نویسنده: بیژن روحانی
زندگیها
آغاز کردم. مبارزهایی سخت و تنها.
چه میدانستم. هر کس دیگری هم اگر بود حدس نمیزد. گرچه همکارانم مدتی بود گوشه و کنایه میزدند و با شوخیهای بیمزهشان اذیتم میکردند اما به هر حال آن ها حتما فکرشان به اینجا نرسیده بود. شوخیها در حد این بود که مرا به حواسپرتی به علل مختلف متهم میکردند. البته رییسم با هیچ کسی شوخی نداشت. آدم اخمو و خاموشی که هیچ چیز نمیگفت مگر آن که بخواهد به شدت توبیخ یا تنبیه کند. عادت به کنایه زدن نداشت. آدم مستقیمی بود. نوع نگاه صبحگاهیاش مشخص میکرد که از تو راضی است یا نه. و فاجعه این جا بود.
در طول هفته گذشته رییس حتا یک بار هم به من نگاه نکرده بود. این را بقیه هم فهمیده بودند. همکار سمت چپی ام ابتدا خواست مساله را با شوخی و خنده برگذار کند اما سکوت سنگین دیگران او را متوقف کرد. می شد حدس زد که کار من تقریبا تمام است. آن هم به طرز بسیار مهیب و خرد کننده ایی. می توانست مرا به کلی از زندگی ساقط کند. آدم های پر سابقه تر تعریف می کردند تنها یک بار (آنهم مدتها پیش) رییس دچار چنین خشم مهار نکردنی ایی شده بود. زمانی که سی و هفت روز تمام بر یک مستخدم ساده خشم گرفت و به او هیچ نگاهی نکرد. در پایان روزِ سی و هفتم پیش از آن که ساعت کار به پایان رسد و درست هنگام غروب، چنان خشمی را بر سر آن مستخدم ساده ی خطاکارِ بی نوا فروبارانده که تا پنج سال بعد، او-آن مستخدم- نتوانسته هیچ جا اسنخدام شود و کاری گیر بیاورد و هر جا که می رفته دیگر زبانزد خاص و عام بوده و طبیعی است که دیگر کسی اعتماد نداشته تا شغلی را به او بسپارد. و از قول اهالی محل و همسایگان آن مستخدم ساده که هنوز بر سر خطایش بحث و جدل هست نقل می کنند که تا حدود دو ماه نمی توانسته از منزلش خارج شود. کسی برای همکار من که میزش روبروی میز من است تعریف کرده بود که در محل، بعضی ها معتقد بودند او از فرط شرمندگی و شرمساری نمی توانسته به خیابان بیاید و بعضی ها هم می گفتند که علت این نیست بلکه طرف دچار پریشانیِ روان، افسردگی و اضطرابِ زاید الوصفی شده بوده است. این روایت همسایگان دیوار به دیوار و ساکنان همان آپارتمانِ مستخدم اخراجی است که رییس من مدت سی و هفت روز با او حرفی نزده و به او نگاهی نکرده بود.
و حالا رییس هفت روز بود که به من هیچ نگاهی نکرده بود. می دانستم که تقریبا کارم تمام است. نه تنها در این محل بلکه مدتها هیچ جای دیگری هم نمی توانستم کاری گیر بیاورم. اما با این حال معتقد بودم که در حق من بی انصافی می شود. من سزاوار هفت روز سکوت رییس نبودم. من سزاوار آوارگی و دربه دری نبودم. نمی توانستم مدتها در ساختمان های بلند و پیچیده ی ادارات به دنبال کار بگردم. نمی توانستم بازهم خانه به دوش شوم. دیگر تحمل اضطراب و افسردگی برایم مقدور نبود. اما به همکارانم چه می توانستم بگویم. چه توضیحی از من برای دیگران قابل قبول بود. هفت روز این وحشت مرگ بار را تحمل کرده بودم و هنوز معلوم نبود که چند روز دیگر این خشم پنهانی ادامه دارد. فقط می دانستم هر چه روزها و ساعتهای خشم پنهانی و خاموش رییس بگذرد نشان دهنده افزایش ناراحتی اوست. به صلاحم بود که او کار را زودتر یکسره کند. این مرغی را که در قفس برای سر بریدن و پَرکندن و تناول کردن نگه می داشت باید زودتر می کشت. برای چه کسی می توانستم توضیح دهم. همکار روبروی من همواره دفترچه مقررات اداری روی میزش بود. هیچ صفحه ایی را بدون نگاه کردن به آن دفترچه مقدس سیاه نمی کرد. خدا می داند در طول روز چند بار آن را مرور می کرد. لابد خیال می کرد با هر دفعه خواندن آن دفترچه رتبه اداری اش بالاتر خواهد رفت. اگر به او چیزی می گفتم، جز با استناد به مواد آن دفترچه پاسخم را نمی داد. از دید او محکوم بودم. فکر همکار سمت چپی ام را هم نمی بایست می کردم. دلقک بی آبرویی که دماغ بزرگ و منحنی اش را می توانست هشت ساعت بجنباند و از خنده قرمز شود. موهایش مثل سیم ظرفشویی همیشه وز کرده بود. پشت سرش می گفتند که آن چسب زخمهایی که بعضی صبحها روی صورت دراز ش می زند برای پوشاندن جای چنگهای زنش است. همکار سمت راستی هم که اصلا گوشی برای شنیدن درد دلهای دیگران نداشت. آنچنان سرگرم تولد اولین فرزندش بود که جز بوی کهنه نوزاد و شیر خشک هیچ خاصیت دیگری را در وجودش نمی توانستی ببینی.
