نویسنده: آتوسا افشیننوید
سفارش یک سنگ قبر
حاجی بابایی آدم خوشبرخورد و خندهرویی نبود. نه اینکه از مادر غرغرو و بدخلق به دنیا آمده باشد. چین و چروک بدریخت صورتش هم زائیده کارش بود. گاهی دختر عزیز دردانهاش به گردنش آویزان میشد و خندهکنان میگفت: «بابا تو یه ذره بخند دنیا به روت میخنده.» حاجی هم دخترش را میبوسید و میگفت: «آخه باباجون دنیا باید بتونه بخنده یا نه». بیربط هم نمیگفت. یک عمر روزهایش با عزادارهای ماتمزده گذشته بود. اگر میخواست بخندد دنیا نه تنها به رویش نمیخندید که روزیش را نیز میبرید. این اواخر که صدای خندههای دخترش را پای گوشی تلفن میشنید به فکر فرو میرفت؛ وقتی عزاداری با لباس سیاه و صورت اصلاح نشده سر قیمت سنگ قبر چانه میزد با خودش فکر میکرد یعنی این مرد میتواند بخندد، میتواند برقصد. زنها که با صورت پفکرده و چادر مشکی کنار سنگها میایستادند و با گوشه چادر اشکشان را پاک میکردند دلش غنج میرفت پیش خودش چادر سیاهشان را پس میزد، صورت پشمالوشان را بند میانداخت، ابروها را وسمه میکشید و رنگ و لعابی به صورتهای مهتابی میداد. گاهی اگر زن جوان و زیبایی بین عزادارها بود از این هم پیشتر میرفت. آنقدر در تصوراتش پیش میرفت که گوشهایش داغ میشد و مردانگیش قد علم میکرد آنوقت شرمنده پرده کلفت مابین شست و سبابهاش را گاز میگرفت و درست مثل وقتی سلامهای نماز را ادا می کرد سه بار سرش را به طرفین می گرداند، سه تف غلیظ روی سنگفرش کهنه و گلی مغازه میانداخت و از خدا طلب بخشش میکرد.
حاجی طبق معمول هر روز پشت میز آهنیاش نشسته بود و غرولند کنان دخل و خرج مغازه را حساب میکرد. از اینکه سنگهای درجه یکش فروش نمیرفت حرص میخورد. از بابت نوشتههای روی سنگ هم دیگر چیزی نصیبش نمیشد. مردم دیگر عادت نداشتند مثل قدیم داستان حسین کرد روی سنگها بنویسند و به همان سال و ماه تولد و گاهی علت مرگ اکتفا میکردند. حاجی صدای خاموش شدن موتور مینیبوس و قدمهای نامنظمی که به مغازهاش نزدیک می شدند را شنید. در طول این سالها یاد گرفته بود با مشتریانش چگونه برخورد کند. بدون آنکه حرف برند و یا حتی سرش را بلند کند پشت میزش مشغول دفتر حساب و کتابش میشد تا مشتری جلوی میزش بایستد آنوقت قیمت ردیف سنگها را به سرعت میگفت و ساکت میماند تا مشتری تصمیمش را بگیرد . از صدای نامنظم قدمها حدس زد که پنج یا شش نفر وارد مغازهاش شدند. این نشانه خوبی نبود. نفرات بیشتر یعنی حریف قدرتمندتر و سود کمتر. صدای یکی از قدمها که جلوی میزش متوقف شد سر بلند کرد و به نزدیکترین سنگ اشاره کرد:
«قیمت سنگامون…»
بقیه حرفش را خورد. نگاهش به پنج شش دختری که هم سن و سال دختر خودش بودند خیره ماند. دخترها مثل فرشتههای کوچک غمگین گوشه و کنار مغازهاش بیحرکت ایستاده بودند. از قیافههای وحشتزدهشان میشد خواند که هنوز مرگ در زندگیشان جایی ندارد. دختری که کنار میز حاجی ایستاده بود چشمان سرخ ورم کردهاش را به ردیف سنگها دوخت و با صدای آرام و لرزانی گفت:
«ما یه سنگ قبر میخوایم اما این رنگی نه.»
