دیگر اهمیتی نمی دهد، شاید هیچ فرقی با هم نداشته باشند. زن از روی رف شیشه ی بزرگ دوا را برمی دارد، سر مرد را از روی بالش بلند می کند، با دلسوزی بهش دوا می خوراند و بعدش یک قرص می گذارد دهن مرد. پشت بندش هم یک لیوان آب می ریزد توی حلقش و بلند می شود سراغ پختن غذا. زن حواسش نیست و فقط پسر است که می بیند مرد مریض قرص را از زیر زبانش بیرون می آورد و زیر تشک قایم می کند.
زن نگاهش می افتد به دستهای کبود پسر و خشتک خیس از شاشی که بوی تند و تیزش تمام اتاق را برداشته و همانطور که دور خودش می چرخد یکریز به پسر تَشر می زند که چرا توی حیاط رفته، بعد قابلمه ی کوچک را کناری پرت می کند، خُلقش تنگ می شود و با چهره ای در هم کشیده جلو می آید و طوری بر سر پسر می زند که وقتی دستش را بر می دارد، قطرات درشت اشک خجالت را کنار می گذارند و حلقه می زنند توی چشمهای پسر که نگران و غمگین و در عین حال رضایتمندانه به سوی زن دو دو می زنند.
زن شلوار خیس را از پای پسر در می آورد و می برد می اندارد توی حیاط. مرد مریض به سرفه های زورکی اش ادامه می دهد. پسر جرئت آن را ندارد که به پاهای لخت و عورش نگاه کند، کف دستهایش را می گیرد روی چشمهایش، اشکهایش دیگر اتاق را نمی بینند. دست و پایش می لرزد که الان است زن همسایه در را باز کند و بیاید تو و مثل مار، تن برهنه اش را دور تن او بپیچاند. مدام صداهای عجیب و غریب و هراس انگیز از خودش در بیاورد و آنقدر عرق کند که بوی تندش توی دماغ بزند و عین کنج مستراح نفسش بگیرد. آن وقت کلّه ی مادر بچسبد پشت شیشه ی بخار گرفته و هردوشان را ببیند که کف اتاق رو تن هم وول می خورند و می خندند. پسر دوست ندارد وقتی کلّه ی مادر می چسبد پشت شیشه و چند بار می کوبدش به آن، بلند شود، پتو را دور خودش بپیچد، برود بیرون و دست مادرش را بگیرد و او را بیندازد گوشه ی مستراح بوگندوی دم کرده.
مرد مریض با غضب به چشمهای پر از اشک پسر که که لخت کنار دیوار چسبیده است و سرش را چرخانده طرف پنجره زل می زند. زن می آید توی اتاق. مرد مریض ناله کنان نگاهش را از روی تن لخت پسر می گیرد به سوی دیوار. زن یک شلوار خشک و تمیز می آورد و پای پسر می کند. دستش را بالا می برد که بر سر پسر بکوبد، پسر خودش را مچاله می کند و پلکهای لرزانش را باز و بسته می کند، دست لرزان زن پر از پشیمانی پایین می آید. بغض گلوی زن را چنگ می زند، کنج اتاق خُرد می شود.. می نشیند، سرش را می گیرد رو به سقف و انگار کسی روی سقف نشسته باشد با او حرف می زند، سرش داد می کشد و کلّی گریه می کند. پسر به سقف نگاه می کند و کسی را نمی بیند، آرام جلو می آید و دست چَپل و لاغرش را می گذارد روی شانه ی زن، صدایی زوزه واری از سر همدردی از گلویش بیرون می دهد. زن اشکهایش را پاک می کند، دست پسر را می گیرد و نوازش می کند. مرد مریض روی پهلویش غلت می زند، ناله می کند و پتو را می کشد روی سرش. پسر سفتی پینه های دست زن را لمس می کند و چشمش می افتد به ریشه های کبود و زخمی دور ناخنهای زن. بغض نمی کند، اشک نمی ریزد، امّا هیچ کیفی هم نمی کند. زن بلند می شود و سیب زمینی ها را می اندازد توی قابلمه، رویشان آب می ریزد و می گذارد سر چراغ که لحظه ای پت پت می کند و لحظه ای دیگر دود سیاه. شعله ی نارنجی هم تمام زورش را می زند که بین دود و پت پت خودش را سرپا نگهدارد. زن ولو می شود کف اتاق، پلکهایش همدیگر را در آغوش می گیرند و به سرعت خوابش می برد. پسر هم یک طرف دراز می کشد، انگشتش را به دهن می گیرد و خیره می شود به پیکر نحیف زن که در خواب هم پنجه هایش تکان می خورند، مثل وقتی که لباس می شوید، آن هم در تشتی بزرگ و پر از آب سرد، از صبح تا غروب.
