نویسنده: پیمان هوشمندزاده
به فرنگ میروی؟
به فرنگ میروی؟ کنسرو ماهی را فراموش نکن!
این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانیست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساک کنار هم افتادهاند و تو آن بالا از مرز رد میشوی چه طناب عجیبی میشود بین زبانت و هرجای دنیا که میروی.
این تن ماهی جنوب که جلوی «تاریخ مصرف»اش هیچ تاریخی نوشته نشده و کلمههای فارسیای که در هزارتوهای کسی میلولند انگار همینطور کش میآیند و تو همینطور دور میشوی. از تهرانکش آمدهای تاجایی که نمیدانیاش.
حالا فاصله گرفتهای، یک ساعتی میشود گرهها شل شدهاند، کمی آمدهاند عقبتر از معمول، غذا را که میآورند، بیجهت فکر میکنی گرسنهای و کتاب را کنار میگذاری. بعد از غذا چند مرز دیگررا هم رد کردهای و گرهها باز شدهاند روسریها آمدهاند عقب، چندتایی هم افتادهاند. عدهای کیهان میخوانند، بعضی هم مشغول آرایشاند. این که مرز آلمان و فرانسه چه طور یک گره را آن هم آن بالا باز میکند چیز عجیبی نیست؟ هزار توهای یک شرقی باید چیز عجیبتری باشد. در ساک را باز میکنی و کتاب را میفرستی کنار همان کنسرو ماهی جنوب که نگران تاریخ مصرفش بودی. فراموش کن. خب یک چیزهایی تاریخ مصرف دارد یک چیزهایی ندارد.
این کولهبار احمقانه را به دوش میکشی، قالیچه را میزنی زیر بغلت و همین طور شکر میکنی. اول از همه خدا را شکر میکنی که ویزا گرفتهای، شکر میکنی که اضافه بارت را نگرفتهاند. شکر میکنی که از منوچهری همه رقم پول گرفتهای، که قالیچهات را نگرفتهاند، که نقشهی شهرشان را گرفتهای و خیلی چیزهای دیگر که گرفتهای و نگرفتهاند.
ولی حالا با این قالیچه زیربغل دم در فرودگاه ایستادهای. معمول براین است که همه میگویند تاکسی سوار نشوید، گران است. راست هم میگویند. ما هم همین کار را کردیم ولی شما نکنید. آن قالیچه را هم نبرید، بیچارهتان میکند.
سفر رفتهاید، خرج کنید، حالا اگر دوست دارید بعداً که به شهر رسیدید، تاکسی سواری نکنید ولی فعلاً با این چمدان و ساک و قالیچه … خودتان میدانید. اسمش این است که میگویند مترو … کو؟ کجاست؟ آنقدر باید بروی که خوب به نفس نفس بیفتی، بعد تازه میفهمی گم کردهای. گیج میشوی. دنبال یک جای پررفتوآمد میگردی که بساطت را پهن کنی، پیدا میکنی، بهنظر میآید نیمچه امنیتی دارد. نقشه مترو را یک طرف باز میکنی نقشه شهر را طرف دیگر. کاغذی هم که آدرس رویش هست مثل طلا میچسبی. اول از آدرس میآیی روی نقشه، از نقشه روی مترو. حالا قالیچه زیر بغلت است، ساک و چمدان را چسباندهای به دیوار، تکیه دادهای بهشان، بعد هم هی دست میاندازی و کیف پولت را چک میکنی ندزدیده باشند.
بالاخره راه میافتی توی این سوراخها. هی چندراهه میشود، آدم قاطی میکند و میپرسد. آنها یک چیزهایی میگویند که حتی یک کلمهاش را هم نمیفهمی. آخر سر حرفشان که تمام میشود دستشان به طرف یکی از سوراخها تکان میخورد و تو هم میروی توی همان سوراخ. ولی بعد جریان تکرار میشود، اول هر سوراخ همین بساط است ولی حالا میدانی که باید منتظر بمانی تا خوب حرفهایشان را بزنند و ببینی دستشان کدام طرفی تکان میخورد.
