خوابگرد

۲۷۴

نویسنده: آرمین مالکی

فندک گم شده

این داستان را تقدیم می‌کنم به دوست مرحوم‌ام نیکی ابطحی
هوا خیلی سرد بود. خودم را محکم توی کتم پیچیده بودم. تاریک شده بود و چراق های برق این طرف و آن طرف نور ملایمی روی قبرستان می پاشید. تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم به ذهن ام فشار می آوردم که برای چی اینجا هستم. سرما توی پاهام پیچیده بود و احساس می کردم توانایی از جا بلند شدن ندارم. ساعتم را نگاه کردم. شب از نیمه گذشته بود. دور و برم تا چشم کار می کرد دشتی از سنگ های قبر گسترده بود. صدای باد را به وضوح می شد شنید. همه چیز تار دیده می شد. با اکراه در جیب های کتم به دنبال عینک ام گشتم. من از بعد از ظهر تا به حال اینجا خوابم برده بود. عینک ام را به چشم زدم و سعی کردم افکارم را جمع و جور کنم. باید به نحوی از اینجا بیرون می رفتم. بالاخره توانستم بایستم. دست هایم را در جیب کتم فرو کردم و در میان تعداد بی شمار خنزر و پنزر های دیگر به دنبال کاغذی گشتم که روی آن شماره ی قطعه و آدرس قبر را نوشته بودم. اثری از آن نبود. به خاطر فراموش کردن چیز به این سادگی خودم را سرزنش می کردم. به این نتیجه رسیدم که برای مقابله با سرما باید شروع به راه رفتن کنم. به زحمت از میان سنگ قبرها راهی به کوچه باریکی که لا اقل برای پیاده روی مناسب تر بود پیدا کردم. اصلا نمی دانستم کجای قبرستان هستم. بعد از ظهر دم در یک تاکسی گرفته بودم و با آن تا اینجا آمده بودم. در طول راه حواسم به همه چیز بود به جز آدرسی که باید به آن می رسیدم.  لابد خود آدرس را هم پیش راننده جا گذاشته بودم. چند سال بود که در همین تاریخ اینجا می آمدم. برای اندکی سلام و احوال پرسی با صاحب همین قبر. مردی میانسال و شاعر مسلک که در خط اول وصیت نامه اش آورده بود که جسد اش را بسوزانند. بازماندگان اش ابتدا عزم شان را جذم کردند که وصیت نامه اش را به اجرا در آورند ، اما چیزی نگذشت که فهمیدند اصلا به دردسرش نمی ارزد. وانگهی ، او که دیگر مرده بود. و همه اطرافیان اش هم می دانستند که اعتقادی به زندگی پس از مرگ نداشت. در حقیقت خودشان هم اعتقادی نداشتند. پس تصمیم گرفتند کل قضیه را مسکوت بگذارند و به روال عادی مراسم وداع با متوفا را به جا آورند. این موضوع مدت ها فکر مرا به خودش مشغول کرده بود. چرا مردی که اعتقادی به زندگی پس از مرگ نداشت چنین بندی را در وصیت نامه اش جای داده بود؟ آیا می خواست با ما شوخی کند؟ یا می خواست لا اقل پس از مرگ اش فرصتی به ما بدهد تا احساس کنیم کاری برایش انجام داده ایم. یا شاید هم می دانست کسی چنین لطفی در حق اش نمی کند و می خواست بازماندگان اش را به عذاب وجدان دچار کند…. به هر حال وقتی مدت ها بعد دوستی در این مورد از من سوال کرد هیچ کدام از این جواب ها را ندادم. فقط گفتم وقتی پای مرگ درمیان است ، تمایز گذاشتن میان آن چه به آن باور داریم و آن چه به آن باور نداریم به این سادگی ها نیست. دست آخر امروز هم که فکر می کنم می بینم چندان هم حرف بی ربطی نزده ام. من هم از آن کسانی هستم که مطمئن ام به زندگی بعد از مرگ اعتقادی ندارم. ولی اگر واقعا این طور است پس چرا هر سال این موقع اینجا می آیم؟ مثلا برای این است که یاد او را زنده نگه دارم؟ مثلا نمی شود هر سال در چنین روزی به یکی از کافه های مرکز شهر رفت و در آنجا به همه دوستان اعلام کرد که امروز سالگرد مرگ آقای ابطحی است؟ آیا اینطور یاد او زنده تر باقی نمی ماند؟ این نمی تواند خیلی درست باشد. چیز دیگری که می شود گفت این است که شاید به نظر من قبرستان ـ لا اقل برای سالی چند مرتبه شرفیاب شدن ـ جالب تر از  یک کافه باشد. اما این هم موضوعی است که فهمیدن اش به این سادگی ها نیست. اگر هیچ چیز خاصی در مورد بدن انسان های مرده وجود ندارد و دیگر با کارد و چنگال و پادری فرقی ندارند ، پس چه چیز است که قبرستان را جذاب می کند؟… به هر حال هر وقتی شروع به این جور فکر ها می کنم دیر
 یا زود به این نتیجه می رسم که این بحث به ادامه دادن اش نمی ارزد. البته این دفعه اندکی زودتر از دفعه های قبل به این نتیجه رسیدم. زیرا تازه ملتفت شده بودم که در تاریکی نیمه شب در حال پرسه زدن در قبرستان هستم. آن هم در سوز و سرما و در حالی که تلاش زائد الوصفی برای پنهان کردن سر و گوش هایم در کلاه کت ام به کار می برم. پس ترجیح دادم به جای این فکر های بی سرو ته راه حل عملی تری برای رسیدن به رختخواب گرم و روشنایی اتاق ام بیابم. به چیزی شبیه یک خیابان اصلی رسیده بودم. لا اقل چیزی که در مقایسه با پیاده روهای بین خلل و فرج سنگ های قبر نوعی خیابان اصلی به نظر می آمد. بدون هیچ حسی از جهت به راهم ادامه می دادم و منتظر یک تابلوی راهنما بودم. بالاخره یکی پیدا کردم. این تابلو که در نیمه تاریک خیابان به سختی می توانستم نوشته های روی آن را بخوانم ، همه چیز را نشان می داد به جز راه خروج را. به هر حال تنها چیز تازه ای که دستگیرم شد این بود که محل دفن مرده ای که تازه به حضور اش شرفیاب شده بودم قطعه ۵۳ بوده است. البته این اطلاع به طور قطع چندان هم تازه نبود زیرا من چند سالی بود که سر این قبر می آمدم و یقینا بدون دانستن شماره قطعه نمی توانستم چنین کاری بکنم… مویی از خرس کندن هم غنیمت بود. پس تصمیم گرفتم راه مستقیم را ادامه بدهم تا شاید به یک خیابان اصلی تر برسم که خودش از طریق اتصال به برخی خیابان های اصلی تر به در خروجی قبرستان بی انجامد ،  یا این که تابلویی سر راهم سبز بشود که بتوان چیز بیشتری از نوشته های روی آن دریافت.
ـ قطعه ۵۳٫ یاد اولین باری افتادم که این کلمه به گوشم خورده بود. یک بعد از ظهر بی حالت و وارفته تابستان بود. من در اتاقم غرق در مقدار وصف ناپذیری گرد و خاک مشغول مرتب کردن کاغذ هایم بودم. کشوی بزرگی مملو از یادداشت ها و دست نوشته های پراکنده را روی زمین خالی کرده بودم و سعی در طبقه بندی مطالب موجود در آن داشتم. از نامه های عاشقانه و یادگاری های بچگی گرفته تا یادداشت های درسی و افاضات مختل دیگر از اشخاص محترم دیگر. زنگ ناخوش آیند تلفن به صدا در آمد. تقریبا همانطور که چند لحظه پیش از بین قبر های راهم را باز کرده بودم ، از میان تکه های کاغذ راهم را به سمت تلفن باز کردم ، لازم به ذکر نیست که آن موقع  به یاد حرف دوستی نیفتادم که معتقد بود نوشته ها مقبره های اندیشه ها هستند. به هر حال به هر زحمتی بود خودم را به تلفن رساندم. گوشی را برداشتم. بله؟ صدای شیرین و محزون دختری از آن سوی خط به گوش رسید:
ـ‌ شما آقای الف هستید؟
ـ بله. خودم هستم. امرتون رو بفرمایید.
ـ ببخشید مزاحمتون می شم. موردی بود که باید با شما تماس گرفته می شد. گویا شما از دوستان مرحوم ابطحی هستید؟
راستش اندکی خشک ام زد. احساس کردم صدای آن سوی خط هم لرزید.