هنوز خوابهای شیرین جلوی چشم زن رنگ نگرفته اند که مرد مریض آنقدر چُس ناله می کند و خودش را تکان می دهد که بی حوصله بیدار می شود و سیب زمینی های داغ را پوست می کند. سفره ی کوچکی پهن می کند و اوّل از همه زیر سر مرد را بلند می کند، لقمه ی سیب زمینی گرم از دستش توی دهن گشاد او جدا می شود.
دهن پسر بی صبرانه در انتظار سیب زمینی داغ باز مانده است، زن سرش را تکان می دهد و در حالیکه قربان صدقه اش می رود، لقمه را توی دهنش می گذارد. داغی سیب زمینی زبانش را می سوزاند ولی با لذّت قورتش می دهد. زن بقیه ی سیب زمینی را کف دستش می گذارد. مرد مریض با کینه ای عمیق نگاهش می کند و انگار که بخواهد باقی سیب زمینی را که بوی گرمی دستهای مادر را می دهد از دستش بقاپد، مانند حیوان گرسنه ای به طرفش خیز برداشته است. پسر چشمهایش را می بندد، دستهای کج و معوجش را با عجله و هراسان تکان می دهد و سیب زمینی را توی دهانش می گذارد، به ریشه های کبود دستهای مادرش نگاه می کند و لقمه اش را با زحمت قورت می دهد.
از کوچه صدای زوزه ی سگ می آید. زن بیدار نیست. مرد مریض هم به خواب رفته و فراموش کرده در خواب ناله کند. پسر به روشنایی چراغ نفت سوز که تاریکی اتاق را می شکافد زل می زند. شعله ی سرخ و زرد چراغ افتاده است ته مردمک گشاد و وحشتزده ی چشمهایش، خودش را به در و دیوار مردمک می کوبد و اصرار دارد پلکهای پسر روی هم لم بدهند. پسر خوابش می آید ولی از ترس صبح شدن خواب را پس می زند، پنجه هایش را در هم قلّاب می کند و خودش را کش و قوس می دهد. هنوز صداها توی گوشش زنگ می زنند، بوی گُه و کثافت مستراح لحظه ای از دماغش بیرون نمی رود و سایه روشنهای آشفته و هراسانی که سوز سرما لایشان مانده بر دیواره ی مغزش پنجه می کشند. مادر صبحها می رود و وقتی بر می گردد دستهایش کبودتر از دیروز می شوند. در عوض پوست زن همسایه هر روز گُل انداخته تر و خوش رنگتر از دیروز می شود. مهمتر از همه برقی است که توی چشمهای او، مرد مریض و سگهای ولگرد کوچه پلاس است هر روز هم بیشتر می شود. مرد همسایه کیف می کند از داشتن همچین زن خوشگل و آب زیر پوست افتاده ای که که هر شب جلوی در خانه با شکمی که تازگیها بالا آمده، انتظارش را می کشد. وقتی او می آید با خنده به استقبالش می رود و فریبکارانه روی شکمش دست می کشد تا مرد همسایه با غرور به ثمره ی تلاشش نگاه کند.
این روزها وقتی مرد همسایه به خانه برمی گردد دائم به چشم پسر لخت و عور می آید که در سرمای کوچه بدون اینکه انگشتهای پایش گزگز کنند و دستهایش کبود شوند، بی خیال پیش می آید، دستش را می گذارد توی دست زنش و دوتایی می روند توی خانه شان. قبلش هم زن همسایه یک چشم غُرّه ی جانانه به او می رود و نهیبش می زند که برود توی حیاط.
پسر دوست دارد یکی از تربچه های نقلی سرخ را از لای سبزیهایی که مرد همسایه به خانه اش می آورد بیرون بکشد و با آن بازی کند، امّا از ترس اینکه جلو برود و مرد همسایه گوشش را بپیچاند و او را بیندازد گوشه ی مستراحشان، قدم از قدم برنمی دارد و دورادور با آب دهن کش آمده و نیش بازی که بدون دلیل و اراده خنده تحویل می دهد، جلوی در خانه می ایستد و انتظار مادرش را می کشد.
سر پسر از ازدحام سایه روشنهایی که توی همه شان زن همسایه دیوانه وار می خندد درد گرفته است. بالاخره شعله ی چراغ کار خودش را می کند و کِرکِره ی پلکهای پسر را پایین می کشد، بی آنکه سایه روشنهای رم کرده لحظه ای پسر را به حال خودش بگذارند.