حالا هنوهنکنان رسیدهای و منتظر که برسد. همچین که میآید همه بدو بدو میروند تو. بعد بوق میزند و تمام. آدم فکر میکند بهترین روش کدام است که اول خودش برود تو بعد ساک و چمدان را بیاورد یا برعکس؟ ولی بعد که خوب فکر میکند میبیند فرقی نمیکند چون هرکدام که جا بماند درنهایت ساک و چمدان است که رفته ا ست.
به فرنگ میروی؟ I Want را فراموش نکن.
این فرهنگ فارسی به انگلیسی چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانیست. این فرهنگ فارسی به انگلیسی یا این کتاب مزخرف انگلیسی در سفر چه وزن زیادی میشود وقتی قرار است هر جایی به کولت باشد. این فرهنگ و این کتاب از هر چیزی گفته است جز آن چیزی که میخواهی. یعنی این مردم که همینطور توی هم میپیچند فقط از چتر حرف میزنند و خوبی هوا؟
فراموش کن، این کتابها را فراموش کن و I Want را بهخاطر بسپار؛ بقیهاش را نشان میدهی. کلید را نشان میدهی. چتر را نشان میدهی، کبریت را نشان میدهی. این سرمای لعنتیشان را نشان میدهی. این یخه اسکی بیصاحاب را نشان میدهی. ولی نه، تا یک جای ارزان پیدا کنی پیرت درآمده. تا بیایی و عادت کنی سرما را خوردهای. این یخه اسکی را از همین جا ببر، نبری آنجا باید هی حساب و کتاب کنی. حساب و کتاب هم پدر آدم را درمیآورد. تا بفهمی بالاخره این عدد لعنتی را که نوشتهاند باید ضربدر چند کنی کلی کار میبرد. دائم باید ضرب کنی. بعد تقسیم کنی. دوباره ضرب کنی، عددت خورده خرکیای میآورد که مجبور میشوی گردش کنی. گردش میکنی ولی باز جور درنمیآید. معقول بهنظر نمیرسد. تمام ریاضیاتی را که میدانستی به کار میگیری، اما چیزی دستگیرت نشده. تازه بماند که این «یورو» هم قوز بالا قوز شده است.
اگر تهران پایتخت گربههاست حتماً دلایلی دارد که شاید هیچ وقت کسی نفهمد. بههرحال آنها این تکه زمین را انتخاب کردهاند و درعوض آن طرف دنیا سگها امپراتوری عظیمی راه انداختهاند. همه جا را برداشتهاند و گویا از یک جاهایی هم حمایت میشوند. کسی هم جرأت نمیکند بگوید بالای چشمتان ابروست. جماعت هم یکپارچه سگدوستند و سگباز. چیزی شبیه حکایت گاو است توی هند با این تفاوت که مدرنتر است و جای کمتری هم میگیرد.
این جور که پیداست بدبخت بیچارههاشان سگهای گندهای دارند و چسانفسانیهاشان سگِ ریز. انگار بسته به وضع مالیشان است. شاید هر چه ریزتر میشود گرانتر است. سگ بوده چیزی درحد بچه گربه، سگ هم دیدهام اندازه الاغ. بعد از زور آزادی این نرهدیو را خر کش میکنند میآورند توی اتوبوس. حالا حیوان هی پارس میکند، هی پارس میکند. وجداناً زهره ترک میشود آدم. میخواستم بگویم «بابا زن و بچه مردم نشستهاند.» که نگفتم. دیدم دردسر دارد. دیدم تا من بیایم و «بابا زن و بچه مردم» را توی این «انگلیسی در سفر» پیدا کنم جریان تمام شده است و رفته است پی کارش. حقیقتاً آدم نمیداند چه بگوید. یک وقت چیزی میگویی بدتر سوتی میدهی. فرهنگشان را که نمیدانی. میآیی صواب کنی کباب میشوی. بعد هم یک چیزی یاد گرفتهاند که تا حرفی بهشان بزنی مالیاتشان را به رخت میکشند. انگار که برگ برنده را رو کرده باشند، عینهو گرز میکوبند توی سرت. مالیات میدهیم که فلان. مالیات میدهید که بدهید به من بدبخت چه که یک سفر مهمانم. تازه بماند که هر چه میخری همانجا سرضرب مالیاتشان را پایت حساب میکنند. خب آدم زورش میآید. بعد هم بالاخره هر کسی توی مملکت خودش مالیات میدهد. حالا بیاید و هی علمش کند که چه؟ آن هم بابت پارس کردن این نرهخر.
