نویسندهی مقاله: سید وحید جمالی
هدف مقاله: در این مقاله میخواهیم نشان دهیم چرا نوشتن رمان شبیه خرید نان بربری سر صبح جمعه است؟
چکیدهی مقاله: نوشتن رمان شبیه خرید نان بربری سر صبح جمعه است.
کلیدواژهها: رمان، نان بربری، صبح جمعه، مامان اینا.
هر نویسندهای آرزو دارد جمعهصبحها مثل بقیه بتواند از خواب بیدار نشود. (تأکیدها از نویسنده است.) یعنی از خستگی نتواند که بیدار بشود. به عنوان نویسنده شما هم دوست دارید از کار زیاد هفته طوری توی رختخواب کش بیایید که همقد سعید معروف شوید و تا عضلات پشت زانو اسپاسم نکرده بیخیال نشوید. دهندرهتان آنقدر خسته باشد که صدای ترمز اتوبوسهای شرکتواحد بدهد. ولی جمعه صبح برای شما هیچ فرقی با روزهای دیگر ندارد. از هفت صبح چشمهایتان باز است و مدام این پرسش حیاتی را از خودتان میپرسید: «بالأخره کی قراره این دیگری لاکان بهدردم بخوره؟» از ملالت نیمچه خمیازهای میکشید که ترتیب شیرینترین قسمت آن را هم مادرتان میدهد:
«قربون دهن گشادت برم! تو که کل هفته رو بیکاری، پاشو دوتا بربری بخر خونوادهت رو خوشحال کن.»
این اولین شباهت نوشتن رمان با خرید نان بربری است: ایدهای غیرقابل مقاومت.
مسیر خانه تا نانوایی لحظات پیچیدهی انتخاب فرم و چپاندن محتواست: یه دراز خاشخاشی برای بابا و خواهرکوچیکه، یه گرد ساده برای مامان و داداشبزرگه. مادر و حمید نرمپسندند، پدر و مهشید خشکپسند. این درک بالای نویسنده از گسترهی وسیع مخاطب است. فقط یک چیز را در محتوا فراموش نکنید: کودتای ۲۸ مرداد. خیلی جواب میدهد؛ خود دانید.
از دور که صف نانوایی را میبینید از به دنیا آمدنتان پشیمان میشوید و دقیقاً به همین دلیل صف نان بربری عین طراحی پلات است. هرچه در طول پلات پیش میروید به تهش نمیرسید و کمکم انتهای صف حالت تعلیق به خود میگیرد. یک آن وسوسه میشوید عوض طراحی پلات، پستمدرنبازی دربیارید و از ممّدآقاهایپر یک بسته «نانآوران» بخرید ولی برخورد پدر شما را به وحشت میاندازد. بنابه تجربه صف همیشه به پیرمردی ختم میشود که صورتش یک دنیا آرامش و امید است. میروید و پشت سر پیرمرد میایستید؛ و این لحظهی غیرقابل توصیف آغازِ به نوشتن رمان است. برای شخصیتپردازی هم که شده سر حرف را با پیرمرد خوشحال باز میکنید ولی یادتان باشد شخصیتها وظیفهای جز ضایع کردن نویسنده ندارند:
«حاجآقا چندتا نون میخواهید؟»
«سیتا!»
«سیتا؟ حاجآقا بربریهها، سیتا میشه یه تنور.»
«امروز نوهها خونهی ما جمع اند، انتظار داری براشون نانآوران بخرم؟»
یاد حرفهای استاد کارگاه رماننویسی میافتید: نویسندگی یعنی مدیریت افسردگی؛ و با استفاده از همین تکنیک مدیریتی نقطهی عطف پردهی اول را رد میکنید و یکدفعه فرو میروید. جای نگرانی نیست. اینجا پردهی دوم داستان است: مزخرفترین بخش رماننویسی. کار با مدیریت جهادی و فروش تراکم هم جلو نمیرود.
