خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۰۳

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: پرویز نصیری

اینجا فاجعه ای در حال رخ دادن است

خدمت پدر خوب و گرامی
سلام
اکنون که دوباره قلم به دست گرفته ام و این نامه را می نویسم، این مسئله ذهنم را مشغول می کند که حتما شما از خودتان می پرسید چه اتفاقی برای ما افتاده که باز برای شما نامه می نویسم. اول از همه بگویم اتفاق خاصی نیفتاده و حال هر دوی ما خوب است.
اگر خاطرتان باشد در نامه قبلی از شما خواسته بودم از کتابخانه ام چند کتاب داستان کودکان برایم بفرستید. این را در ادامه همان نامه می نویسم. در حقیقت تنها راهی که آن موقع به ذهنم رسید فرستان نامه بود. الان غروب دلگیر یک پنجشنبه پاییزی است. یادم می آید در کرمان بهترین روز هفته برای ما پنجشنبه ها بود که تمام فامیل دور هم جمع می شدیم. شما بزرگترها روی دو تا تخت چوبی کنار درخت گل ابریشم توی حیاط می نشستید و با دایی و محمد آقا بساطتان جور بود. چند کتاب حافظ و مولانا هم دم دستتان بود. بگذریم. اینجا پنجشنبه ها حال و هوای مخصوص خودش را دارد. یا بهتر است بگویم داشت. ما هم برای خودمان جمعی داشتیم که آخر هفته ها می آمدند این جا. الان نادر خانه نیست. رفته کتابخانه، باورتان می شود؟ نادر رفته کتابخانه. آن هم نه برای درس خواندن، بلکه برای امانت گرفتن یک دوره کتابهای داستایوفسکی. من الان در همان اتاق کوچک طبقه دوم خانه اجاره ای مان هستم که این روزها پر از سکوت شده. نادر دیگر بچه آرامی شده. راستش ماجرا از چهار ماه پیش شروع شده. اوایل ترم بود که پای نادر توی بازی فوتبال مو برداشت، البته آن موقع ما به شما چیزی نگفتیم. نگران نشوید مسئله چندان مهمی نبود. خرج دوا و دکتر را بیمه دانشجویی داد. الان هم که این نامه را برای شما می نویسم حالش خوب خوب است و راست راست راه می رود.
 فکرش را که می کنم، شاید اصل ماجرا از دوران کودکی ما شروع شد. همان موقع که شما مرتب لی لی به لالای نادر می گذاشتید که پسرم یک روز فوتبالیست می شود و چه و چه. حالا رشته مدیریت چه ربطی به فوتبال دارد، بماند. یک بار اگر یادتان باشد توی اتاق فوتبال بازی کرد و زد شیشه سراسری هال را شکست. شما طوری تنبیهش کردید که یاد گرفت فقط توی کوچه بازی کند. کاش هرگز یاد نمی گرفت و مرتب شیشه می شکست و فوتبالیست نمی شد تا روزی پایش مو بردارد و این فجایع به بار بیاید. آن روزها صبح اول وقت می رفت توی کوچه آنقدر تنهایی فوتبال بازی می کرد تا بقیه بچه ها برسند و بعد تا صلات ظهر فوتبال بازی میکرد. تو ظل گرمای تابستان، نادر آخرین نفری بود خانه می آمد. تازه آن وقت شروع می کرد به هم ریختن خانه. اول هم سراغ کتابهای من می آمد، تا جیغ من را در می آورد. همیشه با کتابهای من دستش ده بازی می کرد و آنقدر این بازی بی معنی را طول می داد که کار به کتک کاری می کشید. شما هم همه چیز را به خنده برگذار می کردید. نادر احترام به کتاب را بلد نبود و شما که اهل کتاب بودید، باید یادش می دادید.
بار اول که دکتر پای نادر را گچ گرفت، برایش استراحت چهل و پنج روزه نوشت. اما نادر آنقدر با پای گچ گرفته فوتبال بازی کرد که دکتر مجبور شد مجددا گچ بگیرد و استراحت دو ماهه برایش بنویسد.
