خوابگرد: دو روز است که منتظر رسیدن دو گزارش ادبی و سینمایی هستم که قرار است دو تا از دوستان برایم بفرستند. نرسیده هنوز. فقط به خاطر این که این دوستان هنوز با کارکردهای ایمیل، آنگونه که باید، آشنا نیستند!
ساعتی پیش، پس از یکبار دیگر مراجعه به باکس ایمیل و دیدن صفحهی خالیاش، کمی وبگردی کردم و در وبلاگی به اسم این یک روح است که مینویسد به داستان کوتاهی برخوردم که حیفم آمد آن را در اینجا منتشر نکنم. نویسندهی قصه را نمیشناسم. فقط میدانم اسم مستعارش یلدا ست و احتمالا دختریست جوان. در قصه هم هیچ دستی نبردهام و فقط رسمالخط و پاراگرافبندیاش را مرتب کردم. نمیخواهم بگویم که قصهی شاهکاریست، بههیچوجه. میخواهم بگویم که گاهی وقتها چه چیزهای خوبی از بغل گوشمان رد میشود و دیگر آن که در این فضای تبآلود، قصهخواندن را فراموش نکنیم؛ همین!
شغل آبا و اجدادی
نویسنده: یـلدا
من گنگ شده بودم و پدر بزرگ که سال پیش مرده بود، مرتب میگفت: “حرف بزن، خب بگو، مگه کوری؟ نمیبینی؟ یالا جون بکن، جوون مرگ شده…”
این اولینباری بود که در کاسهی آب چیزی میدیدم. پیش از اینها فقط آب بود و یک کاسه و من از خودم چرت و پرت میبافتم؛ ولی حالا گنگ شده بودم، گنگ گنگ و مبهوت به زن لخت و عریانی که در پشت سر پدربزرگ میرقصید مینگریستم. زن، آوازی هزاران ساله را زیر لب زمزمه میکرد و همچنان که میرقصید پیدرپی اشکال غریبی را با یک خنجر دور خود ترسیم میکرد و من در شگفت بودم از پدربزرگ که چطور اجازه داده بود زنی، آن هم لخت در حضورش برقصد. ناسلامتی او یک مسلمان بود و وقتی زنده بود حتا به چشم زنها هم نگاه نمیکرد.
بعد یادم آمد که در مدرسه به ما آموخته بودند که اگر کارهای خوب بکنیم، در آن دنیا به بهشت میرویم. بهشت همیشه سبز است و زنان زیبا با خوردنیهای خوشمزه از همه پذیرایی میکنند و تا دلت بخواهد میتوانی بخوری. پس پدربزرگ احتمالا در بهشت بود اما هر چه به این ور و آن ور نگاه کردم خبری از کلوچه و نون قندی نبود و فکر کردم که انگار بهشت را فقط برای آدم بزرگها ساختهاند نه برای بچهها…
اما با این حال دوتا بچه هم در این بهشت به چشم میخوردند که کونبرهنه در یک قفس نشسته بودند. بچهها به جای مو، روی سرشان انبوهی پَر رنگین داشتند و یکدم پرهای سر یکدیگر را میکندند و آتش میزدند.
دوباره پدربزرگ غرولندکنان گفت: “دِ حرف بزن پدر سوخته…”
من ناگزیر به حرفزدن بودم اما نمیتوانستم، واقعا نمیتوانستم. نگاه پدر خیره به من بود و نگاهِ “ماهان”ِ بدبخت هم و خواهرش و مادرم. سرم داشت گیج میرفت از اسفند و دود چراغ گردسوز؛ و با شنیدن جیغ مادرم که سراسیمه به طرفم می دوید تا سوراخ کونم را بگیرد تا مبادا جانم در برود، دریافتم که مردهام.
من مرده بودم و پدربزرگ که از مردنم عصبانی بود، بر سرم هوار کشید: “کره خر، حالا چه وقت مردن بود؟ زبون نفهم اگه بیای جلو جفت پاهاتو قلم می کنم…”
از ترس پدربزرگ سر جایم خشکم زد. زن لخت بیتوجه به من با عشوه به پدربزرگ گفت: “تا کی باید برقصم؟”
و پدر بزرگ درحالی که به من اشاره میکرد گفت: “دیگه لازم نیست. این کره خر همه چیز رو خراب کرد…”
راست میگفت؛ من کره خر همه چیز را خراب کرده بودم. این، شغل آبا و اجدادی پدر بود اما از زمانی که برادرم به بلوغ رسید و من به جایش نشستم، همه چیز تغییر کرد. از دو سال پیش…
پدر میگفت: “این بچه معصوم است و میتواند همه چیز را در آب ببیند.”
