محمدحسن شهسواری
:: از ترس ترافیک گند این روزهای تهران خیلی زودتر از همیشه از اداره جیم میشوم. مراسم به طور رسمی قرار است ساعت ۵:۳۰ شروع شود. ساعت ۵ جلوی فروشگاه کتاب پکا هستم. تا حالا که چهارمین دوره جایزه پکا است به مراسم آنها نیامده بودم. کنار فروشگاه یک کوچه است که بالایش مقدم شرکت کنندگان محترم را روی پرچمی خوشآمد گفتهاند. چند میز را کنار هم چیدهاند و کلی کتاب رویش ریختهاند و ته کوچه یک میدانگاهی بزرگتر است و آدمهایی آنجا ایستادهاند. چشمهایم چهارتا میشود. ردیف به ردیف صندلی قرمز چیدهاند و آن جلو یک پرده خیلی بزرگ است که رویش جوایزی را که قرار است بدهند اعلام کردهاند. که تریبونی که جلوی پرده است تقریبا نمیگذارد از پرده چیزی بفهمیم. اما روی هم رفته بد نیست؛ یک مراسم ادبی در هوای آزاد. نصف صندلیها پر است و من گیج دور و بر را نگاه میکنم دنبال آشنایی. احمد اکبر پور را توی کوچه دیده بودم که خانوادگی آمده بود و تازه کاندید بهترین رمان کودک و نوجوان هم است و حتما کلی مضطرب، و حوصلهی آدم یخی مثل من را ندارد. [متـن کـامـل]
:: سه چهارم این میدانگاهی پر شده. هنوز ساعت پنج و ربع است. بیشتر آدمهایی که آمدهاند پیرزنها و پیرمردهای محترم هستند که خیلی خانم و آقا نشستهاند و دارند حرفهای محترمانه میزنند. انگار برآیند کلی آدمهای این جایزه یک جورهایی محترمتر از جایزههای دیگر است. آن جلو، کنار تریبون یکی دوتا عکس از سیمین دانشور است که در یکی سیمین رواننویسی را مثل سیگار لای دوتا انگشتش گرفته است. یاد جلال و اشنو ویژهاش بهخیر. امشب قرار است از یک عمر فعالیت سیمین تقدیر شود.
:: ساعت ۵:۳۰ شده. همچنان با گردن کج دور و بر را میپایم دنبال آشنایی. یکدفعه میبینم از توی کوچه محمدعلی سپانلو دارد میآید. فقط بدیاش این است فقط من او را میشناسم. اما از حق نگذریم خوشتیپ است.
::چند تا پیر مرد محترم با کراواتهای پهن و خیلی با کلاس مردم را به این طرف و آن طرف راهنمایی میکنند. خوشحال شدم که با بچهها نیامدم، وگرنه با آن مسخره بازیهایی که ما در میآوریم حتما با اردنگی میانداختنمان بیرون.
:: زن احمد اکبرپور هنوز مراسم شروع نشده بساط خودش و خانوادهاش را جمع میکند و میبرد آن جلوها. دوستش میپرسد: برای چی؟ میگوید: میخواهم از نزدیک خانم دانشور را ببینم. تازه میفهمم که چرا آن قدر پیرزنهای محترم آنجا پخشاند.
:: حمید یاوری و رسول آبادیان را میبینم که ته کوچه ایستادهاند ولی سمتشان نرفتم. با وجود آن همه آدم جدی حتما کار دست هم میدهیم.
:: این بار سرم را بر میگردانم کنار حمید و رسول؛ احمد غلامی و خانم اسکندرفر و خانم الیاتی را هم میبینم. دیگر طاقت نمیآورم؛ از آقای قویهیکل کناریام معذرتخواهی میکنم، پایش را نیمچه لهی میکنم و میروم طرفشان. با کلی چاکرم مخلصم و خنده نزدیکشان میشوم. اما مثل اینکه جو آنها را هم گرفته است. خیلی جدی باهام سلام و علیک میکنند. میبینم که هوا انگار پس است. سرم را آرام پایین میاندازم. بعد از معذرتخواهی از آن آقای رستمصولت میآیم سرجایم مینشینم.