اصل قضیه از همان استراحت چهل و پنج روزه شروع شد، اما شاید اگر این دو ماه استراحت پیش نمی آمد یا عاطفه یک جوری از مسئله بی خبر می ماند وضع این جوری نمی شد. درباره عاطفه بعدا مفصل برایتان خواهم گفت. عاطفه از آن دخترهایی است که نمی دانند دنبال چی هستند. او جزو عموم دخترهایی بود که در دانشکده به نادر علاقمند شدند. هر روز زیر تک درخت حیاط دانشکده می نشست تا ما رد شویم. این طوری شد که من سر صحبت را با او باز کردم. حالا که می بینم این دختر چه نقش شیطانی ای در این ماجرا داشته ازش متنفر شده ام. عاطفه بعد از اینکه فهمید پای نادر مو برداشته برای پرسیدن حالش به خانه سر میزد. آن وقت بود که فهمیدم با من آشنا شده که یک جوری نادر را داشته باشد. متوجه هستید که. کرمش را همان روزهای مریضی نادر ریخت. یعنی وقتی فهمید نادر کسی نیست که لی لی به لالاش بگذاره. ﴿ این اصطلاح لی لی به لالا مدتی است که تکیه کلامم شده، می بخشید.﴾ خلاصه وقتی فهمید نادر تو خطش نیست، آن تخم را پاشید و رفت.
البته کتمان نمی کنم که من مقصرم. یعنی به حرفهای عاطفه توجه نکردم و گرنه میتوانستم جلوی فاجعه را بگیرم. یک بار چند وقت پیش من و عاطفه توی رستورانی در خیابان ولی عصر صحبت می کردیم. عاطفه بهم گفت:” پس تو هم موافقی که سیندرلا دختر بدی بوده و بعد از به قدرت رسیدن داستان زندگیش را آن جوری ساخته و پرداخته کرده و تو دهن مردم انداخته….” بحث من بحث قدرت و فساد بعد از صاحب قدرت شدن بود. بحث کلی بود، در مورد شخص بخصوصی صحبت نمی کردیم. اما نمی دانم این دختر چرا حرف سیندرلا را وسط کشید. داستان سیندرلا یک افسانه است نه واقعیت. سیندرلا را که یادتان می آید. همان کارتونی که چند سال پیش خریدیم. تنها فیلمی بود که نادر تا آخر نگاه کرد. داستانش یادتان هست؟ شما بگویید اصلا آن داستان می تواند واقعی باشد، یعنی اصلا قابل قبول است که یک کدو تبدیل به کالسکه شود؟ حالا اگر بحث همینجا تمام   می شد خوب بود . اما نشد. عاطفه بحث را کشید به شنل قرمزی. شما را به خدا پدر فکرش را بکنید، می گفت شنل قرمزی دختر فاسدی بوده که یک عالم دوست پسر داشته. یک بار با یکی از همین دوست پسرهاش قرار داشته بروند نمی دانم چه غلطی بکنند که گرگه آمده سراغش. می گفت گرگه اصلا حیوان بدی نبوده، فقط از زور گرسنگی یک دختر بد را خورده. حالا کاری نداریم چطور مادرش با کمک آن شکارچی شکم گرگ بیچاره را پاره کردند. تازه این یک مدلش بود، مدل دیگرش را به نادر گفته بود. معتقد بود شنل قرمزی بعد از آن ماجرا آدم نشد و اساسا فاحشه شد. باور کنید پدر، تمام این ماجراها را در همان رستوران، موقعی که با هم هورت و هورت چای میخوردیم، از خودش ساخت. من فکر کردم عجب تخیل خلاقی دارد این دختر و اصلا متوجه نبودم که این تفکرات چقدر می تواند منحرف کننده باشد و چه ظرفیتهای ویران کننده ای دارد. فقط وقتی که رسید به ماجرای شنل قرمزی و آن مسئله ناجور، بحث را جمع جورش کردم. خب ما قصه شنل قرمز را از بچه گی میخواندیم.این که شنل قرمز خوشگل بود توش حرفی نیست. اما اینکه دختر فاسدی شده بود و با پسرها هزار جور غلط کاری میکرده و قصه آن گرگ بدجنس را برای خر کردن مادرش درست کرده که مادرش سین جیمش نکند که این چند شب کجا بودی، دیگر خیلی ناجورست.
