محمدحسن شهسواری
آنچه که جهان داستانی هر نویسنده را جذاب میکند، منحصربهفرد بودن آن است. اگر ما داستانی را بخوانیم که فضایش، آدمهایش و تکنیکهایش؛ ادامه، تقلید و یا حتا تحسین نویسندهی دیگری باشد، چه چیزی ممکن است آن را برای ما جالب کند؟ برای همین است که در تاریخ ادبیات هر کشوری تنها چند قله داریم و بقیه، تپهماهورهایی هستند، طراحی شده بر اساس همان قلهها.
بهرام مرادی در مجموعهداستان خنده در خانهی تنهایی گاه تپهماهور است و البته گاهی نیز ستیغ قلهای از آن پس و پشت دیده میشود.
البته بهرام مرادی از این میزان هوشمندی برخوردار است که وقتی داستان نویسنده غول است را مینویسد، تکههایی از داستان «سنگر و قمقمههای خالی» بهرام صادقی را هم صاف میآورد در داستانش تا به ما یادآوری کند که میدانم که میدانید. البته مثلا در داستان داستان دو دقیقهای ردپایی از کسی نمیگذارد اما خب، سوژه این روزها از فرط تکرار برای مخاطب داخلی چندان جذابیتی ندارد. همینطور است داستان مهمانی سر نگرفت که باز ما را یاد یک «بهرام» میاندازد اما از نوع «صادقیاش».
اما چیزی که بهرام مرادی و مجموعهداستان
مرادی اما در شاهکار کوچک خود «L» و داستان بلند و فخیم چشمان پنهان روز واقعه، به جهان منحصربهفرد داستانی خود نزدیک شده. داستان L از بابت فضاسازی، شخصیتپردازی و بهخصوص عدمقطعیت ممزوج در تار و پود داستان، اگر نگویم بینظیر، کمنظیر است. نویسنده چنان راحت داستانش را تعریف میکند، چنان آسوهخاطر کارها و حرفهای گاه عجیب شخصیتهایش را نشان میدهد که وقتی داستان تمام میشود (و چه زیبا و پریوار)، متوجه نمیشوی چیزی که خواندی داستان بود یا یک لالایی شیرین از مادری مهربان، یا حکایتی آبدار از پدربزرگی آقامنش و خوشصحبت! (مگر داستانگویی چیزی جز این است؟) هرچند بهرام مرادی در مصاحبهی اخیرش با روزنامهی شرق چیزهایی دربارهی داستانگویی گفته که دعا میکنم خدا انشاءالله به راه راست هدایتش کند.
اما نقطهی برجستهی دیگر مجموعهداستان مرادی که او را به سمت قلهبودن هل میدهد تا تپهماهور بودن، داستان «چشمان پنهان روز واقعه» است؛ داستانی که حداقل حس کنجکاوی هرچند سرزنششدهی خواننده را ارضا میکند. در اینجاست که میبینیم ایرانیهای مقیم خارج -مثلا در این مورد آلمان- چهطور زندگی میکنند، چهطور حرف میزنند، روابط عاشقانهشان چهطور است، چهطور سر هم کلاه میگذارند، وقتی گریه میکنند یا بحثهای سیاسی، دستهایشان را چهطور تکان میدهند و همین چیزهای ساده و روزمره که جان هر داستانیست، حداقل بهنظر من. تازه مرادی در همین داستان بلندترش که به داستانگویی هم نیاز بوده، بازیهایی هم درآورده (مثلا آوردن داستانی در دل داستان دیگر) که مفت چنگش.
راستی عجب زبان بهقامت و سنجیدهای دارد این مرادی، بهخصوص در همین داستان «چشمان پنهان روز واقعه»؛ زبانی عجول و درهمرونده که گاه جملات به یکی دو پاراگراف میرسد، ولی چه تناسبی دارد با حال و هوای نفسبریده و ملول آدمهایش!
منتقد جماعت را هر کارش هم که بکنی، باز میرود توی جلد رئیس قبیله و هِی میخواهد چپ و راست به همه اندرز بدهد و راهکار نشان بدهد. این هم شاهدی از غیب:
:: دوست عزیز و سرور گرامی، آقای بهرام مرادی
بدینوسیله از شما خواهشمندم لطف کرده و از این پس، از همین چیزهای خوبی که تعریفش را کردم بنویسید.
باقی بقایتان.