اشک گوشه چشمانش را پر کرد. لحظهای مکث کرد و در حالیکه سعی میکرد بغضش را فرو دهد نگاه خیره و سرکشش را به حاجی دوخت.
«یه سنگ سفید؛ سفیدترین سنگی که دارید.»
حاجی بند دلش پاره شد. مدتها بود که دیگر کسی سراغ سنگهای سفید را نمیگرفت .سیاهی بر همه چیز حاکم بود از رنگ لباس و نمای ساختمان گرفته تا سنگ قبر. اگر سیاهی روی سیاهی خودش را نشان می داد مردم حتی نوشتههای روی سنگهای سیاهشان را هم با مرکب سیاه مینوشتند.حاجی از پشت میزش بلند شد . دسته کلیدی از کشوی میزش بیرون آورد و در حالیکه قفل بزرگی که به در آهنی انتهای مغازه زده شده بود را باز میکرد بیاختیار نگاهی به دست چپ دختر انداخت و آنرا عجولانه دزدید. شاید هر کس دیگری هم جای حاجی بود همین کار را می کرد. پیرها مرگ را در خاطر زنده میکنندو جوانها زندگی را. طبیعی بود که پیش از هر چیز به لحظههای شاد زندگی یک زن فکر کند ؛ عاشقی، ازدواج و دیگر چه؟ حاجی از ته دل آه کشید “دیگر هیچی”. این جمله را همیشه دخترش میگفت. گاهی که مکالمه تلفنی دخترش طولانی می شد حاجی غیرتش گل میکرد و با چشمهای از حدقه بیرون زده از جایش بلند میشد و فریاد زنان دخترش را صدا میزد: «گلی بسه دیگه». گلی هم به چشم بر هم زدنی جلوی در ظاهر میشد و پقی بغضش میترکید : «آخه بابا اگه این یه ذره خنده هم نباشه که من دق میکنم». راست میگفت. همیشه راست میگفت و همیشه حاجی شرمنده دخترش میشد.
دخترها لحظهای برای رفتن به پشت مغازه مردد ماندند. دختری که قد کوتاهی داشت پشت سر حاجی از چارچوب در گذشت و بقیه دخترها در سکوتی کشنده وارد زمین بایر پشت مغازه شدند. دور تا دور زمین پر از سنگهای دو متری بود که مثل کتاب پشت سر هم به دیوار تکیه داده بودند. میان هر دو سنگ دیوار کوتاهی آجرچین شده بود که انواع سنگ خارا را از هم جدا میکرد. گوشه چپ انتهای زمین اتاقک گلی کوچکی قرار داشت و از درونش صدای تیز دستگاه برش میآمد. حاجی از کنار سنگها بیاختیار به سمت اتاقک به راه افتاد. از لحظهای که دختر دهان باز کرده بود چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که تصمیم گرفت سنگ قبر خودش را نشانشان بدهد. واقعیت این بود که بعد از فروش بیرویه سنگهای سیاه حاجی سفیدترین سنگ درجه یکی که اتفاقی در انبار یکی از دوستانش دیده بود را برای خودش خریده و گوشه اتاق گلی پشت مغازه زرورق پیچش کرده بود. تا روزی که سنگ را نخریده بود وحشت داشت که بمیرد و پسرانش یکی از همین سنگهای سیاه را روی قبرش بگذارند.