وضعیت کاملا افتضاح بود. تازه ماجرا فقط به همکارانم ختم نمی شد. همسایگان هم بودند. مصیبت بزرگ وارد شدن به خانه بود بدون آن که کسی مرا ببیند. چه طور می توانستم بدبختی ام را مثل پرچم در هوا تکان دهم و از جلوی همه بگذرم؟ شبها هیچ چراغی را روشن نمی کردم مبادا کسی از همسایگان هوس دیدن من به سرش بزند. دستشویی تبدیل به لنجزار متعفنی شده بود چون جرات نمی کردم آب بریزم مبادا صدای ریزش آب از خلال دیوارهای نازک به گوش همسایه بغل دستی برسد. روی تخت دراز می کشیدم و در تاریکی فقط به صدای نحس ساعت گوش می کردم. ریش هایم کاملا بلند شده بود و تمام تنم بو گرفته بود. می دانستم که با این کارها وضعیتم را خراب تر می کنم. اما حواسم فقط متوجه یک نقطه بود. شکمم که هر روز دردناک تر و بزرگتر می شد.
اصلا باور کردنی نبود اما اتفاق افتاد. اولش مثل یک جوش چرکی بود. اما جوش قرمز می شود و می خارد. مدتی فکر می کردم نفخ است یا ورم معده. انواع داروهای گیاهی را امتحان کردم اما فایده نداشت. شبها که دستم را روی شکمم می گذاشتم حس می کردم بزرگتر شده است. چیزی در شکمم در گردش بود. بالا و پایین می رفت. مثل این که تفرجگاه مناسبی یافته بود. این درد مسخره را به چه کسی می توانستم بگویم. آنقدر با خودم فکر و خیال کردم که به کلی در اداره گند زدم. حق داشتند که آن جور به من بد گمان شده بودند. هر نیم ساعت یک بار در اداره به دستشویی می رفتم. تمام لباسهایم را در می آوردم و به دستگیره در آویزان می کردم. پاچه شلوار یا گاهی آستین پیراهنم به زمین کشیده می شد و آب گند کف دستشویی خیسشان می کرد. با همان پیراهن و شلوارِ به گند کشیده شده بر می گشتم و پشت میزم می نشستم. اما چاره ایی نداشتم. باید مدام می رفتم و تمام تنم را معاینه می کردم. شاید روزی ده پانزده بار این کار را می کردم. شکمم را به دیوار دستشویی می چسباندم و با خودکار روی دیوار، محیط شکمم را خط می کشیدم. دوباره نیم ساعت بعد هراسان به دستشویی می دویدم و مجدادا شکمم را اندازه می گرفتم. کاملا مراقب رشدش بودم. اما لعنتی واقعا داشت گنده تر می شد. رشد می کرد و می چرخید.
