نویسنده: آروشا مشتاقیزاده
کتابفروشی
صاحب کتابفروشی یه نویسنده بود که هنوز کتابی ننوشته بود. در واقع کتابی که بهش بشه گفت کتاب ننوشته بود. البته اون داستان نویس قهاری بود. در واقع اون سه نوع داستان رو بدون رقیب می نوشت:
داستانهای عاشقانه که توی مجله های در پیت هر هفته چاپ میشن. (البته اون از این نوع داستانا حتی خوشش هم نمی یومد. راستش حتی برای امضا شون از اسم مستعار استفاده می کرد اما چون یه نویسنده هم حق زندگی داره و باید پول در بیاره مجبور بود اونا رو بنویسه).
داستانهای پلیسی دنباله دار که هر هفته تو مجله های در پیت چاپ می شن. البته از این نوع داستانا به هیچ وجه راضی نبود، چون پشت تمام این نوع نوشته هاش یه جور شراکت برای تحمیق و فریب رو می دید ؛ اما از اونجایی که یه نویسنده هم حق حیات داره و باید زندگیش رو یه جوری بگذرونه، مجبور بود از این جور چیزا بنویسه ).
داستانهای فوق العاده ای که استحقاق برنده شدن توی انواع و اقسام فستیوالهای ادبی رو دارن. فقط یه مشکل کوچیک این وسط وجود داشت، اینکه اون این داستانهای فوق العاده اش رو توی خواب می دید. توی خواب اونقدر بهشون می رسید و از همه لحاظ روشون کار می کرد که تقریباً مطمئن بود خوندنشون نفس همه رو بند می یاره. البته تا اینجاش مشکلی نبود، مشکل وقتی پیش می یومد که از خواب بیدار می شد و اونقدر از نوشتن داستاناش سرمست بود که نمی تونست اونارو روی کاغذ بیاره. بنابراین تا بحال کسی داستانهای عالی اون رو نخونده بود. اما نمی شه منکر این شد که اینا تنها نوشته های واقعی اون بودن، چون فقط زیر اونارو با اسم خودش امضا می کرد.
*
از اونجایی که نویسنده، روزا می نشست و توی ذهنش داستاناش رو مرتب می کرد- بالای همون کتابفروشی – وشبا، دیر وقت از اون بالا می یومد و می رفت خونه، به کسی احتیاج داشت که کتابفروشی رو بگردونه. و این دقیقاً وقتی بود که دختر دنبال یه کار می گشت. اونا خیلی زود همدیگه رو پیدا کردن و چون می دونستن این همزیستی مسالمت آمیز به نفع هر دوشونه شروع کردن با هم کار کردن. دلیل دختر برای کار کردن با نویسنده، نویسنده بودنش و دلیل نویسنده برای کار کردن با دختر لبای قشنگش بود. چیزی که هیچکدام هیچوقت به هم نگفتن.
یه روز نویسنده که طبق معمول بالای کتابفروشی بود و در ظاهر داشت یه داستان عاشقانه در پیت برای یه مجله در پیت می نوشت، اما باطناً به داستانی که دیشب نوشته بود فکر می کرد و سعی می کرد دست و پای داستانشو که در هنگام بیدار شدن شکسته بودن و معلوم نبود کجای ذهنش گم و گور شده بود رو پیدا کنه ؛ از این سیکل روز مرگی خسته شد و تصمیم گرفت تنوعی به زندگیش بده. بنابراین بلند شد و رفت از توی قفسه های خاک گرفته، یه کتاب که بوی نا می داد برداشت و شروع کرد به خوندنش. جالب اینجا بود که بدون وقفه خوندش و وقتی خوندنش تموم شد دهنش مزه گچ می داد. به سرعت رفت پایین و دختر که نشسته بود و معلوم نبود به چی فکر می کنه رو دید. تنها کاری که تونست بکنه این بود که ازش بپرسه: شما به تناسخ اعتقاد دارید؟
دختر روشو برگردوند و در جوابش بدون اینکه عکس العمل خاصی از خودش نشون بده گفت: چطور؟!
نویسنده گفت: من همین الان خوندن کتابی رو تموم کردم که دیشب توی خواب نوشته بودمش. فکر می کنم قبلاً توی این دنیا زندگی کردم و این کتاب رو خودم نوشتم.
دختر با پوزخندی گفت: شما چی؟ به فروید اعتقاد دارید؟
نویسنده که دهنش هنوز مزه گچ می داد و از شدت تعجب باز مونده بود، فقط هاج و واج به دختر نگاه کرد.
دختر گفت: احتمالاً شما قبلاً این کتاب رو خونده بودید و دیشب توی خواب باز خوانیش کردید. فروید می گه هر اتفاقی که برای آدم بیافته توی ضمیر ناخودآگاهش ثبت می شه و در یه لحظه، مجدداً توی زندگیش بروز می کنه… و اینکه لحظه بروز این اتفاق توی خواب شما بوده، شاید بخاطر این بوده که باطناً دلتون می خواسته نویسنده این کتاب می بودین…
نویسنده با چشمای باز شده و دهن گچ گرفته پرید وسط حرف دختر و گفت: ولی من این داستان رو دیشب نوشتم و فقط مونده که زیرش رو امضا کنم.