:: هم ساعت نزدیک شش است و هم میدانگاهی پر شده. بقیه ملت هم توی کوچه ایستادهاند. هنوز میخ آن همه آدم درست و حسابی و مبادی آداب هستم که فکر کردم بد نیست این جا این قدر غریب نشستهام. اصلا حدیثی هم هست که هر وقت خیلی هوا برتان داشت بروید قبرستان پیاده روی.
:: حالا اسمشان را نمیبرم اما چند آدم سینمایی از خودمتشکر به خودشان حق دادند که مثل آقاها سرشان را بیندازند پایین، بروند آن جلو کنار هیئت داوران بنشینند؛ این طوریست دیگر.
:: همینطور در عالم خودم هستم که یک نفر نیمچه داد میزند: اِ… مهاجرانی هم اومده. سربرمیگردانم توی کوچه؛ مهاجرانی دارد به کتابها ور میرود. مثل همیشه لبخند میزند. معلوم نیست صورتش کلا این ریختی است یا واقعا دارد میخندد. یکی از دور و بریها میگوید: «انگار دیگه کلا افتاده تو خط هنر.» به نظر من که اگر هم افتاده آدم خوش خطی نیست.
:: دارم امیدوار میشوم، سه تا خانم میانسال ردیف جلویم طوری نشستهاند که انگار ادب و علم دوزار هم نمیارزد. کلی حرف باحال و تی تیش مامانی میزنند. تخمه میشکنند و مرتب پقی میزنند زیر خنده. از حرفهایشان میفهمم شوهرهایشان آن دور و برها کاری داشتهاند، وقتی میبینند اینجا شلوغ است و چند تا صندلی خالی هم هست، سن کوئیک و شیرینی هم میدهند، خانمها را میگذارند و خدا میداند میروند دنبال کدام الواطی.
:: هنوز مراسم به طور رسمی شروع نشده که این آقاهه، مسجد جامعی، هم میآید. به نظر، وزیر ماخوذ به حیایی میآید. چون چند باری که تا به حال دیدمش بدون ادا و اصول و بهخصوص بدون محافظ میآید. هر چند نمیدانم در جمهوری اسلامی برای وزرا محافظ میگذارند یا نه. به هر حال امام جماعت مسجد محل ما که محافظ دارد. دلتان بسوزد.
:: ساعت ۵ دقیقه به شش است. حالا میدانگاهی کاملا پر شده، هر که بیاید باید بایستد. در این جاست که یک خانم خوشتیپ میآید پشت تریبون. سرتاسر قهوهای پوشیده است. روسری و مانتوش پر است از این نقشهای سنتی که من ازشان سر درنمیآورم. حتی به گردنبند بزرگش یک تکه چوب بزرگ قهوهای وصل است.
:: باز هم سر بر میگردانم. آه این یکی خطرناک است. احسان عابدی ایستاده است و دارد مثل جغد، نشستهها را نگاه میکند. زود سرم را برمیگردانم چون اگر ببیندم حداقلش این است باید پا شوم وبروم کنارش.
:: بالاخره ساعت ۶خانم قهوهای قضیه را با نام و یاد خدای مهربان شروع میکند. پشتبندش یک شعری هم از حافظ میخواند. اما شعری که تویش « و ان یکاد » هم هست.
:: این سه تا خانم احتمالا خانهدار ردیف جلو هنوز دارند دربارهی شوهرهایشان بلند بلند صحبت میکنند و گاه هم زیر گوش هم جیک جیک میکنند.
:: خانم قهوهای اظهار خوشوقتی میکند از حضورش در چنین جمع فرهیختهای. بعد هم گند میزند و از میان آن همه آدمی که آنجا نشستهاند تنها از حضور مهاجرانی، جمیله کدیور، و مسجدجامعی تشکر میکند.
:: علیرضا زرگر مدیر عامل پکا میآید پشت تریبون تا گزارش پکا را بدهد. تا میآید خانم کناریام میگوید: وای چقدر خوشگله.
