خوابگرد

۲۴۳

نویسنده: زهرا مهدوی

داستان بی‌نام

توپ های کوچک نور به راه می افتند و پی هم می دوند. تیرهای چراغ برق فرار می کنند. درخت ها سرشان را پایین گرفته اند و دنبال چراغها می روند سر درختی به ابرها گیر می کند نور هجوم می آورد از پشت کوه و گوش هایم سنگین می شوند برگ زردی خودش را به شیشه می چسباند حالا پنج انگشت دستم را روی دالبرهای برگ جا می اندازم. باد برگ را می قاپد.
بوته های خار زمین را چنگ می زنند و می پیچند به دور جسد.
پرده را می اندازم. ویدئوی اتوبوس فیلم نشان می دهد بازیگر زن با چاقو به جان تختخواب هوویش افتاده است. بیسکوییتم را مزمزه می کنم به تاریخ مصرفش نگاه می کنم: به تازگی بیست سال پیش است. نوشابه را تا ته سر می کشم. پرده را کنار می زنم.

خیس عرقم خواب زده ترسیده فریاد می کشم “نه. نه!”و از در پشتی با ملحفه ای سفید که پیچیده ام دور خودم فرار میکنم و از در می زنم بیرون  دنبال چراغ ها میدوم. میدوم.

این جاده هیچ چیز دیدینی ندارد. کویر است خشک و خاردار با سرابی نمکی.
همه چیز را از سر می گیرم: فرار تیرهای چراغ سربزیری درختها رعد و برق و باد.
خیالم با برگ زرد می رود و از اولین چراغ هم جلوتر می زند.

خودم را می گیرم، از زیر خارهای عنکبوتی بیرون می کشم و میبرم پشت درختی چال می کنم.

پرده را می اندازم، با چشم بسته، نیم آگاه، آن جوری که یوگی ام میگفت، دستهایم را بهم چفت می کنم و بالا می کشم، بالاتر. آرام آرام بلورهای ناخودآگاهم شکل می گیرند و کرخ می شوم. با این همه شتاب اتوبوس گیجم می کند، می ترسم.
حالا قهرمان فیلم هم تصادف می کند و می میرد. “برای چندمین بار است؟” … اتوبوس از مانعی بالا و پایین می پرد. همه صدایشان در می آید. صدایی زنگ زده توی دهلیز گوشم سُر می خورد:
ـ “ای خدای بزرگ، ای خدایی که از عمو علی هم بزرگتری!”
 مرد سرش را بالا می گیرد و به سقف اتوبوس نگاه می کند و بلند می گوید: خدایا!شکرت!” نگاهی به بغل دستی اش می اندازد: “می خواهی بگویم عمو علی چه جوری است؟ ” و من میشنوم: “چه جوری بود؟”
موهای سیاه و بلندش را که با کش بسته بود باز می کند. به ریش و سبیل بکرش دستی می کشد و این دفعه نگاهش روی من خیره می ماند. فاصله صندلی ها به اندازه مو باریک می شود. شاید اگر دهانش را باز نمی دیدم، تیزی نگاهش زخمی ام نمیکرد. میترسم.
به پنجره می چسبم، پرده را کنار می زنم، نمی توانم همپای چراغ ها بدوم. دستهایم را روی شانه هایم می خوابانم و خودم را محکم بغل می کنم. پرده می افتد. نگاهم به صندلی کناریم می خورد. یخ می کنم. چرا؟ چرا دو تا صندلی گرفتم که یکیش خالی باشد و کسی بتواند پهلویم بنشیند؟ همیشه هزارپای صدایش را با تلخی لزج گوشم کشته بودم. حالا چطور اینقدر راحت توی گوشم می خزد؟

“می‌خواهی بگویم چه جوری فرودگاه را رد کردم؟ شیره ای سرشان مالیدم، بیا و ببین!”
همیشه میتوانست سر همه را گرم کند، شعر بخواند، آهنگ بزند، فلسفه بافی کند، درس بدهد، خدا و پیغمبر را پیاده کند، سوار کند، همه کاری ازش می آمد. همیشه اول می پرسید “میخواهی برایت شعر بخوانم؟ میخواهی آهنگ بزنم؟ می خواهی بحث…؟ میخواهی… ؟” ولی آخرین بار گفته بود “می خواهم!” و کار خودش را کرده بود…

کیفم را روی جای خالی می گذارم و خودم را بیشتر به پنجره می چسبانم.

ـ “می دانی چه گفتم، گفتم موهایم را پدرم نذر سفر مکه کرده، گفته تا وقتی نرفتی مکه نباید کوتاهشان کنی، کتابهایم همه آلمانی و انگلیسی اند، گفتم ترجمه قرآن است و آمدم. حالا هم از دور ببینمشان موهایم را زیر لباسم پنهان می کنم.”
شیشه نوشابه از دستم می افتد.