دختر بدون توجه به نویسنده حرفش رو ادامه داد: … این هم گفته فروید…
و فکر می کنم از نتایج خیلی منطقی تر باشه.
بعد به کتابی که توی دست نویسنده بود نگاه کرد و دوباره گفت: و این کتاب هم یکی از نوشته های منه.
مرد چند لحظه خشکش زد. به پشت جلد کتاب که از فرط هیجان زدگی قبلاً فراموش کرده بود ببیند، نگاه کرد. اسم روی جلد رو خوند. چند لحظه مکث کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگه برگشت بالا. ترجیح داد تو این شرایط داستانی رو که امروز باید به مجله می رسوند تموم کنه.
**
درست ۲۱سالش بود که تصمیم گرفت کار کنه. البته هر کاری ازش ساخته نبود ؛ چون هر چیزی رو نمی تونست بپذیره و هر کسی رو هم نمی تونست بالای سرش تحمل کنه، بنابراین شروع کرد توی یه کتابفروشی کار کردن.
اون یه نویسنده جوان بود که دنبال جایی می گشت تا بتونه افکارش رو متمرکز کنه. از اونجایی که این کتابفروشی کاملاً معمولی بود. با کتابای کاملاً معمولی و مشتری های کاملاً معمولی، اون به راحتی می تونست از محیط اونجا استفاده کنه و به خودش و به همه چیزای معمولی دوروبرش فکر کنه.. وخوب! ما اینو می دونیم که این بخشی از کارش بود.
صاحب کتابفروشی مرد ۳۲-۳۰ ساله ای بود که از صبح تا شب بالای کتابفروشی می نشست و برای مجله ها سطح پایین، داستانهای بی ارزش می نوشت و به شدت دلش می خواست یه نویسنده آوانگارد باشه؛ تا جایی که شبا خوابش رو می دید.
برنامه روزانه اینجور بود:
نویسنده می نشست پایین و به همه چیزای معمولی دور برش فکر می کرد. مرد، بالا – احتمالا – به داستانی که دیشب باز خوانی کرده بود فکر می کرد و سعی می کرد بخاطر بیاره اونو قبلاً کجا خونده ؛ در عین حال داستان پلیسی دنباله دار یا داستان عاشقانه ای رو که باید برای مجله می فرستاد تموم می کرد. اونا از این همزیستی مسالمت آمیز راضی بودن. گر چه نویسنده اینو می دونست که اینطوری وانمود می کنن. در واقع چیزی که باعث شده بود مرد، نویسنده رو به عنوان همکارش بپدذیره. نویسنده بودنش ؛ و چیزی که باعث شده بود نویسنده مرد رو قبول کنه. سبیلهای پر پشت الهام بخشش بود. البته این چیزی بود که هیچکدوم از اونا هیچوقت نمی گفتن.
*
یه روز نویسنده که از فکر کردن به همه چیزای معمولی اطرافش خسته شده بود تصمیم گرفت به یه چیز غیر معمولی فکر کنه. اما چون دور برش رو چیزای معمولی پر کرده بود مجبور شد بلند شه و بره بالا پیش مرد کتابفروش. مرد نشسته بود دستش رو زیر چونه اش زده بود و همزمان دو تا کار رو انجام می داد. فکر می کرد و می نوشت.
برای نویسنده عجیب بود که بجای مرد کتابفروش سبیل پر پشتی رو می بینه که پشت میز نشسته و داره فکر می کنه و می نویسه. سبیل رو بلند کرد و نویسنده رو دید. نویسنده لبخند زد و شروع کرد به نگاه کردن کتابا. مرد هنوز همو نجوری نشسته بود اما دیگه نمی نوشت. وقتی نویسنده درست پشت سرش قرار گرفته بود گفت: من دیشب تو خواب داستان ننوشتم. تمام شب داشتم خواب یه لب رو می دیدم. حتی تو طول شب زاویه دیدم هم عوض نشد. فروید ؛ راجع به این خواب چی می گه؟
دختر از جاش تکون نخورد. در حالیکه به کتابا نگاه می کرد و اونا رو نمیدید، قلبش تند تند شروع کرد به زدن. احساس کرد معمولی ترین موضوعی که ازش فرار می کرد یه دفعه به طرفش هجوم آورده و اونو گرفته تو پنجه های خودش. بدون اینکه چیزی بگه یا حتی به کتابفروی نگاه کنه برگشت پایین. دلش می خواست تا آخر عمرش به این موضوع معمولی فکر کنه.
**
توی این کتابفروشی دو نفر کار می کننن. اینکه اونا فکر می کننن به چه دلیل همدیگه رو به عنوان همکار پذیرفتن مهم نیست. من بهتون میگم دلیل واقعی شون چیه. مرد، دختر رو بخاطر لبای قشنگش استخدام کرده و دختر کتابفروشی رو بخاطر سبیلهای پر پشت الهام بخش صاحبش انتخاب کرده. البته این چیزی که متاسفانه اونا احتمالاً هیچوقت به هم نمیگن.