عذاب واقعی وقتی بود که می بایست با هزار زحمت خودم را به دستشویی می رساندم. نمی شد هر نیم ساعت یک بار دستشویی بروم. همه شک می کردند. گاهی بردن پرونده ایی را بهانه می کردم و گاهی سیگار کشیدن را. اما دیگر گندش درآمده بود. متلک ها و تهمت ها آغاز شده بود. همه را یک جوری می شد تحمل کرد اما خشم رییس را نه. چاره ایی نداشتم جز این که آزمایش بدهم. باید مشخص می شد که این لعنتی چیست. امیدوار بودم که قضیه یک جور شل شدن عضلات شکم یا فتق یا چیزی از این قبیل باشد. مساله توهم هم منتفی بود چون رشد این لعنتی را خودم لحظه به لحظه اندازه گرفته بودم. باز جای شکرش باقی بود. اگر آزمایش می دادم و معلوم می شد که قضیه فقط توهم است آنوقت معلوم نبود چه باید بکنم و از همه بد تر معلوم نبود رییس که قطعا موضوع را می فهمد چه خواهد کرد. آنقدر دست دست کردم تا از رشد این انبان کثافت مطمئن شوم.
اما قضیه ناجور تر از این حرفها بود. برگه های آزمایش را که در حدود هجده صفحه می شد ورق زدم. همه جور آزمایشی بود. آزمایش تمام مخلفات خون و کثافتهایش: هموگلوبین ، کلسترول، قند، آدرنالین،انواع سولفات ها و گازهای محلول و نامحلول، جداره های شکننده و ارتجاعی رگها، سلولهای کمک کننده به تنظیم فشار خون، مویرگهای اطراف معده که وظیفه تصفیه گلبولهای آغشته به چربی را بر عهده دارند، شعاع میلیمتری ناژک ها، ژن هایی که احتمال می رفت حاوی نوعی سوزاک باشند. حتی از پوست پاشنه پایم نیز نمونه گرفتند. نافم را دو بار سوراخ کردند تا دوربینی را که قطرش از میانگین اندازه سلول های محتوی پلاسمای آلفا کوچتر بود داخل شکمم کنند. دوازده بار نمونه ادرار و مدفوع گرفتند و هزارن بلا سر آنها آوردند.
اما نتیجه افتضاح بود. هجده صفحه جواب آزمایش به دستم دادند که در آن تایید شده بود که من، آقای فلان، حامله هستم.
تعداد جنین های درون شکمم بیشتر از یکی بودند اما برای مشخص کردن تعداد دقیق آنها سونوگرافی لیزری تجویز شده بود.
پوف! رسما مضحک بود. حتا یک لحظه به سرم زد که یک راست به دفتر رییس بروم و جواب آزمایش را روی میزش بگذارم و در حالی که می خندم به او بگویم که قربان حالا علت رفتار مشکوکم را فهمیدید. اما حتا تصور قیافه و برخورد رییس هم چندشناک بود. حالم از این فکر احمقانه به هم خورد. داشتم بالا می آوردم. از آزمایشگاه خارج شدم و روی پله های جلوی در نشستم. بچه هایم درون شکمم می لولیدند. دکمه پایین پیراهنم باز بود. از آنجا به ناف سوراخ شده ام نگاه کردم. لابد بچه ها از آنجا داشتند تغذیه می کردند. موجوداتی بدون مو و ناخن که چشمهایشان پلک نداشت و بدنشان شفاف بود از بند نافم آویزان بودند. حتما از سوراخهایی که در اثر آزمایشها در نافم ایجاد شده بود نور به داخل می رفت و از میان بدن شفافشان می گذشت. کمربندم را کمی شل کردم. با دست روی شکمم زدم. صدایش کاملا عوض شده بود. قبلا، پیش از آن که حامله شوم شکمم صدای طبل می داد اما حالا صدایش مثل افتادن سنگ داخل آب شده بود. یک صدایی مثل پُلُق. دلم برای صدایِ طبل مانندِ شکمم تنگ شد. فکر کردم تا مدتها آن را نخواهم شنید. باید به راه چاره ایی فکر می کردم. کجا می توانستم بروم. حتا فکر عمل کردن هم غیر منطقی بود. تمام بیمارستان پر از عکاس و خبرنگارِ پررو می شد. حتا احتمال داشت بازداشتم کنند. تا همین جا هم شانس آورده بودم. لابد مسئول آزمایش به اسم من نگاه نکرده بود و گرنه تا به حال عالم و آدم را خبردار کرده بود. شاید هم دلش به حالم سوخته بود. نمی دانم. هیچ دکتری پیدا نمی شد که حاضر باشد مخفیانه