تاریک است. خاک روی چشم بسته ام سنگینی می کند ولی می بینم گلهای پرپر شده را که پژمرده می شوند. آن پایین زیر پل ماری چنبره زده، خوب نگاهش می کنم: مار هست؟ نیست؟ … نه فقط یک کراوات است، کراوات پدر را برداشته، جایی که سه گوش می شود را به شکل کله مار، با دو چشم خیره، درست کرده و بلندیش را دور خودش چرخانده و دارد دمش را گاز می گیرد. همیشه همین طور است، همه چیز برایش اسباب, بازی است… دلم شور می زند، به که باید بگویم؟ چه بگویم؟ همه صم و بکم ایستاده اند، نکیر و منکر دستهایشان را به هم می کوبند، لبهاشان را می گزند و فریاد می کشند: “زنای با محارم؟”
عمو علی راه می رفت، تسبیح می انداخت و صدای ملایمش را بلند می کرد: “کفر نگویید، بد نکنید، از آتش جهنم بترسید، پل صراط نازک است مثل مو، تیز است مثل شمشیر!”
نزدیک است بیفتم روی کله مار. پس عمو علی کجاست؟ آن وقتها که خیلی بزرگ بود.

صدای مرد بلندتر می شود و چشمهایش گشادتر. خودمانی می گوید:
“خوب گوش می کنی ها! گوشهایت طلبکارند، می دانی آن وقت ها که دستهای عمو علی آنقدر بزرگ بود که خدا توش جا بشه، یک خواهر داشتم اندازه تو، میدانی خودم کشتمش!”

پرده را کنار می زنم. از نگاهم جلوتر میدود. چنگ می زند و مرده ام  را از زیر خاک, پشت درخت در می آورد. به دستهایش نگاه می کنم. آن قدرها قوی به نظر نمی آیند، چطور مرا کشته است؟
صدایش از خیلی دور می آید: ـ “دارم می روم ببینمش، سیزده چهارده سالی می شود که این جا نیامده ام، دلم برای همه چیز تنگ شده بود اما باید زود برگردم، مرخصی ندارم، همه چیز فاجعه است اینجا، آدم مویش بلند باشد می گیرند، دختر ها را میگیرند، میگویند پسرها را می گیرند و به جبهه می فرستند. اگر شعر بخوانی  می گیرند، آواز بخوانی می گیرند… نه نمی مانم، برمی گردم!”. آه می کشد: “اما او با من نمی آید، آن دفعه هم نیامد، آخر دیگر بزرگ نشده، خودم کشتمش.” دیگر با صندلیم فاصله ای ندارد.
ـ “می دانی، خیلی دختر خوبی بود، برایم چای می آورد، به شعرهایم گوش می کرد. هیچ کار بدی نمی کرد، فقط می گفت که نمی خواهد. همیشه خودش را کنار می کشید، فرار می کیرد، تا وقتی تنها بودم نمی آمد خانه، یا وقتی من توی خانه بودم نمی رفت بخوابد، من هم کشتمش.”

چیزی می افتد، می شکند، چاقو روی پوستم کشیده می شود، اما زخمی نمی شوم، دردم نمی آید، فقط جای سیلی اش روی گونه ام مانده. کفن از دورم باز می شود، لخت لخت، کفش پایم نیست، ولی می دوم… می دوم.

صدایش از دورتر می آید، انگار که بگوید:
ـ “پلیس راه قم، آن دفعه که آمده بودم فقط من را پیاده کردند، مجبور شدم بگویم پسر یک روحانی ام که برای تبلیغ توی آلمانم. و این نوع ظاهرم نوعی تقیه است، تقیه می دانی چیست؟ نه، نمیدانی. من دکترای  ریاضی دارم اما فلسفه و فقه را خصوصا فلسفه را از همه بیشتر دوست دارم… چرا تو این قدر کوچک شده ای، قد آن وقت ها که هفده هجده ساله بودی. سردته؟ !اتوبوس که نگه داشت، بعد پلیس راه، با هم که نمی توانیم برویم چای بخوریم و سیگاری بکشیم، می گیرندمان. اگر همین جا بخوابی و آب نشوی بروی زیر اتوبوس، برایت چای می آورم بالا. چقدر تو برایم چای آورده ای؟ …”

شاگرد راننده پرده ها را کنار می زند. نور صبح گرم است و چای سرد, سرد.
به روسریم دست می کشم، مانتو، شلوار و کفش، همه چیز سرجایش است، کیفم را بر می دارم، آینه را در می آورم و تار موی سفید دیگری کنار موهایم می کشم، چین های میان ابروهام با تمرین یوگا و یا هیچ شکلک دیگری صاف نمی شود، عمیق تر شده اند.
نگاهم می افتد به صندلی آن طرف، خالی است. شاگرد راننده می گوید:
ـ “خانم، این آقایی که وسط راه پیاده شد گفت این را بدهم به شما.”
پاکت را از دستش می قاپم. پاکت نمدار است و چروک، انگار مال بیست سال پیش.
ماری کشیده رویش، با طرح کراوات مارک “ایوسن لورن” پدر، آنجایی که در پاکت بسته می شود. باید دستم را روی دمش بگذارم تا بازش کنم. زهرش بیرون میریزد:
“دیگر نمی خواهم بکشمت، بزرگ شده ای، ازت متنفرم.”

ریز ریزش می کنم. از پنجره بیرون می اندازمش و می روم زیر درخت ها بخوابم.