یا مثلا داستان دخترک بند انگشتی که به خاطر اینکه زیادی کوچولو و نمیتوانست با شاهزاده ای که در رویاهایش بود و قد رشیدی داشت عروسی کند، ناچار به عقد پسر پادشاه قورباغه ها در می آید. و بعد پسر پادشاه قورباغه ها را مجبور کرد آن قصه را بسازد و به تمام قورباغه ها دستور داد، هر شب با قورقورشان این قصه را تکرار کنند. آن روز ما به این قصه ها خندیدیم. من چه می دانستم یک روز تمام این قصه ها را برای نادر تعریف می کند. درست دو روز بعد، یعنی دو هفته بعد از بستری شدن نادر عاطفه می آید خانه ما. من دانشگاه بودم. عاطفه همین قصه ها را برای نادر تعریف می کند. باورتان نمی شود من خودم صدها بار همین قصه ها را به شکل درست برای نادر تعریف کرده بودم اما او کمترین علاقه ای نشان نمی داد. مدام پی شیطنتش بود. حالا شکل تحریف شده قصه ها برایش جالب شده بود، بعد که من فهمیدم نادر دارد حقیقت و افسانه را با هم قاطی میکند، آن نامه را دو ماه پیش برایتان نوشتم که همه کتابهای کودکان را برایم بفرستید، می خواستم اصل داستانها را با مدارک نشانش بدهم تا اشتباه نکند. نادر کتابها را خواند، اما کار بدتر شد. یعنی یک جمله گفت:” همه این کتابها تحریف  شده اند.”می گفت همه این قصه ها از صافی ذهن نویسنده رد شده! (ببخشید، علامت تعجب را خودم گذاشته ام) می گفت من باید درست آنها را بنویسم و نوشت. شما را به خدا فکرش را بکنید، نشسته قصه سیندرلا را این بار از زاویه دید خواهر سیندرلا، آناستازیا نوشته. خوب انصافا زیاد سیندرلا را بد جلوه نداده ، اما مسئله سیندرلا و خواهر مادرش، مسئله دو سر یک الاکلنگ است. هر قدر یک طرفش را پایین بدهی طرف دیگر بالا می رود. نادر اما سعی کرده هر دو را در یک خط راست قرار بدهد. فکرش را بکنید. الا کلنگی که روی یک خط راست بایستد که الاکلنگ نیست. یک چوب بی مصرف است. بعد قصه شنل قرمزی هرزه را نوشت و بعد هم قصه بند انگشتی زن پسر پادشاه قورباغه ها را و …..
اما شانسی که ما آورده ایم این است که فعلا ناشری برای کارهایش گیر نیاورده. همه اش می گوید این قصه ها باید چاپ شود تا مردم از اصل قضیه با خبر شوند، حالا می خواهد با پول خودش آنها را چاپ کند. خودش هم که پولی ندارد پس حتما می آید سراغ شما. من هم این نامه را نوشته ام تا شما از اصل قضیه مطلع باشید. اگر از شما تقاضای پول کرد به هیچ وجه بهش پول ندهید.