در خواب می بیند که زن همسایه دارد یکی یکی لباسهایش را از تنش در می آورد و او بدون مقاومت ایستاده، بعد می خندد و محکم بغلش می کند. مرد مریض هم گوشه ای خوابیده و ناله می کند، مادر هم قرصهایی را که مرد مریض زیر تشک قایم کرده، یکی یکی پیدا می کند و توی حلق مرد مریض می چپاند و لابلایش هی به سقف زل می زند، گریه می کند و با یکی که روی سقف نشسته حرف می زند. او دست و پا می زند و زوزه می کشد، زن همسایه بدون توجّه به تقلّای او یک تربچه ی نقلی سرخ بر می دارد، زیر دندانش له می کند، تند تند نفس می کشد و می خندد. صدای زن میان سر پسر می پیچد، سرش را به زُق زُق می اندازد، پسر ناخنهایش را میجود، ولی راه فراری از آن ندارد.
نفس پسر از وحشت به شماره افتاده است که صدای موج پارچه ی سیاه چادر مادر توی اتاق می پیچد، مادر چادرش را پوشیده است و دارد از اتاق بیرون می رود. خانه بوی نفت گرفته، مادر پیت حلبی نفت را هم با خودش می برد توی حیاط. مرد مریض خودش را به خواب زده است و وقتی صدای به هم خوردن در حیاط را می شنود، چشمهایش را باز می کند، لحظه ای به سقف زل می زند، بعد از جایش بلند می شود. می رود توی حیاط و لای در را باز می گذارد. با عجله وارد مستراح می شود، با دل و روده اش کلنجار می رود، سر و صدایی بدبو حیاط را خفه می کند.
پسر مچاله شده و خواب را بغل کرده است. مرد مریض برمی گردد و در چارچوب در اتاق می ایستد. خشم و غضب میان نگاهش می ریزد و رو انداز را از روی پسر پس می زند. پسر بیدار است ولی پلکهایش را روی هم فشار می دهد و خودش را چار چنگولی می چسباند کف اتاق. مرد مریض دستش را می گیرد و او را از جا می کند. پسر سرش را تاب می دهد و با التماس به او نگاه می کند. مرد مریض لحظه ای به او نگاه می کند، دستهایش می لرزند و شُل می شوند امّا دوباره جان می گیرند و پسر را کشان کشان توی حیاط می برند. مرد مریض دمپاییهای گُل گُلی پسر را جلوی پایش می اندازد. پسر زوزه می کشد و از سرما در خودش گره می خورد. مرد مریض پسر را با سرما تنها می گذارد و برمی گردد توی اتاق.
چشم پسر به در حیاط خشک شده که الان باز می شود و زن همسایه از لایش رد می شود. حیاط پر از بی شرمی می شود و دوباره خالی می شود درون اتاق، مثل شکم کرمهای سفید چاهک مستراح. پشت شیشه ی بخار گرفته ی پنجره، بی شرمی با صدایی غریب و همیشگی خودش را می مالد به تن برهنه ی زن همسایه و مرد مریض. سوز سرمای صبح تنش را شلّاق می زند و او هی می کند به طرف مستراح دم کرده ی پر از کثافت.
کنج مستراح کِز کرده است و ناخنهایش را می جود. صدای آشنایی از کوچه به گوشش می خورد، صدای قدمهای یک زن. دهنش باز است و بزاق روی چانه اش شُر می زند. سرش را یک بری می گیرد و چشمهایش را می بندد. باورش برای او مشکل است، ولی مادر برگشته، هنوز نرفته بر گشته. یک جفت کبوتر سفید پر می زنند و روی دیوار آجری نم کشیده می نشینند. باد لای پرهایشان می اندازند و به طرف هم گردن کج می کنند. صدا نزدیکتر می شود و می رسد پشت در. پسر زبانش را بیرون می آورد. در روی پاشنه می لغزد و«تقّ» صدا می دهد. صدا می آید داخل حیاط، پسر بوی نان و سیب زمینی را می شنود. گرما هر لحظه بیشتر می شود. قدمها آرام و بیصدا کشیده می شوند کف یخزده ی حیاط، می رسند پشت در اتاق، در جیرجیر کنان گشوده می شود. صدای قدمها قطع می شود. پسر چشمهایش را باز می کند. از پشت سوراخ گونی گُه گرفته که اندازه ی یک کف دست بزرگتر نیست، کبوتر ها را که برای هم بق بقو می کنند، می بیند و می خندد. آب دهنش می ریزد روی لباسش. هنوز طعم خنده زیر زبانش حل نشده که کبوترها پر می زنند توی هوا. خیز بر می دارد که برای دیدنشان برود توی حیاط و به آسمان نگاه کند که یکدفعه صدایی آشنا و همیشگی به گوشش می خورد، صدای نفسها و خنده های وقیحانه ی زن همسایه و مرد مریض تمام حیاط و مستراح را می لیسد. بوی تند شاش و کثافت می زند توی دماغش.