ـ بله. گمان کنم من از دوستان آقای ابطحی بودم. اما نمی دانستم که…
ـ ‌اوه بله. ایشون چند هفته پیش مرحوم شدند. به هر حال فکر می کنم برای تسلیت گفتن زیاد دیر نشده باشد. مسئله اصلی این بود که ایشان در وصیت نامه شان خواسته بودند شما در مراسم ختمشان حضور داشته باشید ، اما متاسفانه اندکی دیر وصیت نامه را باز کردیم و موفق نشدیم موضوع را به موقع به شما اطلاع دهیم. به هر حال وظیفه ماست که محل دفن متوفا را به شما اطلاع دهیم. و…
بعدا از طریق منابع موثقی با خبر شدم که وصیت نامه خیلی هم به موقع باز شده بوده است. اما از آنجایی که شخص مورد نظر مرا به عنوان شاهدی بر مراسم سوزانده شدن جسد اش برگزیده بود و بازماندگان هم شناختی از من نداشتند و می ترسیدند موی دماغ شوم ، ماجرا را به موقع به اطلاع من نرساندند.
ـ به هر حال از احساس مسئولیت شما تا همین حد هم ممنون ام. ضمنا حالا که شما معتقد اید دیر نشده ، فوت اون مرحوم رو بهتون تسلیت می گم.
ـ متشکر. به هر حال وظیفه یود. خدا نگه دار.
ـ خدا نگه دار…. اوه راستی شما چه نسبتی با اون مرحوم دارید؟
ـ من دختر اون مرحوم هستم. خدانگهدار شما. تق.
احساس کردم باران نم نم ای شروع به باریدن کرد. باران نم نم معمولا چیز خوبی است ،‌اما این بار اصلا احساس خوبی نسبت به آن نداشتم. نگران بودم که کت ام ضد آب نیست و اگر باران شدیدتر شود تحمل سرما و خیسی هم زمان چندان آسان نخواهد بود. چند قطره آب هم روی شیشه عینک ام چکیده بود. نور چراغ ها روی قطرات آب می شکست و منظره قبرستان به طرز مرموزی جلوی چشمان ام معوج می شد. ایستادم. عینک ام را از چشمان ام برداشتم و با دستمال کاغذی تمیزی که توی جیب کتم داشتم پاک کردم. عینک ام را در کت ام جا دادم. دوباره همه چیز تار بود. متوجه شدم که اندکی جلوتر تعدادی از چراغ های ردیف کنار خیابان خاموش اند. فکرکردم مسیر ام را تغییر دهم اما به نظر ام کار چندان آسانی نیامد. اصلا هم منطقی نبود که به خاطر چند لامپ سوخته راهی را که آمده بودم برگردم. به هر حال دوباره به راه افتادم. از کنار چند تایی از چرغ های سوخته که رد شدم تازه دستگیر ام شد که قبرستان در تاریکی شب جای چندان دل انگیزی هم نیست. مدام به ذهن ام خطور می کرد که آدم هایی که زیر این سنگ ها خوابیده اند ، آدم هایی مثل  خود من بوده اند. تنها فرق شان با من این بود که من با پای خودم اینجا آمده بودم. اما این نکته چندان هم آسودگی بخش نبود. من با پای خودم اینجا آمده بودم. پس معنی اش این بود که من زنده ام و فعلا نیازی به قبر ندارم. اما این معنی را هم می داد که من با پای خودم اینجا آمده ام. مثلا شاید داوطلبانه. خدا خدا می کردم که زودتر این منطقه تاریک خیابان به پایان برسد. در هر دو طرف دشتی از تاریکی و قبر به بی نهایت می پیوست. من در روز روشن هم همه چیز را تار می دیدم. اکنون در این نیمه تاریکی، روشنایی های جسته گریخته ی دور و بر جلوی چشمان ام ورجه ورجه می کردند. ناگهان به نظرم آمد که سایه ای از عرض خیابان عبور کرد. به فکر ام رسید که یک روح دیده ام. لحظه ای ایستادم. لبخندی زورکی زدم و به راه افتادم. روح دیگر چه جور موجودی می توانست باشد. انگار کم کم داشتم دچار توهم می شدم. شاید هم فقط به خاطر ضعف بینایی ام و تاریکی قبرستان بود. چند قدمی جلوتر نرفته بودم که به نظرم دوباره همان منظره تکرار شد. انگار سایه ای پاورچین پاورچین و با ظرافت از خیابان عبور می کرد. یاد حرف خودم افتادم « وقتی پای مرگ در میان است ،‌مشکل است که بگوییم به چه چیز باور داریم و به چه چیز باور نداریم » این جمله اصلا قوت قلب محسوب نمی