در طی مسیر ردیف سنگهای سفید را از نظر گذراند. چقدر سفیدیشان با سفیدی سنگ خودش فاصله داشتند. دخترها با کمی فاصله پشت سرش میآمدند و به سنگها نگاه میکردند.حاجی دخترها را در لباس سفید عروس مجسم کرد. این روزها دخترش هر جا طرحی از لباس عروس میدید آنرا گوشه کیفش می چپاند. گاهی حاجی او را موقع چیدن طرح لباسها قافلگیر میکرد. گلی هم با شرم عکسها را از روی موکت کف اتاق جمع میکرد و لبخند کج و معوجی تحویلش میداد. حاجی داخل اتاقک شد. قلبش به شدت میزد. ته دلش میخواست سنگ را برای خودش نگه دارد. او در سیاهه زندگیش هیچ نقطه سفیدی نداشت جز همین سنگ سفید. اما دخترها چه. دخترها زندگی را پیش رو داشتند با آن لباسهای سفید منجوق دوزی شده و نیمتاجهای درخشان. حاجی دستش را روی زرورق سنگ کشید و تصمیمش را گرفت. دخترها جلوی درانتظار میکشیدند. حاجی کنار چارچوب در چمباتمه زد و مردد ردیف سنگهای کنار دیوار را نشان داد: «این طرف چپ زمین پر از سنگای سفیده ، بگردین ببینین کدومش رو میپسندین». دخترها بدون تامل راه افتادند. حاجی نفس عمیقی کشید و پاهایش را لبه چوبی در دراز کرد.احساس میکرد سنگش را از نبردی سخت نجات داده است. حاجی به حرکت کند دخترها چشم دوخت. خورشید اوج آسمان را ترک کرده و به سمت مغرب سرازیر شده بود. دخترها و ردیف سنگها جلوی نور خیره آفتاب تابستان مثل سایههای داغ متحرک به سیاهی میزدند. وسواس دخترها در انتخاب سنگ برای حاجی تازگی داشت. حاجی آخرین حلقه از خرید و فروش مردگان به شمار میرفت. چیزی میفروخت که به درد زندگی نمیخورد و از این رو هیچیک از وسواسها و هیجانات زندگی را برای خریدارانش نداشت. اما این بار مشتریهای کوچکش چنان بر سنگها دست میکشیدند که گویی نیازمند لطافت سنگ برای بقای زندگیشان هستند.
حاجی از رویاهایش که بیرون آمد دخترها را کنار درب پشتی مغازه دید. به یک حرکت از جایش پرید و خودش را به دخترها رساند. دخترها با دیدن حاجی که به سمتشان میآمد داخل مغازه شدند و منتظر او دور میزش حلقه زدند. حاجی عرقریزان خودش را روی صندلی انداخت و بدون آنکه هیچکدام از دخترها را مخاطب خاص خودش قرار دهد گفت: «خوب سنگت رو پیدا کردی؟» دخترها مردد همدیگر را نگاه کردند و حاجی تکتکشان را از زیر نگاه کمی مردانه و کمی پدرانهاش گذراند. دختری که هنگام ورود هم نزدیک میز او ایستاده بود انگشتانش را لبه میز کشید گویی لطافت آهن صیقل خورده و سنگ صیقل خورده را زیر انگشتانش قیاس می کرد: «فکر میکردیم سنگ سفیدتر از این هم اینجا پیدا بشه.» حاجی بیدلیل سرخ شد و قطره عرق از گوشه شقیقهاش به سمت چانهاش دوید: «اون سنگی که جلوش زیاد وایستادین بهترین سنگ سفیده، سفیدتر از اون وجود نداره.» و مثل اینکه مطمئن باشد دخترها حرفش را باور نمیکنند ادامه داد «باور کنین». دختر لحظهای چشم از حاجی بر نمیداشت. در نگاهش خشمی بود که حاجی را ترسانده بود آنقدر ترسانده بود که دستان لرزانش را زیر میز پنهان کرده بود و دعا میکرد مجبور به نوشتن چیزی نشود. دخترها در سکوت به نمایندهشان نگاه میکردند. به نظر میرسید منتظر رای او هستند. دختر دوباره انگشتش را لبه میز کشید: «باشه حرفتون رو باور میکنم».حاجی نفس راحتی کشید. دستان به هم قلاب شدهاش را زیر میز فشار داد و مداد را به دست گرفت: «روش چی بنویسم؟».