مرا از شر بچه هایم خلاص کند. هیچ کس نمی توانست در برابر وسوسه افشای این کشف بزرگ عالم پزشکی مقاومت کند. گندش بزنند. شاید اگر خودم هم جای آنها بودم چشم پوشی نمی کردم. آنوقت دوباره خون گرفتن ها و سوراخ کردن ها و لیزر تاباندن ها شروع می شد. به هیچ رقم دیگر حوصله این مسخره بازی ها را نداشتم. اما شاید با استناد به قانون حمایت از حقوق مادران می توانستم جلوی آن افتضاحات بگیرم. مشکل این بود که چندان مادر نبودم. شاید هم بودم. هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که کلمه مادر با کلمه زن همریشه باشد. امان از دست من! حالا وقت این چرندیات نبود. فکر کردم آنقدر سیگار بکشم تا بچه ها درون شکمم خفه شوند. از تصور آن موجوداتِ شفاف که در اثر خفگی کبود می شدند دوباره حال تهوع به من دست داد. بدم می آمد که نعش کش شوم. تازه باز هم فرقی نمی کرد. بالاخره باید آنها از شکمم خارج می شدند. مرده یا زنده. تا ابد که آن جا باقی نمی ماندند. تازه اگر آنها را خفه می کردم ممکن بود به قتل عمد هم متهمم کنند. در این شهر لعنتی هیچ جایی نبود که چشم کسی به آدم نیفتد. همه جا مملو از آدم بود. با چشم های هیز و وق زده. نمی شد که چندین ماه داخل خانه بمانم. لابد از اداره دنبالم می آمدند یا ممکن بود همسایه ها پلیس را خبر کنند و در را باز کنند و داخل بیایند. آنوقت چه اتهاماتی که به من نمی بستند. باید فرار می کردم و جایی مخفی می شدم. اما این شهرِ نکبت، هیچ جایی برای قایم شدن نداشت. با این وضعیت امکان سفر هم نداشتم. چه طور می توانستم در اتوبوس بنشینم و چندین ساعت سبقت و بوق و ترمز را تحمل کنم. نه نمی شد.
باید جای دنج و خلوتی می یافتم تا دور از چشم دیگران بدبختی ام را بگذرانم. فکر کردم بروم و داخل تنوری پنهان شوم. اگر می شد یک نانوایی گیر بیاورم که صاحبش مثلا مریض بود یا مرده بود و دکانش همین جور به امان خدا رها شده بود می توانستم درون تنورش قایم بشوم. جای کوچک و جمع و جوری بود. اگر شانس می آوردم ممکن بود کمی خاکستر ته تنور باقی مانده باشد. روی خاکسترهای نرم می توانستم بخوابم. تازه تنور بوی خاک و نان هم می داد و این حال آدم را خوب می کرد. شاید در دکان هنوز مقداری سوخت موجود بود. می شد شبها تنور را روشن کنم و کنارش بایستم و گرم شوم. پیراهنم را در می آوردم و می گذاشتم نورِ آتش تنور از نافم به درون بتابد و روی سطوح شفاف آن موجودات انعکاس بیابد. نور در رگهایشان که هنوز درست شکل نگرفته بود می چرخید و سایه آنها را روی دیواره ی داخلی شکمم می انداخت.
اما نمی شد. ممکن بود یک شب هنگامی که روی خاکسترهای کف تنور خوابیده ام یکی از ورثه های نانوا سر برسد و بخواهد کار و بارِ پدرش را از سر بگیرد. آنوقت تنور را روشن می کرد تا برای صبح نان آماده کند. از تصور این که فردا صبح، نانی که مردم می خورند محتوی گوشت و چربی من و بچه هایم است حالم به هم خورد.
دیگر هیچ چاره ایی نداشتم. باید راه می افتادم و این انبان کثافت را جا به جا می کردم. کاملا مشخص بود که کارم را از دست داده ام. اگر رییس مرا زنده می گذاشت باز جای شکرش باقی بود. البته او هنوز از اصل ماجرا خبر نداشت.
خواستم از روی پله های آزمایشگاه بلند شوم اما نتوانستم. پاهایم تحمل وزنم را نداشت. زانوهایم سست بود. عجب بدبختی عظیمی. نمی شد که همان طور لب پله ها بنشینم و بگذارم روزها بگذرد و شکمم بزرگتر شود. صاحب آزمایشگاه حتما سراغم می آمد یا شاید به یکی دو نفر از مستخدم هایش می گفت که مرا از روی پله ها بلند کنند و توی خیابان بیاندازند.