معمولاً حیوان که نمیدانم چه حکمتی است شبیه صاحبش از آب درآمده همین طور جلوجلو میآید. صاحبش هنوز توی کوچه است. خودش میآید و سیمش. سیم هم که دست آن باباست و معلوم نیست تا کجا همینطور کش میآید. اولش ترس آدم را برمیدارد اما بعد که فکر میکند میبیند باز اینها که سیم دارند بهترند، بالاخره یک جایی تمام میشوند. آنهایی که بدون سیماند واویلاست. ریزهها را خب آدم میکشد کنار دیوار رد میشوند. یک مدلی هم هست از این پشمالوها که به نظر مهربانتر میآیند ولی این گرگیها را همینطور میمانی چه کار کنی. توی پیادهرو بمانی خب میآید توی گلوی آدم، اگر هم بزنی توی خیابان که میگویند جهان سومی است و مالیات میدهیم و از این حرفها.
این پسته و نخودچی کشمش را فراموش کن، گز و نان سنگک را فراموش کن. این ترشی صاحبمرده را فراموش کن که میریزد و فرهنگ و پیژامه و هزارتوهای آن بابا را به گند میکشد؛ ولی لبخند را فراموش نکن بهدردت میخورد.
خودشان همینطور بیخود و بیجهت لبخند میزنند. تا چشمشان به کسی میافتد شروع میکنند. چیزیست مثل آتش زیر خاکستر، چیزی مثل سلاح برای آنها و سپر برای ما. موذیگریهای جالبی دارند، پدرسوختگیهای خودشان را، که ظاهراً همه هم قانونیست. همچین ریزه ریزه و خنده خنده سرت کلاه میگذارند که هیچ نفهمی از کجا خوردهای. موقع حرف زدن همینطور تکان میخورند. دست و زبانشان به هم وصل است. مرتب شانههایشان بالا و پایین میشود. فکر میکنی حتماً مسئله مهمی مطرح است که این همه انرژی گذاشتهاند؛ ولی بعد که دقت میکنی یا میپرسی، خیالت راحت میشود و میفهمی که صحبت همچنان برسر همان چتر و هوای خودمان است.
عاشق خلاصه کردن هستند. توی اسم که غوغا میکنند. دایم هر کلمهای را سروتهاش را میزنند. دوست دارند یک چیزهایی را حرف اولش را بردارند و بکننداش اسم مغازه یا چه میدانم هر چیز. مثلاً همین TV,CNN، یا H&M، C&A یا همین WC. یک جاهایی هم سوتی میدهند. سوتی که چه عرض کنم، در اصل این برنامه را آن قدر ادامه دادهاند که دیگر شورش درآمده. کار به جایی کشیده که یک صداهایی از خودشان درمیآورند چندمنظوره، دست به آبمابانه، که جاهای مختلفی هم استفاده میکنند.
اولش آدم شوکه میشود. با خودش میگوید: «چه بیادباند.» یا فکر میکند: «از دهنش پرید بیرون بنده خدا.» تازه سعی میکنی به روی خودت هم نیاوری که مبادا طرف خجالت بکشد ولی بعد میفهمی که نه بابا کلاً جریان همین است.
معذرت میخواهم، معذرت میخواهم فین میکنند عینهو آب خوردن. مفشان را میگیرند و عین خیالشان هم نیست که ملت دارند غذا میخورند. فکر نکنید دستتان انداختهاند یا اینکه میخواهند حالتان را بگیرند، نه، رسمشان اینطوریست. این چیزها را هم دارند ولی با وجود این همه سروصداهای مختلفی که از خودشان درمیآورند هرگز بوق نمیزنند، این از افتخارات همهشان است و چه چیز مهمتر از این؟ آدم افسوس میخورد.
این سیگار پنجاه و هفت چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانی است. لابهلای آن همه سیگار با قدوقواره و رنگ و روی مختلف، برای خودش کسی میشود، سری میان سرها که همه میخواهند امتحانش کنند. این سیگار پنجاه و هفت با آن ادعای سه رنگ پرچم ایران که رنگش در هیچ بستهای مثل بسته دیگر نیست، چه دلبستگی غریبی میشود وقتی لابهلای کافهها گم شدهای، وقتی گوشهای نشستهای و همینطور خیره به این سه رنگ و کلمههای فارسیاش فکر میکنی. یا وقتی که فقط بهخاطر کمی آفتاب که آن جا قحطیاش است میروی بیرون و قدم میزنی.