دخترها یکی یکی روی زمین چمباتمه زدند. حلقه دخترها فقط یک جای خالی داشت. حالا حاجی از پشت میزش میتوانست آنها را بشمرد و قیافههاشان را به خاطر بسپارد. دختر نماینده وسط نشسته بود، سه نفر سمت راست و سه نفر سمت چپش حلقه را کامل می کردند. حاجی با خودش کلنجار میرفت که پشت میزش بماند اما احساس عجیبی او را به سوی دخترها میکشید. دلش میخواست نزدیکشان باشد. نزدیکترین فاصله ممکن. از جایش بلند شد و حلقه دخترها را کامل کرد. نماینده روبهرویش بود . سمت راستش دختری سفید با گونههای برجسته و چشمهای میشی نشسته بود و سمت چپش دختر سیه چرده با بینی بزرگ و چشمهای قهوهای سوخته. حاجی دفتر مشتریانش را وسط حلقه گذاشت و شروع به ورق زدن کرد. تمام صفحهها خطکشی شده بود و بالای هر ستون کلمات نام، نام خانوادگی، سال تولد و مرگ، شماره قطعه و ردیف و اضافات با خودکار قرمز نوشته شده بود. دخترها روی دفتر خم شده بودند و نام آخرین مردهها را به سرعت به خاطر میسپردند. حاجی به عادت همیشگیاش نوک مدادش را با زبان خیس کرد و زیر آخرین اسم شماره زد.
دختر نماینده بدون آنکه منتظر سؤال مجدد حاجی شود شروع به جواب دادن کرد : «بنویسید سراب، اسمش رو میگم» حاجی یکه خورد. نگاهی به دخترها انداخت و مداد را میان انگشتانش چرخاند. دختر سیه چرده هجی کرد :«با سین می نویسن». اسم عجیبی بود ، حاجی تعجبش را پنهان نکرد. مدادش را روی ستون نام خانوادگی برد. نماینده بیآنکه چشم از دست حاجی بردارد ادامه داد: «لازم نیست ، همون سراب کافیه ، سال تولد رو هم نمیخواد.» از میان جمع کسی کاغذ چروکیده کوچکی از جیبش بیرون آورد و جلوی چشم حاجی باز کرد. تکه کاغذ بریدهای از گوشه یک کاغذ کلاسور با خطهای آبی بود. بالای کاغذ نوشته شده بود بیستم خرداد و زیر آن سه عدد به چشم میخورد «ر:۴۵ ، ق: ۸۳ ، ش:۳۲» پایین سه شماره روی ردیف خطها قطره آبی نوشتهها را شسته بود ، کنار تاج قطره فقط کلمه دنیا و خنده قابل خواندن بود. حاجی یاد حرف دخترش افتاد و یاد ریسه هایش و ناگهان ترس تمام وجودش را لرزاند. دلش میخواست دستش را دراز کند و دخترها را لمس کند.گورکنها داستانهای زیادی از ارواح مردهها گفته بودند. چرا باید دخترهایی هم سن و سال دخترش به سراغش بیایند و یک سنگ سفید بخواهند و بیشتر از آن برگهای داشته باشند که رویش همان واژههای آشنا نوشته شده باشد. تصویر تشییع جنازه دخترش مثل سیل به مغزش هجوم آورد . حاجی چشمهایش را بست و زیر لب استغفرالله گفت ، سه بار و هر بار آنقدر بلند که صدای خودش را بشنود و قلبش از ترس نایستد . چشمها را که گشود دخترها هنوزآنجا بودند و منتظر سوال بعدیش. حاجی عرق صورتش را با آستین خشک کرد، دستش میلرزید و برای جلوگیری از لرزش دستانش مداد را محکم میان دو انگشتش فشار داد و به خودش تشر زد: «نترس مرد، اینا