:: زرگر از اینکه میدانگاهی پر است، معذرتخواهی میکند و کلی خجالت میکشد که احسان نراقی هم ایستاده مجلس را دنبال میکند. دمش گرم، جایزهی شیرین عبادی را تبریک گفت، ملت هم دست زدند. یکی از خانمهای ردیف جلو به دیگری گفت: راستی این شیرین عبادی رو میشناسی، شنیدی جایزه گرفته؟ آن یکی سرش را متفرعنانه تکان میدهد که یعنی بله.
:: زرگر میگوید: قرار بود خانم عبادی امشب بیایند اینجا اما انگار وقتی میخواسته از جوب بپرد پایش پیچ خورده. بعد هم به او توصیه میکند از جوبها آرامتر بپرد.
:: زرگر میگوید: امسال در چهار حوزه جایزه مهرگان علم، جایزه مهرگان ادب کودک و نوجوان، جایزه مهرگان ادب بزرگسال و جایزه یک عمر تلاش جایزه میدهد. و اظهار امیدواری میکند که از سال دیگر جایزه مهرگان داستانکوتاه و مهرگان ترجمه هم بدهند. بعد هم میگوید خانم دانشور قول دادهاند بیایند ولی خوب میدانید که سوگوار برادرشان هستند. من دعا میکنم که خدا کند حداقل به خاطر زن احمد اکبرپور هم که شده بیاید.
:: این خانمهای ردیف جلو حالا دارند از یک دست پارچ و لیوان که مادر شوهر یکیشان از سوریه آورده تعریف میکنند. کور شوم اگر دروغ بگویم.
:: زرگر از حضور نویسندهی پیشکسوت داستان کودک و نوجوان در جمع، خانم توران میرهادی تشکر میکند. ملت دست میزنند. حتا اسمش را نشنیدهام. خاک برسرم.
:: دمش گرم جا نیست و این پسره، سروش صحت، ایستاده است.
:: دبیر هیئت داوران مهرگان علم میرود بالا و بیانیهشان را میخواند. گوش نمیدهم. چند سالی هست که از هر چی علم و عالم است فرار کردهام . یک جورهایی به آن آلرژی دارم.
:: احمد غلامی و دار و دستهاش تو کوچه دارند میگویند و میخندند.
:: این قدر از این ترکیب « علائم سجاوندی » خوشم میآید. هرچند ربطش را به بیانیه داوران مهرگان علم نمیفهمم.
:: اَه چه با حال! برندهی جایزه مهرگان علم ، دکترطراوتی ، هماستانی ماست. میگویند دو ساعتی بیشتر نیست از مشهد آمده.
:: دکتر طراوتی دارد از مضار آلوده کردن محیط زیست و اهمیت حفظ آن صحبت میکند . سرم را بالا میآورم. پشت بالکنی که مشرف به میدانگاهیست یک آقای سبیلو ایستاده است و همان طور که دارد با چوب کبریت لای دندانهایش را پاک میکند، مجلس ما را هم تماشا میکند.
:: برای مسجد جامعی آن جلوها جا پیدا کردهاند. وقتی میخواهد بنشیند، کتش گیر میکند به روسری خانم روبهرویی که روسری تا نصفه پایین میآید. وا اسلاما! وا غیرتا!
:: این همشهری ما دیگر بد جوری دارد رودهدرازی میکند. خدایی هم حرفهایش اساسی است ولی در این بلبشو کی نگران محیط زیست مام وطن است؟ خانم قهوهای یک بار یادداشتی جلو دکتر میگذارد که گمانم تذکر آییننامهای میدهد ولی دکتر گوشش بدهکار نیست. بد جوری جوشیست. کلی هم به کارخانههای اتومبیل سازی فحش میدهد. خانم قهوهای یکبار دیگر اینبار با ورقی بزرگ به سراغ دکتر میرود. اما این دکتر معرکه است. چند جمله را برای پوززنی میگوید بعد حرفش را تمام میکند.