شد. بی اختیار شروع به دویدن کردم. ردیف چراغ های سوخته انگار تا بی نهایت طول می کشید. هر چه پیش می رفتم به منطقه روشن آن سوی چراغ ها نمی رسیدم. کم کم احساس نفس تنگی کردم. سرعت دویدن ام کم شد و با خودم گفتم حالا حسابی ترسیده ام. چهار چشمی اطراف را می پاییدم و با قدم تند به پیش می رفتم. دوباره عینک ام را به چشم زدم. اما فایده نداشت. به دقیقه نرسید که دوباره خیس شد و نور را منحرف می کرد. آن را از چشم برداشتم که در جیب کتم بگذارم. دست هایم می لرزید. عینک روی آسفالت خیس افتاد و شیشه اش هزار تکه شد. با نا امیدی آهی کشیدم و بدون این که بایستم به حرکت ادامه دادم…
انگار یک عمر طول کشید که دوباره به چراغ های روشن رسیدم.  نفسم بالا نمی آمد و به نظر می رسید که مجبورم اندکی استراحت کنم. دوباره به صرافت افتادم که بی خودی ترسیده بودم و سمت قطعه ی روشنی از قبر ها که تازه کنار خیابان سبز شده بود رفتم. تصمیم گرفتم اندکی بنشینم تا نفس ام جا بیاید و کمی ذهن ام را متمرکز کنم. با همه این اوصاف اصلا مطمئن نبودم که تا کنون راه درست را آمده باشم. در حقیقت هیچ دلیلی هم برای این موضوع وجود نداشت ( البته به جز این باور بی ضرر که قبرستان نمی بایست نا متناهی باشد. ) کنار سنگ قبر زیبایی در نور چراغ ها نشستم. نور چشم ام را می زد. اندکی طول کشید تا به سنگ نگاه کنم. برای چند لحظه با خواندن نوشته های روی سنگ خودم را مشغول کردم. هیچ چیز خاصی در مورد آن نبود. به جز این که زیبا بود. به خاطر این که در این هنگامه ترس و سرما سنگ به این زیبایی را برای استراحت انتخاب کرده بودم از خودم خوش ام آند. مرمر سیاه آن زیر نور مهتابی رنگ چراغ ها می درخشید. حسابی خیس شده بود. فکر کردم احساسی که در انسان نسبت به یک سنگ قبر خیس ایجاد می شود با یک سنگ قبر خشک خیلی فرق دارد. رگه های مرمر راکه پیش چشمان ام محو و آشکار می شدند دنبال کردم. کم کم می توانستم درست نفس بکشم. اما مطمئن نبودم درست می توانم فکر کنم. ناگهان به نظرم آمد که کسی شانه هایم را لمس کرد. تقریبا از جا پریدم.
ـ ببخشید ،‌فندک دارید؟
به تندی ایستادم و سعی کردم احساس شگفتی و ترس ام را پنهان کنم. زن جوانی بود در یک مانتوی سفید با روسری آبی روشن. انگار تازه از میهمانی برگشته بود که صورت اش این اندازه آرایش داشت. خودم را در کتم پیچیدم. گوش ام را با حالتی تظاهر آمیز اندکی نزدیکتر بردم و پرسیدم:
ـ چ چ چیزی فرمودید؟…؟
زن که گویا از وضعیت مضطرب و سردرگم من خنده اش گرفته بود دوباره شمرده تکرار کرد:
ـ ‌پرسیدم فندک دارید؟
بدون توجه به باران با ظرافت قوطی سیگار گران قیمتی را از مانتو اش بیرون آورد.
من که به ناچار متقاعد شده بودم ، دست در جیب کتم کردم و بعد از کنار زدن دستمال ها و خرده ریز های دیگر ، فندک ارزان قیمتی بیرون آوردم. گر چه دستانم می لرزید اما با ژست آقامنشانه ای فندک را به او تعارف کردم. فندک را گرفت. سیگاری گوشه لب های میک آپ شده اش گذاشت و روشن کرد. بعد تشکر کرد و قوطی سیگار را به سمت من گرفت. من که در مورد اینگونه سوء قصد ها زیاد شنیده بودم با ادب تعارف اش را رد کردم. تشکر کردم. گفتم که همراه ام سیگار دارم. بعد دست در جیب کتم کردم و آدامسی در دهان گذاشتم . زن که تعجب کرده بود شانه ای بالا انداخت و قوطی سیگار و فندک هر دو را در جیب مانتو اش جا داد. چند لحظه ای سکوت ناراحت کننده ادامه یافت که فهمیدم به این آسانی ها قصد رفتن ندارد. فکر کردم او لابد راه بیروان رفتن از اینجا را می داند. ولی درمورد اعتماد کردن به او بسیار شک داشتم. آخرمن با پای خودم اینجا آمده بودم….