درست است که مثل ایران نمیشود که وقت پیادهروی کسی بیاید و با پس گردنی یا فحش و بدوبیراه خوب امر به معروف و نهی از منکرت کند ولی بااین حال قدمزدن و پارک رفتن و این چیزهایشان بگینگی کمی راحتتر است. حداقلش این است که کسی نمیپرسد چرا این جا راه میروید یا سین جیم نمیشوید که چرا آمدهاید پارک این جا، ولی خانهتان آنجاست. لازم هم نیست هر خراب شدهای میروید شناسنامه همراهتان باشد، همینطور معمولی میروید بیرون و شروع میکنید به قدم زدن.
توی این پیادهرویها خیلی چیزها میبینید. امکان دارد همانطور که پنجاه و هفتتان را دود میکنید کسی را ببینید که از زور آزادی یک کارهایی میکند، آن هم جلوی چشم همه. شناسنامههایشان را هم ببینید چیزی دستگیرتان نمیشود. فقط همین را بگویم که کار مورد نظر از همان کارهایی است که وقتی توی ماهواره نشان میدهند همه دستپاچه میشوند و میدوند دنبال کنترل. همه یک جوری نشان میدهند که یعنی ندیدهایم ولی مگر میشود. دیدهاند، خوب هم دیدهاند ولی از زور خجالت، ما که هیچ خودشان هم آن طرف را نگاه میکنند. بعداً میگویند فیلمهای آنجوریشان را از یک شب به بعد میگذارند که روی فلانه بچههاشان تأثیر نگذارد، که حتماً هم نمیگذارد.
امکان دارد توی این قدم زدنها دو نفر را ببینید که دعوایشان شده، خودتان را قاطی نکنید بگذارید خوب لش هم را بیاندازند. نباید دخالت کنید. مطمئناً همه چیز مسیر قانونی خودش را طی خواهد کرد. مبادا بدوی وسط و جداشان کنید. جریان اینطوری است که باید بایستید تا پلیس بیاید. خندهدار است، آنها دارند سر هم را میکنند ولی تو خیلی خونسرد ایستادهای و نگاه میکنی. پلیس هم فقط توی فیلمها زرتی میرسد، تا آن وقت هم هر کدام بزنند، تو تماشا کردهای. خب چرا دخالت کنی، آن هم وقتی که همه چیز قانونی دارد جلو میرود.
ممکن است در حین قدم زدن اتفاقی برایتان بیفتد که مجبور شوید بروید دستشویی. خب با یک جریانی مواجه میشوید که کمی پیچیده است یا حداقل درآن وضعیت پیچیده میشود. جریان توالتها و شیرهای آبشان هم از آن برنامههایی است که کسی نمیتواند منکر شود، یعنی جای حاشا ندارد. متأسفانه توی «انگلیسی در سفر» هم هیچ هشداری در این مورد داده نشده. به هرحال اول از همه باید پولتان را خرد کنید.
پولتان را خرد نمیکنند. پس سریع اقدام کنید و یک چیزی بخرید که باقیماندهاش بتواند در توالت را باز کند. ازاینجا به بعدش بهطور طبیعی اتفاق میافتد یعنی شروع میکنید به دویدن.
بدوید یک طرفی، هر طرف شد فرقی نمیکند چون حالا حالاها باید بدوید. این طور فکر نکنید که جابهجا برای رفاه شهروندان توالت عمومی کاشتهاند نه این خبرها نیست، بدوید.
اولش آدم به روی خودش نمیآورد. میخواهد خونسرد نشان بدهد. میخواهد حرکاتش کنترل شده باشد. دوست ندارد جوری باشد که کسی بفهمد. بعد یواش یواش وقتی میفهمد دیر شده که دیگر خون جلوی چشمش را گرفته و فقط میدود. این کارها را اگر نکند آخرش یا مجبور میشود برود کافه یا رستوران که خیلی بیشتر از این حرفها برایش آب میخورد، که به درک، حاضر است چند برابرش را هم بدهد ولی راحت شود.