:: شاهکار مجلس دارد اتفاق میافتد. خوب گوش کنید. دکتر پرویز کردوانی ( برنده سال قبل مهرگان علم ) را بالا میخوانند تا بیاید جایزه دکتر طراوتی را بدهد. اول خیلی لفظ قلم و مبادی آداب حضور مقام معظم وزارت را تبریک میگوید. کلی پنچر میشوم ولی بعد با حال میشود. میگوید: «این روزها خبر بهجت آفرین برنده شدن جایزه صلح نوبل توسط خانم شیرین… … دکتر سکوت میکند کمی هم یکوری خم میشود. سکوت طولانی میشود. یکی از وسط داد میزند عبادی. بعد یکی دیگر، بعد نصف جمعیت با هم. من هم پیش خودم میگویم بیچاره دکتر کردوانی که آخر عمری فراموشی گرفته. صدای جمعیت که بیشتر بلند میشود دکتر برافروخته میگوید: «میدونم بابا، عبادی … ولی این پام داره میخاره، دارم میخارونمش…» من که ریسه میروم. همینطور ولو میشوم روی صندلی. بقیه نه این قدر شور ولی خوب میخندند. بعد از چند دقیقه هنوز مثل دیوانهها دارم میخندیدم.
:: ساعت از ۵/۶ گذشته که مهرگان ادب کودک و نوجوان شروع میشود.
:: اکِ هه، این احسان هنوز سریش دارد توی جمعیت را نگاه میکند.
:: انگار در خیابان فلسطین بدجوری راهبندان شده. ماشینها یکدفعه میزنند زیر بوق که بیا و ببین. یکی از خانمهای ردیف جلو میگوید:« کوفت، مرگ، اکبیری!»
:: خلاصه آقای دبیر هیئت داوران مهرگان ادب کودک و نوجوان، شهرام اقبالزاده، اسم رمان«مهمانی دیوپا» نوشته جعفر پورزندهجانی، را بهعنوان برنده میخواند. خودم شاهدم که وقتی اسم پورزندهجانی را میخواند زن احمد اکبرپور که شوهرش هم کاندید است برای برنده دست میزند، ته معرفت خلاصه. بعد هم میگویند آقای فرهاد جمشیدی هم بیاید بالا چون تصویرهای کتاب را او کشیده. یکدفعه میبینم این آقای رستمصولت کنار دستیام بلند میشود میرود بالای سن. عجب! ما در کنار آدم مهمی بودیم انگار. یک دسته گل هم به همسایهی ما میدهند. وقتی میآید کنارم مینشیند خودم را لوس میکنم و بهش تبریک میگویم.
:: از مرادی کرمانی هم میخواهند بیاید بالا و چند کلمهای مجلس را گرم کند. معلوم است مرادی کرمانی حرفهایست. چون تا بالا میآید تعظیم شیکی به جمعیت میکند. بعد میرود پشت تریبون و متنی را میخواند که مثل همیشه شیرین است و خواستنی. کلی هم میخندیم. هر کس لینکی از آن متن دارد خریداریم.
:: ساعت از ۷ گذشته است و بالاخره نوبت به مهرگان ادب میرسد. عنایت سمیعی دبیر هیئت داوران میآید بالا. این آدم را همینطور بیخودی دوستش دارم. همدیگر را نمیشناسیم؛ حداقل او مرا، ولی خوب دوستش دارم. شاید به خاطر آن که یک روز در جلسهای مثل یک پدر مهربان به نویسندگان جوان گفت:« دوستان برای چاپ آثارشان و همین طور معروف شدن عجله نکنند. تاریخ ادبیات هرکس را در جای شایستهاش مینشاند.» حرف باحالی است که بیشترمان به گوش نمیگیریم. سمیعی میگوید هیئت داوران شامل خودش، حسن میرعابدینی، فتحالله بینیاز، صفدر تقیزاده و کامران فانی حدود ۲۴۰ رمان خواندهاند. بیشترین تولید انبوه رمانهای عامهپسند بوده است و البته متاسفانه نسبت به آثار عامه پسند گذشته هم ضعیفتر هستند. برخی نویسندهها هم همین راههای رفته را مرور میکنند و جرات نوآوری ندارند. سمیعی میگوید هیئت داوران امیدوارند آثار آینده دارای نوآوری ساختاری بر بنیاد تفکری خلاق بنا شود. بعد هم اسم نامزدها را میخواند که داستان بلند «پرنده من» نوشتهی فریبا وفی، «سیماب و کیمیای جان» نوشتهی رضا جولایی و «من ببر نیستم پیچیده به بالای تاکم» محمدرضا صفدری است. بعد هم زیرآب هر سه تا را میزند: پرنده من که داستان بلند است هرچند نگاهی دقیق و زنانه به درک زندگی و وحشت از روز مرگ و دارای طنزی تلخ به زندگی زن ایرانی دارد. سیماب و کیمیای جان هم هر چند نثری زنده و سیال دارد و مؤلفههایش در خدمت فضا و شخصیتها دور میزند ولی حول خشونت پر طول و تفصیل، و پر از تکرار مکررات است. رمان صفدری هم هرچند تلاش عظیمی برای برپایی رمان مدرن و بازنمایی سنتها و باورهای بومیست اما پیچیده است و گسسته که در بستری غامض ریخته شده و دارای توصیفهای تودرتو و کشدار است که باعث میشود رمان آشفته باشد و حتا با خوانندگان حرفهای هم ارتباط برقرار نکند.
