نویسنده: مازیار نیشابوری
مرگ ماروسیای کوچولو
به خاطر می آورم، آری به خاطر می آورم. شبی از همین شبهای شهریور ماه بود و باز هم همان باغ رامون. فصل میوه چینی بود و ما همه خسته از کار روزانه بازگشته بودیم تا دمی بیاساییم.
اما آنشب کمی حال و هوای طوفانی داشت و ما می ترسیدیم مبادا به میوه های باغ آسیبی برسد، فقط این نبود. اضطراب و دلهره ای غریب وجودمان را فرا گرفته بود. – از آن دلهره هایی که فقط حسش می کنی- رامون که از همه ما بیشتر اضطراب را در چهره اش نشان می دهد، مدام به این طرف و آن طرف می رود و گاهی شئی را برمی دارد و باز دوباره سر جایش می گذارد. میگل که رفته بود آب بیاورد با اظهار تاسف می گوید: «نمی دانم! یعنی چه؟ من رفتم آب بیاورم، و آوردم تا اینجا کار مشکلی نبود اما نمی فهمم. ماهیهای برکه خیلی بی قرار بودند و مدام از آب به بیرون می پریدند».
صدای پارس مداوم سگها و سکوت غیر معمول جیرجیرک ها، بیرون پریدن ماهی ها از برکه و چهره های رنگ پریده و دهشت زده ما، همه و همه، دلایلی بود بر غیر عادی بودن اوضاع.
از همه اینها مهمتر، ماروسیای کوچولو بود. بر خلاف همیشه که می گفت و می خندید، گاهی با سیبیلهای من ور می رفت و گاهی ریش بزی کارلوس را می کشید و گاهی هم که ژنرال با تخمهایش مشغول بود، با لگد به زیر آنها می زد. حالا رفته یک گوشه به قول خودش دنج، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته. بق کرده.
باد شدیدی وزیدن گرفته و از برخورد ذرات سنگ و خاک و برگ به کلبه صدایی ایجاد می شود که بیش از پیش بر دلهره ما می افزاید. گویی طبل مرگ می زنند و همسرایان همخوانی مویه سر داده اند. گویی بنشی ها همه بر دم در نشسته اند، خاک بر سر جیغ می کشند، بلند، بلندتر… و باز هم بلندتر تا جوانی دیگر را به کام مرگ دعوت کنند و شاید اینها همه توهم ناشی از اضطراب ما بود.
از دور صدای فریادی می رسد: آآآآوووو………… آآآوووو………
رامون لرزان و شتاب زده گفت: «امانوئل پانچا، خودشه!!!»
آه! راست می گفت. ما همه فراموش کرده بودیم که پانچا هنوز نیامده.
ناگهان در کلبه بشدت بهم خورد و باز شد. هیکل درشت امانوئل در مقابل ما قرار گرفت. در حالیکه باد خاک و برگ را به داخل کلبه می ریخت، او نفس نفس می زد و رنگش پریده بود. قطرات دشت عرق بر روی پوستش به پایین می لغزیدند. آب دهانش را قورت داد و بعد ناگهان دوباره شروع کرد به فریاد زدن آآآووووو………. آآآآووووو……..
ژنرال که هنوز دستش به تخمهای نیمه فاسدش بود و سعی می کرد پوست و بافتهای فاسدش را همراه با کرمهای ریز وسفیدی که از بافتهای مرده خایه های ژنرال تغذیه می کنند جدا کند، از فریاد پانچا به خود لرزید و اشتباها کارد به خایه اش فرو شد و چرک و خون آبه به بیرون ریخته بوی تعفن اتاق را پر کرد. ژنرال وحشت زده به شرتش نگاه می کرد که به رنگ زرد و قرمز در آمده بود و کرمهای ریز و سفید بر روی آن وول می خوردند.
همه ما با هیجان و حالتی هیستریک ناشی از ترس و وحشتمان به پانچا خیره شدیم.
نفسش سر جا آمده، اما هنوز وحشتزده، آماده گفتن حرفی و منتظر در خواست ما: «ها! چته مرده شور برده. احمق! ببین چه گند و کثافتی راه افتاد».
سایه ای به زیر پای پانچا لغزید و او که تازه وحشتش را به یاد آورد دوباره بنای فریاد کشیدن را گذاشت و بعد ناگهان ایستاد و گفت: «همه آبها در تمام ده و در هر وضعیتی سر بالا می روند! همه آبها سر بالا می روند! سر بالاااا سر بالاااا.
از نفس افتاد و فرود آمد، با زانو بر روی زمین نشست، سرش را در میان دستانش گرفت و کف به دهان آورد، به پشت افتاد.
سایه به داخل خانه آمد و همراه با آن هیکل پیرمردی با ریش بلند و سفید و انگشتری عقیق در دست و موهایی که باد پریشان کرده بود و نعلین به پا بر سر در خانه ظاهر گشت.
ماروسیای کوچولو تشنج گرفته، هق هق گریه اش فضا را پر کرده، رنگش سیاه شده گویی دچار خفگی است. من شتاب زده خیز بر داشتم تا کمکش کنم اما سنگینی نگاه نافذ پیرمرد و دستان قوی اش را بر گلویم حس کرده و ضربه ای که مرا محکم به دیوار کوبید.
پیرمرد با صدایی آرام اما قوی گفت: «به ندای من گوش فرا دهید. ایمان بیاورید به خداوندگاری که شما را خلق کرده و من که رسول اویم».
ما دستها را به نشانه تسلیم بالا بردیم و سر به زمین ساییدیم. نه از روی ایمان یا ترس بلکه از دیوانگی و جنونی محض که چشمهای ما را به روبرو خیره می کرد.
و او ادامه داد و ما هم خوانی کردیم: «با پاهایی پشمالو چون دو ستون، با ابروهایی پر پشت و ریشی بلند. حتی بوی گند دهانش هم حکمت و رحمت است. این قربانی را از ما بپذیر».
و ما تکرار کردیم و باز تکرار کردیم و باز هم و باز هم.
رسول دستش را به دور کمر ماروسیا حلقه زد و به هوا برخاست و از میان ما رفت و ما همچنان به زمزمه دعایی مشغول هستیم که رسولمان بر ما واجب کرد. همچنان خیره به روبرو، خالی از هر چیزی و توام با فراموشی مضمن.