این زانوهای لعنتی اگر قدرت جم خوردن و تحمل کردن داشتند حداقل می توانستم گورم را گم کنم. سعی کردم بلند شوم اما بی فایده بود. زمین خوردم و با شکم روی کف پیاده رو افتادم. شکمم دوباره صدایی مثل پُلُق داد. هر چه می خواستم خودم را ضبط و ربط کنم نمی شد. اصلا انگار زانوها برای ایستادن ساخته نشده بودند. انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش مثل لولای درِ اصلی اداره خم و راست می شدند و مرا این وَر و آن وَر می بردند. نخیر این زانوها به هیچ وجه حافظه نداشتند.
هر لحظه اوضاع وخیم ترمی شد. تصور کردم اگر الان یک مشت آدم فضول، رگ انسان دوستی شان قلمبه شود و بخواهند زیر بغلم را بگیرند و بلند کنند چه اتفاقی می افتد. اول به این نکته پی می برند که من نمی توانم روی پاهایم بایستم. بعد سعی می کردند یک تاکسی بگیرند و مرا به اولین درمانگاه برسانند. هرچه من اصرار می کردم که حالم خوب است و می خواهم تنها باشم به خرج کسی نمی رفت. لابد فکر می کرند که در اثر زمین خوردن مَشاعِرم را از دست داده ام. وقتی دکترها مرا معاینه می کردند می فهمیدند که زانوهای من اصلا مناسب ایستادن نیستند. یعنی این ها زانوهایی نیستند که بتوانند وزن یک انسان را تحمل کنند و مثل لولا خم و راست شوند و در خیابان حرکت کنند یا از پله ها بالا روند. آن وقت دوباره تمام کثافت کاری ها شروع می شد. با آت و آشغال هاشان زانویم را سوراخ می کردند تا مایع درون کاسه زانو را بیرون بکشند. از هفده جای نخاعم انواع شیره ها و مایعات نخاعی را استخراج می کردند. با دستگاههای گریز از مرکز آنقدر مایعات را می چرخاندند که تمام سلول ها را از یکدیگر جدا کنند. زیر نور اشعه گاما تعداد نورون های موجود در واحد حجم را می شمردند. وای! تازه پرستارهایی که هر روز برای عوض کردن لباس ها و جا به جا کردن سِرُم ها می آمدند و وظیفه شان دست مالی کردن من بود، به بزرگ شدن شکمم پی می بردند. و آنوقت کنسرت بزرگ فضاحت آغاز می شد. تنها شانس این بود که آن هجده صفحه گزارش حاملگی در جیبم بود و دیگر نمی گذاشتم آن بلا ها را دوباره سرم بیاورند. فریاد می کشیدم: آقایان دکترها! پرستارهای ملوس! ماماهای زشتِ جوش جوشی! لگن بذارهای عظیم الشان ! من حامله ام.
اما مگر به خرجشان می رفت. معلوم بود که هزار و یک ایراد از کار آزمایشگاه قبلی می گیرند تا خودِ مارمولکشان بتوانند قضیه حاملگی مرا اثبات کنند. در یک اتاق حبسم می کردند و انواع جلسات را تشکیل می دادند. ظهرها سر ساعت دوازده مستخدم لنگ با یک بشقاب آب جوجه می آمد تا قوت بگیرم. اما می دانستم که هرچه می خورم یک راست وارد آن دهان های مکنده ی شفاف می شود.