بالاخره طاقت نیاوردم. تعداد زیادی سؤال در گلوگاه ام گیر کرده بود. پرسیدم:
ـ شما همیشه این موقع شب به قبرستان می آیید؟
ـ نه هر شب. اما چند هفته ای می شود که گاهی از اینجا می گذرم. زیاد کنجکاو نباشید. توضیح دادن دلیل اش چندان آسان نیست. اما راستش اگر جسارت نباشد می توانم بپرسم شما خودتان این وقت شب اینجا چه کار می کنید؟
گرچه جواب درستی نداد ، اما متقاعد شده بودم که سؤال به جایی پرسیده است. بعد از اندکی تردید های امنیتی بالاخره توضیح دادم که بعد از ظهر اینجا آمده ام. خوابم رفته است و این که راه خروج را گم کرده ام یا در حقیقت هیچ وقت بلد نبوده ام که بخواهم گم کنم. به آرامی خندید. شوخی بی مزه ای در مورد این که کمتر آدم زنده ای انقدر خوب می خوابد کرد و دست آخر گفت از این که مرا تا دم در خروجی راهنمایی کند خوشحال خواهد شد. وقتی با تردید من روبرو شد گفت که از مصاحبت با آدم های جدید لذت می برد و این که تردید من برایش قابل درک است چون این روز ها قبرستان جای چندان امنی نیست و شاید جایی مانند قبرستان هیچ وقت هم چندان جای امنی نبوده است. در ضمن توضیح داد که مدت هاست که از قدم زدن شبانه در قبرستان لذت می برد. اما همیشه وسیله دفاعی کافی با خودش می آورد تا در صورتی که مشکلی برایش پیش آید آن مشکل را «حل» کند. در اثنای این صحبت ها کم کم به راه افتادیم و بدون این که جدا منتظر عقیده من باشد مرا به سمت در خروجی مشایعت می کرد. البته این چیزی بود که خودش اندکی بعد گفت. من هم که حالا حسابی سرگرم صحبت کردن شده بودم ترس و وحشت را فراموش کرده بودم و بالاخره خوشحال از این که چنین فرشته نجات نامنتظری  یافته ام با طیب خاطر به دنبال اش می رفتم. هر از گاهی بدون توجه به اعتراض من راه اش را کج می کرد و از میان قبر ها عبور می کرد. به طرز شگفت آوری چابک بود. با کفش های پاشنه بلند اش از روی این قبر به روی قبر دیگر می جست. حتی گاهی کنار قبری می ایستاد و در مورد متوفایی که زیر سنگ خوابیده بود داستان هایی تعریف می کرد. از او پرسیدم که چطور این همه قبر اینجا می شناسد و برای من توضیح داد که سرگرمی محبوب اش پیاده روی در قبرستان است و این که آدم موقع پیاده روی چیز های زیادی می شنود. به خصوص اگر گاهی فالگوش بایستد و اندکی فضول و زرنگ هم باشد. پرسیدم هیچ وقت کسی شب در قبرستان مزاحم اش شده است؟ گفت تا به حال چنین اتفاقی نیفتاده است و از این بابت نگران نیست. وقتی به او گفتم فکر نمی کند اندکی زیاده از حد شجاع است ،‌ابرو های را در هم کشید. کمی جلوتر که رفتیم ، کنار قبری ایستاد. وقتی علت را پرسیدم گفت که کفش های پاشنه بلند اش گاهی پایش را اذیت می کنند. تکه خشکی جا کنار قبر پیدا کرد و خودش را به آن تکیه داد. با کمی تلاش و کوشش لنگه کفش زرشکی رنگ پای چپ اش را در آورد. زیر نور چراغ ها ساق پای سفید رنگ اش می درخشید. در حالی که یکپایی ایستاده بود کفش ر انگاه کرد و بعد تکان داد. ریگ کوچکی از آن بیرون افتاد. لبخندی چهره اش را روشن کرد و گفت که این ریگ خیلی اذیت کار بوده است. نشست و کفش را دوباره پوشید. بعد از اندکی سکوت ناگهان خنده اش گرفت. وقتی دلیل خنده اش را پرسیدم گفت که قیافه ام وقتی