خوابگرد

تا شاید امیدی دیگر!

] نگویید تکراری‌ست، بخوانیدش دوباره[

::::::::::::::::::::::::::::::::::::

 

وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می‌نماید؟
امید
کجاست

تا خود

جهان به‌ قرار
بازآید؟

هان، سنجیده باش

که نومیدان را معادی مقدر نیست.

 


معشوق در ذره ذره‌ی جان توست

که باور داشته‌ای،

و رستاخیز

در چشم‌انداز همیشه‌ی تو

به کار است.

 

در زیج جستجو

ایستاده‌ای ابدی باش

تا سفر بی‌انجام ستارگان بر تو گذر کند،

که زمین از این گونه حقارت‌بار نمی‌ماند

اگر آدمی

به‌هنگام

دیده‌ی حیرت می‌گشود.

 

زیستن

و ولایت والای انسان بر خاک را

نماز بردن؛

زیستن

ومعجزه کردن؛

ور نه

میلاد تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست:

هم از آن دست که مرگت،

هم از آن دست که عبور قطار عقیم استران تو

از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگت؟

 

معجزه کن

معجزه کن

که معجزه

تنها دست‌کار توست

اگر دادگر باشی؛

که در این گستره

گرگان‌اند

مشتاق بر دریدن بیدادگرانه‌ی آن

که دریدن نمی‌تواند.

و دادگری

معجزه‌ی نهایی‌ست.

و کاش در این جهان

مردگان را

روزی ویژه بود.

تا چون از برابر این همه اجساد گذر می‌کنی

تنها دستمال برابر بینی نگیریم:

این پرآزار

گند جهان نیست

تعفن بیداد است.

یکی
از دریچه‌ی ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن:

آه، اگر امید می‌داشتی

آن خشکسار

کنون این گونه

از باغ و بهار

بی‌برگ نبود.

و آن جا که سکوت به ماتم نشسته

مرغی می‌خواند.

 

نه

نومید مردم را

معادی مقدر نیست.

چاوشی امیدانگیز توست

بی‌گمان

که این قافله را به وطن می‌رساند.

::::::::::::::::::::::::::::::

بدرود، تا شاید زمانی دیگر!