آدمن مثل بقیه» صدایش را صاف کرد و سراغ ستون اضافات رفت: «علت مرگ رو که دیگه میخواین بنویسم، آخه سنگ به اون بزرگی که نمیشه خالی باشه» و تک تک دخترها را از زیر نگاه وحشتزدهاش گذراند. این بار چهره دخترها به نظرش عجیب میآمد، همه مهتابی بودند اما نه مثل بقیه عزادارها؛ چیزی در چهرهشان بود ، چیزی مثل خشم فروخورده، چیزی مثل سکوت اجباری. دختر نماینده دستش را روی دفتر گذاشت و انگشتش را از کلمه سراب تا زیر ستون اضافات کشید : «بنویسید مرگ بر اثر خنده». حاجی مو بر تنش سیخ شد، دخترها خاموش بودند اما او نوای یکنواخت هقهقشان را میشنید. دختری که سمت راستش نشسته بود سرش را از روی زانوهایش برداشت: «بنویسید به خاطر آرزوی شاد بودن کشته شد.» حاجی بیدلیل لبخند تمسخرآمیزی زد. دختر نماینده انگشتش را روی اسم سراب کشید: «شما دختر دارین؟» حاجی سرش را به علامت مثبت تکان داد. دختر به چشمهای حاجی زل زد : «هیچوقت به خاطر خوش بودن دعواش نکردین؟» دوباره تصویر تشییع جنازه پیش چشم حاجی رژه رفت، سنگ بری دور سر حاجی چرخید، سنگهای بزرگ سیاه مثل سنگ لحد روی سینهاش نشست و نفسش را تنگ کرد، سنگ سفید مرمریش تکهتکه شده بود و تکههایش بیهدف اینسو و آن سو میرفت. حاجی میخواست فریاد بکشد، میخواست اعوذبالله بگوید، میخواست استغفرالله بگوید اما زبانش نمیچرخید . زبانش مثل سنگ به ته حلقش چسبیده بود. همه چیز به ثانیهای پیش چشمش رنگ باخت و سایه های دختران جوان مثل باد فضای تنگ مغازه را ترک کردند.
حاجی که به هوش آمد کارگرش با آفتابه بالای سرش ایستاده بود و وحشت زده نگاهش میکرد. حاجی بدن سنگینش را به سختی از روی زمین بلند کرد و به پایه میز تکیه داد. دخترها رفته بودند ، دفترچه سیاهرنگ باز بود و در ردیف آخر دفتر نوشته شده بود «مرگ به جرم خندیدن». حاجی بغضش ترکید ، گریهاش هم از ترس بود و هم از اندوه. اندوهی که نمیدانست کی و چگونه به سراغش آمده بود ؛ از روزی که غم نان گریبانش را گرفت؟ از روزی که اولین سنگ قبر را فروخت؟ از روزی که مادرش مرد؟ از روزی که اولین فرزندش به دنیا آمد؟ نخندیدن چنان او را به ظرافت بلعیده بود که حتی به یاد نمیآورد در کدام برهه از زندگیش خندیدن را از یاد برده بود و بدتر از آن آنقدر در فراموشیش غرق شده بود که حتی تلنگرهای دخترکش هم او را بیدار نکرد.
حاجی تمام شب کنار سنگها و اسمهای خاموش چمباتمه زد. نمیدانست آنچه دیده بود سفیران مرگ بودند یا دوستان دختری که به جرم خندیدن کشته شده بود. تا اذان صبح هزار رویا از سراب بافت. هزار صحنه از کشته شدن دختری که با پاهای برهنه و لبهای خندان میرقصد. صدای مؤذن که بلند شد با چشمهای خسته و ملتهب به سوی اتاقک سنگبری رفت. کارگرش هنوز خواب بود. حاجی سنگ زرورقپیچش را بیرون آورد و با قلم باریکش به پهنای سنگ نوشت: “سراب شادی”.