و من که بی شک معصوم نبودم، هیچ چیز در کاسهی آب نمیدیدم، هیچ چیز. اما از ترس این که مردم به گناهکاربودنم پی ببرند و پدر کار و بارش را از دست بدهد، هر چه به ذهنم میرسید به هم میبافتم و تحویل مردم میدادم. ولی از آن جا که هیچ کدام از بافتههایم با حقیقت جور درنمیآمد، کمکم مردم باورشان را به پدر از دست دادند.
دیگر کسی به سراغ پدر نمیآمد تا او با خواندن اوراد و نشاندن من برای دیدن حقایق در آب، چارهجوی مشکلاتش شود.
پدر بزرگ وقتی که نفسهای آخر را میکشید، به پدر قول داده بود که کمکش خواهد کرد و این را پدر بعدها به ما گفت.
ماهان آخرین مشتری پدر بود. پدر از ده روز پیش به تعمق در همهی کتابهای اوراد قدیمی پرداخته بود تا شاید بتواند گره از مشکل ماهان که بدبخت اجاقش کور بود و شوهرش میخواست زن دیگری بگیرد، بگشاید.
زن رقاص لحظاتی میشد که از رقصیدن بازایستاده بود اما بچهها همچنان در حال آتشزدن پرهای سر یکدیگر بودند و من فکر کردم اگر پدربزرگ به آنها اعلام آتشبس ندهد، طفلیها خیلی زود کچل خواهند شد.
اما پدر بزرگ بیتوجه به آنها، نگاه ترسناکش را به من دوخته بود و با این نگاه، حق پا گذاشتن به بهشت را از من سلب کرده بود.
من مرده بودم و حالا نه راهِ پیش داشتم و نه راهِ پس. تا آن وقت هم از کسی نشنیده بودم که مردهای به دنیا بازگشته باشد. اگرچه بهشت هم چنگی به دل نمی زد؛ چون نه از کلوچه خبری بود و نه از خوردنیهای خوشمزه. تازه، هوایش هم خیلی سرد بود و طفلی بچهها و زن رقاص در این هوا لخت بودند و تنها پدربزرگ لباس به تن داشت.
نمی دانم چه شد که ناگهان تصمیم به برگشتن گرفتم. فقط خوب میدانم که اخم مهیب پدربزرگ، یکی از دلایل اصلی بود و البته شاید برای کمک به پدرم که میدانستم اگر نتواند به فریاد ماهان برسد، نانش برای ابد آجر خواهد شد.
و به این ترتیب بود که یک قدم به عقب برداشتم و پدر بزرگ تا آمد به خودش بجنبد و مانع رفتنم شود، من به جسم وارفتهام بازگشتم.
بدنم هنوز گرم بود، گرم گرم و چقدر این گرما بعد از یخبندان بهشت به من چسبید. من نفس کشیدم و در این میان، بیچاره مادرم به این باور عتیقه رسید که مسدود کردن کون راهیان، موجبِ حفظ جان آنها میشود.
من با سلام و صلوات به جهان بازگشتم و تا چشم باز کردم، چهرهی عبوس پدرم را دیدم که بیمعطلی پرسید که چه در آب دیدهام. من هرچه دیده بودم، از زن رقاص تا بچههای لخت و آتش زدن پرها، همه و همه را برایش گفتم، و تنها از ترس باور نکردنم، از مردنم یک کلمه هم به زبان نیاوردم.
پدرم هم خوشحال بلا فاصله شروع کرد به تعبیر و تفسیر هر آنچه که گفته بودم ، برایماهان که با چشمانی گرد و دهانی باز به پدرم مینگریست.
اما هنوز چند لحظه ای از حیاتِ دوبارهی من نگذشته بود که ناگهان دست و پایم شل شد و با سر به کاسهی آب افتادم. یادم نیست که مادرم این بار سوراخ کونم را گرفت یا نه، ولی صدای شیونش را شنیدم و احتمالا تا آمده به دادم برسد، من مرده بودم؛ برای بار دوم.
اما این بار نه از پدربزرگ خبری بود نه از دار و دستهاش. در حقیقت در مکان جدید، هیچ کس نبود، هیچ کس.
سالها بعد با همهی کوششم برای یافتن کسی، تنها به دو زن بر خورد کردم و آنها بودند که به من گفتند که اینجا، جهان روحهای سرگردان است؛ جهان روحهایی که از مردن امتناع کردهاند.