۱- اگر تاخیر انداختم در نوشتن این پسیادداشت، بهخاطر گردو خاکی بود که بلند شده بود و میتوانست حجاب اندیشه شود. حالا اما که توفان تکفیر و تحسین فرو نشسته، ضروریست نکاتی را دربارهی یادداشت پیشینم با عنوان زندهباد گند ابتذال در وبلاگستان توضیح دهم؛ البته کوتاه و صریح. [مـتـن کـامـل]
۲- حسین درخشان بارها تاکید کرده که در هیچ وبلاگ و سایتی کامنت نمیگذارد. همچنان که من هم پس از شیطنتهای خطرناک برخی وبگردان بیمار، مدتهاست این امکان تبادلنظر را از خودم گرفتهام. وظیفهی اخلاقی دارم که برای دوستانی که اطلاع ندارند بگویم که کامنتهایی که به اسم حسین درخشان پای مطلب قبلی بود، ربطی به او نداشت.
۳- واژهی «ابتذال» در یادداشت من به مفهوم اصولی آن استفاده شده بود، و نه به مفهوم مصطلحی که حکومت اسلامی آن را فراگیر کرده. با این حال هنوز بر سر استفاده از کلمهی «ابتذال» با این توضیح خاص اصرار دارم.
۴- بر من ثابت شد که شماری از خوانندگان و وبلاگنویسان چنان گرفتار سرعت و تکرار شدهاند که حتا از دقیق خواندن یک یادداشت هم عاجز شدهاند. برخی ایرادها به نوشتهی من فقط از روی بیدقتی در خواندن بود، چرا که با شماری از این نظرها صددرصد موافقام و در متن نوشته هم این موضوع نهفته بود. با این حال شاید باید از این پس تلاش کنم که به عنصر تکرار در نوشتن برخی مطالب، توجه بیشتری کنم و جور شتابزدگی برخی دوستان در خواندن را من در نوشتن بکشم.
۵- مثالی که در مورد یکی از انواع ابتذال بهکار برده بودم، به مذاق خیلیا خوش نیومد. شیوع غلطای املایی و رسمالخطی در وبلاگنویسی، من رو به شدت آزار میده و این موضوع هیچ ربطی به محاورهای نوشتن و یا غلطهای اتفاقی نداره. (میبینین که این یه بند رو خود من هم دارم محاورهای مینویسم و غلطهای اتفاقی خودم رو هم اگه متوجه بشم، برمیگردم و درست میکنم.) خیلی دردناکه که آدم اشتباه کنه و به اشتباهش افتخار هم بکنه. من اسم این کار رو میذارم حماقت، نه شهامت. وبلاگنویسی یه جور نوشتنه، و غلط ننوشتن، سوای مضمون و محتوا، اولین قدم برای نوشتنه. قصد داشتم بعدها تو یه مطلب جداگونه دربارهی این موضوع مفصل بنویسم. بهانهی نوشتنم هم داستانکوتاههاییه که دارم برای مسابقهی بهرام صادقی میخونم. اما این موضوع فعلا که تلف شد، تا ببینم بعدا چی میشه. خلاصه این مساله اونقدر واسه من مهم هست که پیشنهاد طعنهآمیز یکی از خوانندهها رو بپذیرم و بگم قبول، مطلبتون رو قبل از انتشار برام بفرستین تا غلطهاش رو بگیرم! چشمم کور، دندهمم نرم؛ شاید اینجوری یه قدمی هم من بردارم واسه مبارزه با ابتذال در فارسینویسی؛ حالا خوب شد؟
۶- اشاره به یادداشت حسین درخشان دربارهی شیرین عبادی، به هیچوجه موضوع اصلی نوشتهی من نبود، بلکه بهانهای بود برای طرح موضوع ابتذال در وبلاگستان. سوای این، حسین درخشان به هیچ وجه در یادداشتش سوال طرح نکرده بود، بلکه خیلی قاطع حکم صادر کرده بود و حتا گفته بود، این مساله را هیچ جوری نمیشود ماله کشید! به این نمیگویند سوال کردن، میگویند حکم دادن. هرچند حسین درخشان با هوش و ظرافت قابل تحسینی که دارد، به شکلی به نوشتهی من لینک داد که توانست برخی را به این اشتباه بیندازد که من گفتهام او حق سوال کردن ندارد. حسین شیطنتهای ژورنالیستی را خوب میداند و من این ویژگی او را واقعا ستایش میکنم. اما ای کاش کمی هم وسعت نظر میداشت و از ارزشهای خود اینقدر سطحی و بد دفاع نمیکرد. (تکرار میکنم که ای کاش، نه باید!) خلاصه آن که هر کسی حق سوال کردن دارد و این موضوع آن قدر بدیهیست که گفتنش مضحک بهنظر میرسد. شایستگی پاسخ دادن را هم متعلق به جماعت حوزه رفته نمیدانم. هر کسی که اهل مطالعه باشد و تحقیق، شایستهی پاسخ دادن به این سوال است؛ همانطور که طی همین دو سه روز برخی وبلاگنویسان با جدیت تمام چنین کردهاند، آن هم با روش و منشی که پیشنهاد میکنم حسین درخشان اگر مضمون نوشتههایشان را هم قبول ندارد، دستکم روش یادداشت تحلیلی نوشتن دربارهی امور غیر روزمره را از آنها بیاموزد.