و آن وقت یک روز همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم و تازه از آزمایش قبلی برگشته و منتظر آزمایش بعدی بودم درِ اتاق باز می شد و رییس داخل می آمد. از توی راهرو صدای همکار دست چپی ام را می شنیدم که می خندید. حتما دماغ منحنی اش از زور خنده به دیوارهای سفید راهرو مالیده می شد. رییس درِ اتاق را می بست. یک صندلی می آورد و کنار تختم می گذاشت. با چشم های درشتش به من خیره می شد. هیچ چیزی نمی گفت. ممکن بود یک ساعت طول بکشد یا حتی چند روز. پشت سرش پنجره ی اتاق بیمارستان بود و از خلال آن می توانستم طلوع و غروب خورشید را ببینم که رنگ اتاق را عوض می کرد. رییس با لب های به هم فشرده به من خیره می شد و هیچ نمی گفت. خورشید، سایه هیکل متوازنش را روی ملافه های سفید تخت می انداخت. و بعد از روز هفتم ناگهان فاجعه اتفاق می افتاد. من، این موجود حقیرِ حامله که حتی مانند یک انسان معمولی نمی توانستم روی پاهایم بایستم و حداقل روزی دوازده تا پانزده بار در اداره به دستشویی می رفتم ومعلوم نبود حواسم کجاست و فضاحتم را مانند پرچم فتح وظفر در آسمان به اهتزاز در آورده بودم کاری کرده بودم که تمام آن اداره ی معظمِ ده طبقه با آسانسورها و پله های همیشه تمیزش و پنجره های مستطیلی باریک به گند کشیده شده بود. تمام خطوط تلفن از کار افتاده بودند. مستخدم ها دیگر رغبت نمی کردند راهروها را نظافت کنند. همه جا پر از آشغال و ته سیگار بود. جای زونکن های آبی و نارنجی با هم عوض شده بود. نگهبان سه روز بود که سر کار نمی آمد و به خاطر همین هر بی سر و پایی وارد اداره شده بود. از همه بدتر دیگر کسی نبود تا لولاهای قدیمی مرغوب را روغن کاری کند و درها دیگر باز و بسته نمی شدند. چه فضاحتی!
نه نمی توانستم بگذارم کار به این جا ها بکشد. نباید اجازه می دادم که عابرین مرا در آن وضع کف خیابان ببینند و به بیمارستان ببرند.
خودم را تکان دادم. با هزار جان کندن توانستم روی زمین بنشینم. باید راه می افتادم. کمی این ور و آن ور کردم اما نشد که بایستم.
خب چاره ایی نبود. به هر حال بهتر از هیچ بود. چهار دست و پا به راه افتادم. اولش فکر کردم افتضاحی به پا خواهد شد. اما چند نفر با خونسردی از کنارم گذشتند حتا نگاهی هم به پایین نیانداختند. چه خوب! آهسته از کنار دیوار می رفتم. چهار راهها را همراه بقیه رد می کردم. واقعا محشر بود. چرا زودتر به این فکر نیفتاده بودم. خیلی کیف دارد. آدم می تواند در قالپاق های فلزی نو و تمیز عکس خودش را ببیند. شکمم دیگر آنقدر بزرگ شده که به زمین کشیده می شود. اما اشکالی ندارد. عوضش بچه ها از همین حالا به سنگ و آسفالت عادت می کنند. سرگرمی های کوچکی هم هست. می شود در باغچه ها زیر سایه شمشاد ها خوابید و وقتی که خانمها رد می شوند به کفش های صندلشان نگاه کرد. انگشتهای ظریف و سفید با ناخنهایی که نارنجی و بنفش رنگ شده اند یا قوزک ها و انگشتهای سبزه.
گاهی میان خرت و پرت های کنار خیابان چیز های جالبی پیدا می شود. دسته کلید های گم شده، بقایای عشقبازی ، پرونده های اداری و عکس های پاره. از روی آشغالهای کنار خانه ها می شود فهمید صاحبخانه کیست. آیا دیشب مهمان داشته یا اگر داشته مهمانش مهم بوده یا خیر. حتی می شود به جنایت ها پی برد. تیغه های خونین چاقو، گوشتهایی که بوی زهر می دهند، جنین هایی که درون چند لا دستمال کاغذی پیچیده شده اند. می شود فهمید که خانم خانه در چه وضعیتی از ماه است.
روزهای امیدوار کننده تری هم هست. مثل وقتی که یک تکه روزنامه پیدا می کنم یا بخشی از یک کتاب. آدم معمولا ترجیح می دهد این جور چیزها را با خودش ببرد زیر پل یا جایی که نور خورشید از خلال نرده ها بتابد و روی آن چند صفحه کاغذ، سایه روشن بیندازد. آن وقت اگر شانس داشته باشم و آن صفحات مربوط به کتاب خوبی باشند مخصوصا کتاب شعر، می شود با خیال راحت شعرهایش را خواند و حفظ کرد تا بعدا بتوانم برای بچه ها لالایی بگویم.