ازم فندک خواسته بود خیلی جالب شده بود. برایش توضیح دادم که خوب این طبیعی بوده است و هر کسی این موقع شب در چنین جایی چنین درخواستی بشنود بیشتر از این ها تعجب می کند. و بعد گفتم من در آن لحظه ترسیده بودم. با شیطنت مکثی کرد و گفت از چه چیز ترسیده بودم. من با کمی تردید جواب دادم از تاریکی و از این که به هر حال این موقع شب در قبرستان تک و تنها مانده بودم. کلمه قبرستان را با لذت مخصوصی با خودش تکرار کرد و پرسید که چه چیز ترسناکی در مورد قبرستان وجود دارد؟ و بعد بلافاصله پرسید که نکند من خرافاتی هستم و به داستان های ارواح و چیز هایی شبیه این اعتقاد دارم؟ او را مطمئن کردم که خرافاتی نیستم و این که به چنین مزخرفاتی علاقه ندارم. اما به او یاداوری کردم که وقتی پای مرگ در میان است خیلی مردم درست نمی دانند به چه چیز اعتقاد دارند و به چه چیز اعتقاد ندارند. حرف مرا تایید کرد و گفت که این بخصوص در مورد وصایای عجیب و غریب بعضی از مردم متوفا آشکار می شود و شروع کرد چند تا از داستان هایی را که معتقد بود هنگام قدم زدن در قبرستان از مردم شنیده است تعریف کردن. از او پرسیدم نظر خود اش در مورد ارواح چیست؟ لبخندی زد و گفت به نظر من اصلا درست نیست که هیچ آدم عاقل زنده ای به این جور مزخرفات باور داشته باشد. و گفت که به این دلیل هیچ وقت وصیت نامه ننوشته است و نخواهد نوشت. زیرا برای چیز هایی که بعد از مرگ اش روی می دهند اهمیتی قائل نیست. سپس اشاره کرد که بسیار دیر شده و چیزی به صبح نمانده و فکر می کند که وقت اش است دوباره به راهمان ادامه دهیم زیرا او صبح زود باید جایی باشد. بعد دست اش را به سمت من دراز کرد. دستش را گرفتم و کمک کردم از روی قبر بلند شد. خیس و اندکی سرد بود. درست مثل هوای آن شب. موقع بلند شدن صورت اش به صورت ام نزدیک شدو تازه در نور مهتابی رنگ متوجه زیبایی درخشنده چشمان اش شدم. دست در دست هم راه می رفتیم. کم کم هوا تاریک روشن می شد. من که تازه به صرافت افتاده بودم پرسیدم که معمولا ملاقات های شبانه ی او چطور پیش می رود؟ و این که آیا فقط به صحبت کردن با غریبه های علاقه مند است؟ لبخندی شیطنت آمیز بر صورت اش نشست و گفت که البته به صحبت کردن با غریبه ها خیلی علاقه مند است چون احساس می کند به این ترتیب راه حلی برای پر کردن گذار بی رویه و بی محتوای زمان پیدا کرده است و گفت  که این روز ها خیلی حوصله اش سر می رود و تنها سرگرمی اخیر اش گوش کردن به صحبت های آدم های مختلف است. در آخر هم اضافه کرد که خیلی علاقه مند است روابط بیشتری با برخی غریبه های جذاب داشته باشد اما به دلیل برخی محدودیت ها معمولا امکان اش وجود ندارد. و دست مرا اندکی فشار داد. سپس در مسیر مقابل مان در خروجی قبرستان را نشان داد و از من به خاطر خوش صحبتی ام تشکر کرد. من هم از او تشکر کردم و از او پرسیدم که آیا امکان اش وجود دارد که در آینده با او تماس بگیرم و این که اسمش چیست. با لخند به من پاسخ داد که اسمش نیکی ابطحی است و مطمئنا می توانم دوباره با او تماس بگیرم. و برایم توضیح داد آدرس اش قطعه ۵۳ کنار پدرش است و این که پدرش سلام می‌رساند. (حرف‌اش که تمام شد در روشنایی کمرنگ سپیده دم ناپدید شد.)