:: هنوز هیچ کس باور نمیکند که امسال پکا به هیچ رمانی جایزه نداده است. لب و لوچهها آویزان است. میگویند صفدری به قهر رفته است. جولایی میرود و دخترش را برای گرفتن دستهگل بالا میفرستد. بندهی خدا فریبا وفی فقط بالا میرود و کلی رنگ عوض میکند و یک دستهگل میگیرد و میرود پایین. حالا قرار است مراسم تقدیر از سیمین دانشور شروع شود. ولولهای بین جماعت جدی ادبی پیش آمده. بیشترشان بیرون میروند. فقط پیرمردها و پیرزنهای محترم باقی ماندهاند. جماعت ادبی میریزد توی کوچه و منتظر شنیدن حرفهای گلی امامی نمیشوند. من هم دیگر خسته شدهام؛ میروم بیرون تا از لذت غیبت عقب نمانم. ملت دو گروه شدهاند؛ یک عده فحش میدهند و یک عده دفاع میکنند. و من هم مثل همیشه با همه موافقام.
:: چهل و پنج دقیقهایست با بچهها گپ میزنیم. خیلیها هستند: شهریار وقفی پور، سیامک گلشیری، حسین سناپور، مهسا محبعلی، فرید امینالاسلام، رسول آبادیان، حمید یاوری، حسن بنی عامری، محمدرضا کاتب و…
:: ساعت نزدیک هشت است که دولتآبادی با آن هیبت معرکهاش از تو خیابان میپیچد توی کوچه. تو نمیرود. ملت دورهاش میکنند. یکی عکس میگیرد، یکی نظرش را در مورد رمانی میپرسد، یکی هم میخواهد بر کتابش مقدمهای بنویسد که دولتآبادی خیلی صریح میگوید که بر هیچ کتابی مقدمه ننوشته و نخواهد نوشت. تو نمیرود و نیم ساعتی آنجا میایستد و چند سیگاری میکشد و بعد هم میرود. معلوم است پیرمرد خسته است.
:: ساعت ۸ است. فحش و تعریف از حرکت پکا دقایقی است که یادمان رفته و داریم برای هم جوک تعریف میکنیم . یکدفعه رسول سرش را جلو میآورد و میگوید: اتوبوسها نروند. میبینم این یکی شوخیبردار نیست. مجلس هم تقریبا تمام شده و اصلا نفهمیدم داخل میدانگاهی چهطور از سیمین برای یک عمر فعالیتش قدردانی کردند. بگذریم. از همه خداحافظی میکنیم و خودمان را برای هم لوس میکنیم که یعنی ان شاءالله سال دیگر جایزه را تو ببری و میدویم تا به اتوبوس برسیم. دارم خودم را آماده میکنم تا با رسول که از مخالفان حرکت پکاست همدلی کنم. کلی دلیل سر هم میکنم که در تایید حرفهای او بزنم، فقط باید مواظب باشم حرفهایم با حرفهایی که به مهسا و حسین و فرید زدم که موافق پکا بودند قاطی نشود. هر چند خدا الرحمالراحمین است.