اما آن تو از توالت فرنگی که بگذریم خودش ماجراها دارد. وجداناً باید برای شیرهای آبشان چند تایی کاتالوگ یا از این برچسبهای راهنما و طرز استفاده و از این حرفها درست کنند. برای هر چرتوپرتی هزار تا برگه و کاتالوگ دارند ولی این جا را حقیقتاً کوتاهی میکنند. یک مدلش طوریست که همه جای دنیا دارند یعنی شیر را میچرخانی بعد آب میآید. خب طبیعی هم هست. یک مدلش اینطوریست که میروی شیر را بچرخانی نمیچرخد. بعد میفهمی باید بکوبی توی سرش تا آب بیاید. یک مدلش یک طوریست شبیه کوبیدنیها ولی هر چه بکوبی بیفایده است. باید شیر را بکشی بالا تا آب بیاید. یک مدلش یک جوریست که فقط یک شیر دارد. بعد آن را هم باید پایین بالایش کنید هم چپ و راستش. یک مدلش هست از همه مسخرهتر، شیر ندارد. میمانی معطل. بعد خوب که میگردی یک پدالی پایین پایت پیدا میکنی فشارش که میدهی آب میآید. یک مدلش این طوریست که هیچ نشانهای وجود ندارد. چیزی که میبینی یک لوله است که آمده بیرون، همین. نه جای کوبیدن دارد نه جای کشیدن، نه پیچی است و نه پدالی. ولی اگر همینطور اتفاقی دستت برود زیر لوله، آب خودش میآید.
این کارت تلفن مادرمرده را فراموش نکن. تا این بوق آزاد را بشنوی کمرت خورد میشود. یاد بگیر، همینجا از چند نفری بپرس. مخابرات و اینحرفها نیست. نشان دادنی نیست. جریان سادهایست. از هر بقالیای میتوانی بخری. از هر دکهای میشود خرید. اینطور نیست که بگویی اصلاً تلفن را حذف میکنم. اگر رسیدهای باید زنگ بزنی و بگویی: «رسیدم» مگر غیر از این است؟ اجباریست. فقط نباید بترسی. گفتم جریان سادهایست. اول از همه خریدن کارت است که تماماً نشاندادنیست و بعد استفاده کردن.
اینطور نیست که به هر تلفنی رسیدی بشود زنگ زد. آنها هم برای خودشان حساب و کتابی دارند. آن تلفنها حتماً علامتی دارند که یعنی «راه دور» که حقیقتش من پیدا نکردم. یک مقدار علافی دارد. پنج ـ شش تلفن را که امتحان کنی یکشان درست از آب درمیآید. یک کد هفت ـ هشت رقمی هست که باید بگیری. اگرلابهلایش ستارهای، ضربدری هم دیدی فکر نکن بیخود گذاشتهاند، بزن. بعد یک خانم خوشصدای ضبط شدهای از آن طرف چیزهایی میگوید. به هر زبانی هم گفت اهمیتی ندارد، آنها سر زبان چشمهمچشمی دارند. مهم این است که هول نشوی و فکر نکنی چیز خیلی مهمی گفته است و تو نفهمیدهای. منظورش این است که بعد از بوق یک کد دیگر هم هست که باید بگیری، همین. توی آن یک ذره کارت میگردی و میبینی یک عدد هفت ـ هشت رقمی دیگرهم چپاندهاند. آن را که بگیری تازه رسیدهای به بوق آزاد. حالا بگیر. دو صفر نود و هشت را بگیر.
شمارهها را بادقت بگیر که مجبور نشوی دوباره این هفت خوان را رد کنی. لجت درمیآید اگر اشتباه بگیری یا شک کنی.
درست است که فقط میخواهی بگویی: «رسیدم» ولی این رسیدم بدجوری برایت آب خورده، تازه آن هم اگر شانس بیاوری و بچه خواهرت بدو بدو گوشی را برندارد.
به فرنگ میروی؟ چراغ قرمز را فراموش نکن.
چراغ قرمز بیچاره میکند آدم را. لاکردار نفس آدم را میچیند. قدر این تهران خودمان را بدانید. از هرجا، هر وقت دلت خواست، همچین راحت اراده میکنی و میروی آن طرف. نه کس و کارت را میبرند زیر سؤال، نه چپ چپ نگاهت میکنند، نه کسی ناراحت میشود و نه بیادبی است.
