نویسنده: پریا نفیسی
سایه پشت پرده
سه روز است از او خبری نیست. سایه پشت پرده را میگویم. سه روز و چهار شب اگر بخواهم درستتر بگویم. همه چیز نشان میدهد که هست، اما نیست. درست که پرده تکان میخورد مثل وقتهایی که هست، اما میخواهد بگوید نیست. درست که آن کورسوی نور همیشگی هست وقتی شبها چراغها را خاموش میکند. اما این بار میدانم که نیست. این را از در مهتابی فهمیدم. سه روز، نه، سه روز و چهار شب است که همان طور مانده، باز مانده.
گفتم اگر بلایی چیزی سرش آمده باشد؟ سکته کرده باشد مثلاً. این روزها سکته زیاد شده، حتی جوان زیر بیست سال، در روزنامه خواندم. یا پایش سر خورده باشد در حمام و همانجا بیهوش افتاده باشد، ضربه مغزی شده باشد، شاید هم مرده باشد.
… میشناختم؟ حتی نمیدانستم آنجاست. اتفاقی فهمیدم؛ یک روز که پردهها را کنار زده بودم. یک روز سرد زمستان بود. اما آفتاب خوبی داشت. بعد از مدتها آفتابی در آمده بود. کنار زده بودم پردهها را تا همه جا بتابد. تا گرمایی به خانه بدهد، که او را دیدم. نه ندیدم، حس کردم. از پرده حس کردم. پرده تکان میخورد. پرده اتاقش که درست روبروی اتاقم است. مثل وقتهایی که باد پنکه چیزی را تکان بدهد. شکم هم داده بود به جلو. مثل وقتهایی که کسی پشت چیزی پنهان میشود. فکر کردم شاید چیزی پشت پنجره گذاشتهاند. مجسمهای بلند مثلاً. یا گلدانی که روی چهار پایهای باشد. اما مجسمه یا حتی بگیر گلدان که نفس نمیکشد تا با نفسهایش پرده هم تکان بخورد.
بعد هم هر موقع نگاه میکردم پرده تکان میخورد. به جلو هم شکم داده بود. اما هیچ وقت کسی ندیدم. نه که نبود، بود. اما نه آن طور که توصیفش کنی. مثلاً مرد است یا زن. جوان است یا پیر. حتی فکر کردم شاید بچهای است و از سر بازی این کار را میکند. اما بلندایش چطور؟ سایه پشت پرده بلند است آخر. بلندتر هم میشود وقتی کورسوی نوری شبها رویش میتابد. باید نور راهرو باشد، شاید هم نور دستشویی، که شبها روشن میگذارد. بعضیها دوست ندارند شبها خانهشان تاریک تاریک باشد. حتماً میترسند … چه میگفتم؟ … سایه؟ بیشتر مردانه به نظر میآید تا زنانه. برای بچه هم که زیادی بلند است. زنها هم این قدر بلند نمیشوند، مگر با پاشنه که آن هم در خانه نمیپوشند. بیشتر راحتی پا میکنند. خصوصاًمهمانی هم اگر در کار نباشد.
… فکر میکردم شاید از آن آدمهاست که دوست دارند خانههای مردم را دید بزنند، خصوصاً زنها را. ببینند چه میکنند مثلاً. آن هم اغلب یواشکی. این بود که پردهها را کنار نمیزدم. همیشه در تاریکی بودم. روزها حتی. تعطیلی هم که خانه هستم نمیتوانم از نور آفتاب استفاده کنم. مجبورم با روسری و آستین بلند بسازم.
یک بار تصمیم گرفتم این بار من او را تحت نظر بگیرم. شاید بفهمم کیست؟ چه منظوری دارد؟ از صبح قبل از آن که سر کار بروم پردهها را کیپ تا کیپ کشیده بودم. وقتی نباشم کسی نیست که دست به پردهها بزند. از کارهم که برگشتم، چراغ را روشن نکردم تلویزیون را حتی. تا نورش بیرون نرود، تا فکر کند کسی خانه نیست. تا شاید خود را نشان بدهد. مثلاً به مهتابی بیاید. پنجره را باز و بسته کند، سرش را بیرون بیاورد. نگاه کند به پایین، به خیابان.
… چه شد؟ هیچ. مطلقاً هیچ. تا صبح نخوابیدم. پشت پرده بودم آخر. گفتم آن شب خانه نبوده، مسافرتی چیزی رفته شاید. یا شب را در جایی دیگر سر کرده، خانه دوستی مثلاً. شبهای بعد هم بودم پشت پرده دیگر. آنجا را میگویم. همانجا. پشت پرده اتاق که درست روبروی آپارتمانش است. از آنجا راحت میشود خانهاش را دید.
همهاش از روزی شروع شد که از کار بر میگشتم. از اتوبوس که پیاده شدم، دیدمش. مرد درستی … جوان؟ نمیشود گفت. موهای جلو سرش ریخته بود. طاس نه. کم مو بود. عینک هم انگار زده بود. فکر کردم از آن دسته مردانی است که سر راه آدم را میگیرند … مزاحم؟ نه. بستههای زیادی دستم بود. خرید کرده بودم. یک دستم به روسری بود. هی جلو میکشیدم. موهای سفید؟ … تازه رنگ زده بودم … شرابی؟ نه. نمیخواستم موهام از روسری ریخته باشد بیرون … خوب آدم نمیداند ممکن است با کی طرف باشد. مرد کمک کرد. مسیرمان یکی بود. خیابان خارستان دوم، بن بست آخر.