۷- و اما موضوع حقوق بشر و اسلام که به هیچ وجه مدنظرم نبود در آن یادداشت. برایم عجیب بود که یک مثال، برای برخیها بشود اصل موضوع. نوشتهی من دربارهی ابتذال در وبلاگستان بود، همین. در مقام پاسخگویی به سوال حسین درخشان نبودم و نیستم، چون اولا بحث دراینباره را بیهوده میدانم، و ثانیا اگر بخواهم نظر شخصی خودم را با اتکا به اندک دانستههایم بنویسم، به خودم یادآوری میکنم که من در کانادا زندگی نمیکنم و از اسم مستعار هم برای وبلاگم استفاده نمیکنم؛ از نعمت زندگی زیر سایهی پربرکت حکومت اسلامی برخوردارم و عقل حکم میکند سکوت کنم تا جانم به خطر نیفتد! (درمیان ایمیلهایی هم که دریافت کردم، دوست عزیزی هم متن کامل تفسیر آیهی مورد نظر درخشان را تایپ کرده بود و فرستاده بود تا شاید بهکار آید. سپاس میگویم او را و پوزش میخواهم که زحمتش بدون استفاده ماند.)
۸- شماری از خوانندگان و حتا دوستان، در کامنتهایشان مرا به شلاق تهمت و توهین، نواختند. شلاقهایی که در این دو سه روز خوردم، در برابر شلاقهایی که طی سالها از ]…[ خوردهام بسیار ناچیز بود. به همهی نوازندگان فروتنانه عرض میکنم که سازتان را به کوک دیگری درآورید و زین پس مهربانانهتر بنوازید. زبان گشادن ساده است و شاید آرامشبخش، اما کدام درد را درمان کرده این دهنکشی؟ ناسزاگویی و تهمت زدن، بازاریست که نابخردان صدرنشین این مملکت بر رونق آن افزودهاند. این بازار هیچ سودی ندارد، جز ویرانی سرمایه و مال. به دام تاجران پیشکسوت این بازار نیفتید.
۹- و سرانجام این که از یک موضوع بسیار درد کشیدم. این که اصل حرف من در آن یادداشت، دستکم برای برخی، گم شد در هیاهوی احمقانهی سیاستزدگی. به گفتهی دوستی، خاتمی بزرگترین خدمتی که به جامعهی ایران کرد، این بود که همه را به سیاست آلوده کرد. دوست دیگری این گفته را اصلاح کرد که: این خدمت نبود، که عین خیانت بود! دلم میسوزد که محک تجربه و دانایی جایش را به محک نامستدام و دونپایهی سیاست داده و همنسلان من هر امر فرهنگی و اندیشهورزانه را نیز از پشت عینک سیاست میبینند. بسیار درد کشیدم که برای برخی خوانندگان نتوانستم این موضوع را روشن کنم که وبلاگنویسی را پدیدهای روشنفکرانه میدانم و ابتذال را از رگ گردن هم به جامعهی روشنفکری، نزدیکتر. این موضوع هیچ ربطی به سیاست نداشت و درعینحال طرح آن به یک جراحی دردناک میمانست که ممکن بود نالهی خیلیها را بلند کند، که کرد. تکرار میکنم که ابتذال، خاصیت ناگزیر وبلاگنویسیست. ابتذال ادامه دارد، همچنانکه زندگی. این مهم نیست، همچنان که زندگی مهم نیست. مهم آن است که یا کمتر به دام آن گرفتار شویم یا آن که دستکم بهخاطرش زندهباد نگوییم!