اگر خیابان لاغر باشد یک چراغ روی شاخات است ولی اگر همچین پتوپهن باشد تا برسی آن طرف دو تا چراغ بهت میخورد. حالا اینها که خوب است. دم این کوچه باریکها که میبینی خیلی زور دارد. آدم میخواهد چراغ را بکوبد توی سرشان. سر هر کوچهای چراغ گذاشتهاند، بیخود و بیجهت، هیچ خبری نیست. نه ماشینی میآید و نه جای پررفتوآمدیست که بگویی نظم عمومیشان فلان میشود. آن وقت همینطور بیدلیل باید ایستاد تا چراغشان سبز شود. واقعاً صبوری میخواهد. صبوری میکنی و همینطور حیران درودیوار را نگاه میکنی تا سبز شود. اجازه که فرمودند راه میافتی. چهار قدم آن طرفتر باز چراغ کاشتهاند. ای بابا، آخر هرچیزی حدی دارد، اندازهای دارد.
کلاً از این چراغهاشان همه کلافه میشوند، پیاده و سواره هی این پا ـ آن پا میکنند. سوارهها که بدترند. سوارهای که تاکسی هم گرفته باشد که هیچ. تاکسی هم که برای خودش برنامهها دارد. همچنین با ادب در صندوق را باز میکنند که ساکت را بگذاری که نگو و نپرس. یعنی راه دیگری برایت نمیگذارند. خب اولش هم کیف دارد. تحویلت گرفتهاند، احترامت را داشتهاند ولی بعد که میخواهی پیاده شوی خفتت را میچسبند. بابتش پول میخواهند. اعتراض هم بکنی آییننامهشان را نشانت میدهند. خب اگر از اول بدانی آن ساک صاحب مرده را میگذاری روی پا ولی نمیگویند که. کلکهایشان اینطوریست: باادب و قانونی.
چهار نفر باشید یک تاکسی نمیتوانید بگیرید. اولش مسخرهتان میآید، باورتان نمیشود. فکر میکنید شوخی میکنند بعد میبینید که خیلی هم جدی است. در قدم اول مثل شیر، کمی طلبکارانه میپرسی: «چرا؟» بعد با کمی عقبنشینی جوری که یعنی خیلی بدیهی است میگویی: «جا که هست.»
ولی فایده ندارد هر چه جز بزنی قبول نمیکنند. مجبور میشوی از در دیگری وارد شوی تا بلکم جور شود. مجبوری طوری بگویی که یعنی حق طبیعی توست. ولی نمیشود. آییننامه برایت رو میکنند. به عقل آدم توهین میکنند با این قانونشان. برای هر چیزی قانون گذاشتهاند. دستت را بیهوا توی دماغت کنی باید جواب پس بدهی، حساب و کتاب دارد. با زور قانون اعصاب مردم را خرد میکنند. وقتی از شور به در شود مثل حرف زور میماند چه فرقی دارد. فقط اسمش قانون است.
قانون گذاشتهاند که کسی را با ریش به دیسکو راه نمیدهند یا با کتانی راه نمیدهند. خب این حرف زور نیست. حالا اگراین قانون را ما گذاشته بودیم همچنین میکردندش توی بوق که بیا و ببین. یک آبروریزیای راه میانداختند آن سرش ناپیدا. بیبرو برگرد پای حقوق بشر را هم میکشیدند وسط. بعد هم با هر چه آدم ریشدار هست مصاحبه میکردند و توی همه «صدا و سیما»هاشان پخش میکردند.
اما ما چه کار میکنیم، هیچ. درواقع کاری نمیشود کرد، قانونشان است. از این شهر کوبیدهای رفتهای یک شهر دیگر که بفهمی دیسکو دیسکو که میگویند یعنی چه. راهت نمیدهند. آن هم به خاطر ریش.
به یکی از این قلچماقهایی که دم در میگذارند گفتم: «چرا؟»
دستی به صورتش کشید و با پررویی هر چه تمامتر توی صورتم نگاه کرد و گفت: «گو.»
گفتم: «گه باباته.»
با اخم گفت: «گو؟!»
با خنده گفتم: «آره گه.»