با نزدیک شدن به نقطهی میانی داستان احساس میکنید حوصلهی هرکاری را دارید الا نوشتن. حتی سیزِن پنجاه و هفتم سریال حریم سلطان، سوای جذابیتهای بصری، سرشار از دلالتهای معنایی میشود که قبلا از درک آنها عاجز بودید. اینجاست که وسوسه تبدیل به اراده میشود و بیخیال پلات میشوید. اصلاً مگر داستان شخصیتمحور چه اشکالی دارد؟ برمیگردید سراغ حاجآقا که حالا به نوهی چهاردهم رسیده و با هیجان تعریف میکند: «ماشالا دو سالشه ولی شعورش ده برابر اون بابای نفهمشه. دومادم رو عرض میکنم خدمتتون…» احساس میکنید چندتایی شخصیت کم دارید و همانلحظه یک گردان سرباز میآیند و توی صف یهدونهای میایستند. جماعت صف چندتایی زیرچشمی نگاهی به هم میاندازند. صدای نفسهایشان را میشنوید. منتظر اولین کسی هستید که دادوبیداد راه بیاندازد ولی شخصیت اول داستان ـ همان حاجی خودمان ـ باز خودش را گلاب میکند: «سربازند باباجان سرباز! غریبی بد چیزیه… آخ آخ آخ…» اشک در چشمان پیرمرد حلقه میزند. یکیدوتا از سربازها خودشان را چاتمهفنگ میکنند و میزنند زیر گریه. گلاب بعدی لب به سخن میگشاید:
«بهسلامتی سه کس: زندانی، سرباز، بیکس٫٫٫»
«بشمار!»
«سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیدونند، دوسمون دارند و نمی دونیم…»
«بهبه! بهبه!»
«لال از دنیا نری بعدی…»
«بهسلامتی مامان و بابام که از بچه شانس نیاوردند.»
درجا یاد خودتان میافتید. همینطور که دارید روی لحنها کار میکنید و غرق در شناگرهای آبندیده هستید متوجه میشوید نقطهی اوج پردهی سوم رد شده، نصف گردان رفتهاند و حاجآقا در حال شمارش است: «بیستونه، اینم سی… باباجون خداحافظ.»
حالا شما اول صف هستید. با افتخار به بدبختهای که پشتسرتان ایستادهاند نگاه میکنید. تا تنور بعدی دربیاید فرصت دارید برای گرهگشایی و پایانبندی ولی چون حواستان هنوز به اوج پردهی سوم است این بخش را هم گند میزنید و رمان تمام میشود.
«پسرجان حواست کجاست؟ چندتا؟»
«یه خاشخاشی دراز، یه گرد ساده… گرده نرم باشه… نه درازه خشک باشه…»
شاطر مهربان نگاهی سرشار از تاسف به شما میاندازد و دوتا بربری با دمای تقریبی سیصد درجهی سانتیگراد میگذارد کف دستتان. این سوزش بازنویسی است. هی بربریها را از این دست میفرستید روی آن دست و هلشان میدهید روی ساعدها و گاهی کار به زانوها هم میکشد. باز هم جای نگرانی نیست: هر نویسندهای موقع بازنویسی دچار پیچش سنگین باد در ناحیهی شکمی میشود. همین وسطها دو گاز گنده به بربریها میزنید که علاوه بر سوختگی درجهی دو کف دست، سوختگی درجهی یک سق دهان را هم نصیبتان میکند. شما در مرحلهی معروف خودسانسوری هستید.
در منزل مادر سفره را چیده و جماعت منتظر شما هستند. این یک قسمت را شرمنده! در بازار نشر عمراً چنین اتفاقی برایتان بیفتد. با فاکتور گرفتن از دوسهتا نویسنده، که یکی دوتایشان هم مرحوم شدهاند، در میهن عزیزمان هیچ خوانندهای در انتظار چاپ رمان هیچ نویسندهای نیست.
سکوت عجیبی بر فضا حاکم میشود. همه دارند دولپی بربری میخورند. رمان در پروسهی خوانش است. مخاطبین که خوردند و سیر شدند نوبت به جلسهی نقد و بررسی میرسد. پدر ته استکان چای را هورت میکشد و میگوید: «ما گفتیم یهذره خشک دوست داریم نگفتیم بری امدیاف وارد کنی.» خواهر با لبخند و چشمک بهتان میفهماند بیخیال، خیلی هم خوب بود. درفشانی بعدی متعلق به برادر است: «من اگه بودم بهت یاد میدادم نون نرم با خمیر فرق میکنه.»
مادر تشر میزند: « پس هفتهی بعد خودت تشریف میبری تا همهمون یاد بگیریم.»
حداقل خیالتان راحت میشود که بربری هفتهی آینده افتاد گردن منتقد محترم. بهعنوان نویسنده متوجه شباهتهای بیشمار نوشتن رمان با خرید نان بربری شدهاید ولی حالا دغدغهی تازهای دارید: چرا بربری شکم را سیر میکند ولی رمان نه؟