مرد پرسید: «این طرفها زندگی میکنید؟»
چه گفته باشم خوب است؟ گفتم: «آمدهام ملاقات دوستی.»
چه لزومی داشت راستش را بگویم. نمیشناختمش که.
گفت: «مگر خانهتان اینجا نیست؟» و بستههایی که دستش بود بالا آورد.
به خیال خودش مشتم را باز کرده بود. زخم لبم از همان روز است. حتماً دندانم را روی آن فشار داده بودم. از کنجکاویش بدم آمده بود. از خودش هیچ نگفته بود میخواست تا ته من را در آورد. اما قیچیاش کردم.
گفتم: «مادر دوستم بیمار است برای او میبرم.»
وقتی این را میگفتم لبخندی بر لب داشت.
بعد از آن روز؟ نه. اما همیشه بود. همیشه هست. هرچه فکر کردم در مورد روزهای قبل حتی سالهای قبل چیزی نبود که بودنش را توجیه کند.
یک بار میخواستم بروم در خانهاش. بپرسم چه میخواهد از جانم؟ اما فکر کن اگر در خانه نبود و اگر همسایه بغلی در را باز میکرد. آن هم مردی بازنشسته که فکر کنی جای دخترش هستی. مجبور باشی به داستانها و درد دلهایش گوش بدهی. از زنش بگوید که سالهاست تنهایش گذاشته. از آن جور آدمهایی که حتماً باید هفتهای یک بار سر قبر زنش برود. دسته گل هم ببرد. بعد اگر میرفتی تو، دسته گل تازهای هم در گلدان میدیدی. فردا هم مثلاً پنج شنبه باشد. اما بعد بفهمی اصلاً آنطور آدمی نیست که فکرش را کرده بودی.
یا اگر همسایه یک زن باشد. در را که باز کند، بوی چربی بزند زیر دماغت. عقت بگیرد. شانس هم اگر نیاوری از آن زنهایی باشد که تا زیر و بالایت را بیرون نکشد ول نکند: کی هستی؟ کجا زندگی میکنی؟ شوهر داری؟ نداری؟ بچه چطور؟ و بعد برسد به زندگی خودش. مثلاً آقاشان تا دیر وقت کار میکند. شب هم که میآید خانه، بچهها تا جیکشان در بیاید، زیر کمربندند. و هی موهای غنج شدهاش را با دست پر النگو پشت گوش بدهد. و هیکل گندهاش را این طرف آن طرف بکشد. بعد هم انگار به کشفی ناگهانی رسیده باشد. یک ابرو بالا بیاندازد و دوباره از سر تا نوک پایت را نگاه کند.
یا حتی ممکن است وقتی در میزنی، خود مرد در را باز کند. اما اظهار بی اطلاعی کند. اصلاً خود را به نفهمی بزند. بگوید خانم چرا مزاحم میشوید. بگوید من اصلاً شما را نمیشناسم. در این گیر و دار زنش هم هی صدایش کند. مرد سرش را تو کند و آرام بگوید کسی نیست یا بگوید پستچی است مثلاً … زن همسایه؟ اگر بگوید که زنش میآید دم در … بعد هم با چشم و ابرو بخواهد چیزی بگوید که تو اصلاً نفهمی.
یا اصلاً ببینی در باز است. جفت شده باشد. آرام در را باز کنی. صدایش کنی. باز هم صدایش کنی. نخواهی تو بروی. اما کنجکاوی امانت را ببرد. وارد راهرو بشوی. هنوز کسی را نبینی. بعد هال. به نظر برسد همه چیز سر جای خودش است. روی پیشخوان آشپزخانه دو فنجان باشد یکی خالی، یکی نیمه پر. بعد دنبال مجسمه بگردی. همان مجسمه پشت پنجره. که در نیمه باز اتاق خواب را ببینی. در را که بازتر کنی برق آفتاب بزند توی چشمهات. دستت را بگیری جلوش. و یکدفعه کسی را ببینی، روی تخت. انگار که دو نیم شده باشد از نور آفتاب که تو آمده از لای پردههای جفت نشده. فکر کنی مرد است یا زن؟ نزدیکتر شوی. بعد معلوم شود مرده. اصلاً به قتل رسیده باشد. هرچه قسم بخوری در باز بوده آمدهای تو، کسی باور میکند؟
ناگهان بترسی. انگار کسی پشت سرت ایستاده باشد. همان سایه؟! … برگردی. اما کسی نبینی. فقط خودت باشی. خودت که توی آینه افتادهای. مثل خیلی وقتهای دیگر.
حالا هم شاید رفته. برای همیشه رفته حتماً. اول دلتنگش شدم. مثل کسی که چیزی از دست داده باشد، حتی اگر نخواهدش. نبودش، یک خلاء میسازد. اما ولش کن، بهتر که نیست. نیست؟