با این حال نادر بیکار ننشسته. حالا شروع کرده به خواندن رمانهای سنگین تر. یک دوره چارلز دیکنز را تازه تمام کرده. می گوید نسخه درست و اصلی دیوید کاپرفیلد را هم بالاخره توانسته بنویسد. تمام صحنه های عمه سختگیر و بد اخلاق را حذف کرده تا کتاب درست شود. کتابش حدود صد و پنجاه صفحه است. حرف حساب یک کلام بیشتر نیست. می گوید این کتاب که من نوشتم صدو چهل و نه صفحه اش اضافیه. خوب معلوم است باتبدیل آن عمه بد به یک عمه خوب، خیلی از طرح و توطئه ها بی معنی شد. مانده داستان پسری که عاشق دختر همسایه است و پدرش که میمیرد، عمه خوب و نیکو کارش ازش نگهداری میکند. همین. راست میگوید، برای این قصه صد صفحه هم زیادی است. الان بازنویسی رمان بینوایان را دست گرفته. راستش من تنم لرزید. خیلی از دست ویکتور هوگو عصبانی است. معتقد است ژان والژان یک دزد فاسد بود که وقتی به قدرت رسید، فاسدتر هم شد. من یواشکی کتابش را خوانده ام. اصل را به این گذاشت که ژاور یک بازرس خوب و وظیفه شناس بوده که تا آخر عمر شریفش دنبال جنایتکاری به اسم ژان والژان بوده. جنایتکاری که از جوانی نان بچه های یتیم را می دزدید. حتی با ماریوس دست به یکی کرده بود که به کوزت تجاوز کند. کوزتی که خودش از بچگی او را از خانواده مهربان و صمیمی و دوست داشتین تناردیه دزدیده تا کارهای خانه را مثل یک کلفت انجام بدهد و …. وای پدر! مطمئنم اگر این کار را تمام کند، میرود سراغ کارهای دیگر. میدانید چه می شود. تازگی ها در مورد کلیدر حرف می زد. من حتی فکرش را هم نمی توانم بکنم. مثلا شما می توانید تصور کنید گل محمد کتاب کلیدر با آن ژاندارمها هیچ دعوایی نداشته باشد. حکومت فاسدی روی کار باشد اما ژاندارمهایش فاسد نباشند. آن وقت دیگر مسئله ای باقی نمی ماند. کافی است گل محمد با همان ژاندارمهای درستکار دست به یکی کنند و حکومت را سرنگون کنند. لازم هم نیست زیاد کشت و کشتار بشود. ستار هم دیگر به هیچ دردی نمی خورد. می ماند یک کودتای کوچولو و بقیه اش هم رابطه گل محمد با مارال. آن وقت ده جلد کتاب کلیدر می شود نیم جلد. یا مثلا برود سراغ کتابهای پلیسی و طبق همین کلیشه، دزدها و قاچاقچی ها آدمهای خوبی بشوند که از سر ناچار و گرسنگی زن و بچه های معصومشان کمی مواد مخدر جابه جا می کنند و پلیس ها هم آدمهای بدی هستند که همیشه موی دماغ آنها میشوند و   نمی گذارند این بیچاره ها کمی نان بخورند.
پدر، جدی می گویم الان که این جمله های آخر را می نویسم تنم می لرزد. درست است که شما آشنایی زیادی با این ادبیاتی که نام بردم ندارید، اما شما به به عنوان منبع تامین مالی نادر باید حواستان جمع باشد. او برای ادامه کارهایش به پول احتیاج دارد. از این گذشته فرض کنید یکی بیاید شعرهای حافظ را که شما آنقدر دوستش دارید بردارد و بگوید این غزلها تحریف شده هستند و اصلا حافظ آدم می خواره ای نبوده و آن وقت بردارد همه بیتهای می و مطرب و ساقی و معشوق دار را حذف کند، واقعا شما چه حالی پیدا می کنید.
حقیقت این است که فاجعه ای در حال رخ دادن است. این فاجعه دقیقا از اینجا پلاک ۳۱ کوچه ارشادی خیابان بهارستان تهران در حال شکل گیری است. من نمی دانم چکار کنم نادر خیلی پرکار است. الان داخل این دو تا اتاق تو در تو و کوچک اجاره ای پر شده از کتاب هایی که می خرد یا از کتابخانه و دوستاش امانت می گیرد. درست مثل اتاق من در کرمان. دیگر حتی لحاف و تشکش را جمع نمی کند. از صبح کله سحر بیدار می شود و می خواند و می نویسد. درس را به کلی کنار گذاشته. من الان نزدیک امتحاناتم است و نمی توانم با این حجم درسهایم بنشینم و نسخه سوم همین قصه ها را لااقل به شکل معتدل‌تری بنویسم. فاجعه وقتی کامل می‌شود که یک ناشر برای کارهایش گیر بیاورد. من فقط به فکرم رسید این نامه را برای شما بنویسم. هر چند می دانم کمکی نمی‌توانید بکنید. منتظر جواب نامه‌اتان هستم. به همه سلام برسانید.

قربان شما – پیمان
۱۳۷۵/۷/۱۶

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top