خوابگرد

جایگاه ادبیات در تاریخ تمدن

محمدحسن شهسواری

آن‌هایی که فکر شب و روزشان ادبیات است همواره با این سوال روبه‌رو بوده‌اند که اصلا در میان این همه هیاهو و غوغای جهان، آیا ادبیات اهمیتی هم دارد؟ البته خیلی خوب است که یک شاعر و یا نویسنده از خودش این سوال را بپرسد، اما پاسخ به این سوال وقتی مهم‌تر می‌شود که دیگران آن را از ما می‌پرسند. حتما – و چه بسیار- برخورده‌اید به آدم‌هایی که مستقیم به چشم‌هایتان نگاه کرده‌اند و با پوزخند پرسیده‌اند: “آخه شعرگفتن هم شد کار؟” یا “برو دنبال یه لقمه نون، داستان‌نویسی که آخر و عاقبت ندارد.”

البته در برابر این موضع‌گیری‌ نه چندان خوشایند برای ما، هستند شاعران و نویسندگانی که ادبیات را مهم‌ترین کار دنیا می‌دانند. خیلی خوب است که کسی عشقش را مهم‌ترین کار دنیا بداند، ولی قضیه وقتی سخت می‌شود که با قبول این فکر باید مهم‌ترین آدم دنیا هم شد، که البته به دردسرش نمی‌ارزد. نظریه‌ای که درباره‌ی جایگاه فعالیت‌های فکری بشر برایتان تشریح خواهم کرد، همان‌طور که از اسمش پیداست، تنها یک نظریه است و می‌تواند – حتما- کمبودها و نقایصی هم داشته باشد، اما چون حس کردم در میان تمام نظریاتی که مطالعه کرده‌ام به واقعیت نزدیک‌تر است، آن را پسندیدم.

          در این نظریه گفته می‌شود که اولین بروز درونیات بشر نقاشی ست. زیرا که در تاریخ تمدن بشری، انسان اولیه پیش از هر کاری به این کار دست زده است.  پس از آن که بشر از غارنشینی درآمد، اولین کاری که کرد این بود که برای خودش خانه ساخت. هرچند خانه در ابتدا تنها یک کارکرد – جایی برای سکونت- داشت اما انسان‌ها به مرور نگرانی‌ها، علایق و افکارشان را در معماری بروز دادند. پس از آن انسان‌ها زبان گشودند و در ادامه خط را اختراع کردند. در این جا بود که عشق مشترک ما پا به عرصه‌ی ظهور گذاشت؛  در ابتدا ادبیات شفاهی و بعد ادبیات مکتوب. در این زمان بود که بشر تمنیات درونی خود را به صورت ادبیات نشان داد. و بعد از آن بود که سه سوال اساسی بشر یعنی “از کجا آمده‌ام؟ به کجا می‌روم؟ آمدنم بهر چه بود؟” در غالب فلسفه شکل جدیدی به خود گرفت. البته مشخص است که این سوال‌های اساسی از بدو پیدایش بشر همراه او بوده است، ولی فراموش نکنیم که مورخان، آغاز فلسفه را نوعی می‌دانند که به صورت مکتوب درآمده و توانایی انتقال آن ممکن باشد. برای همین است که آغاز فلسفه را “سقراط” و یونان باستان می‌دانند وگرنه هیچ کس منکر آن نیست که در هند، ایران و مصر باستان فلسفه‌ از نوع غیرمکتوبش وجود داشته است. بعد از آن بشر درونیات خود را در علم نشان داد. البته منظور از علم در این جا علوم تجربی ( فیزیک، شیمی، پزشکی و…) است. علوم انسانی از همان قدیم جزو شاخه‌های فلسفه بوده‌اند. برای همین است که می‌بینیم در نوشته‌های فیلسوفان بزرگ، رساله‌هایی درباب اخلاق، سیاست، جامعه‌شناسی و… دیده می‌شود. پس از آن که انسان علم را درنوردید، آخرین درونیات خود را در تکنولوژی نشان داد. تکنولوژی یعنی همه‌ی مظاهر مادی علوم تجربی ( ماشین بخار، سد، هواپیما، و…).

یک بار دیگر به این چرخه نگاه کنید:

          نقاشی معماری ادبیات فلسفه علم تکنولوژی

با قبول این چرخه چند نتیجه‌ی مهم می‌توان گرفت:

          1- شما برای آن که تکنولوژی به‌روز و پویایی داشته باشید باید در علوم تجربی بسیار بکوشید و اگر می‌خواهید عالمان کارآمدی داشته باشید باید فلسفه‌ی پررونقی داشته باشید و برای رونق فلسفه باید ادیبان ممتازی داشته باشید و برای ‌داشتن ادبیات شکوفا باید معماران با استعدادی داشته باشید و برای دارا بودن معماری پویا باید به نقاشی بها بدهید و… .

          2- مسئله‌ی دیگر این که همه‌ی اجزای این چرخه از دل یکدیگر بیرون می‌آیند. در این صورت باید با هم متناسب باشند؛ یعنی از دل یک معماری اسلامی، ادبیات رئالیسم بیرن نمی‌آید و از دل فلسفه‌ی پست‌مدرن، علم مدرن بیرون نخواهد آمد و… .

          3- بر اساس این نظریه هرگاه تمدنی در هرکدام از این ایستگاه‌ها توقف کند، مرگش فرا می‌رسد. بگذارید از فرهنگ خودمان مثالی بزنم. ایرانِ دوره‌ی صفوی را درنظر بگیرید. نقاشی مینیاتور، معماری خاص این دوره که در اصفهان متبلور است، ادبیات سبک هندی و بالاخره فلسفه‌ی ملاصدرا همه از یک سیر سالم و طبیعی حکایت می‌کنند. همه‌ی این مظاهر عصر صفوی دارای خصوصیات  مشترکی هستند: نازکی خیال، فرّار بودن لحظه، حرکت منحنی‌وار و… . برخی معتقدند که چون از دل این فلسفه علوم تجربی بیرون نیامد، تمدن ایرانی به مرگ زودرس مبتلا شد. حتا برخی کار را تا به آن جا پیش می‌برند که تمدن ایران را مرده فرض می‌کنند زیرا که در حال حاضر نه نقاشی مخصوص به خود را دارد و نه معماری، ادبیات، فلسفه‌ و… ؛ نظری که به رغم میل باطنی نمی‌توانم با دلایل علمی آن را رد کنم.

          بگذارید یک مثال هم از دنیای غرب بزنم، آن هم نقل مجالس روشنفکری این روزهای ایران یعنی پست‌مدرنیسم. طبق گفته‌ی تاریخ‌نگاران برای اولین بار نقاشی به اسم “چاپمن” در دهه‌ی ۸۰ قرن ۱۹ میلادی آثار خود را پست‌مدرن نامید. سپس معماران با انتقاد از سبک بی‌روح  معماری مدرن کارشان را شروع کردند. بعد نوبت به ادبیات رسید که با هرگونه نخبه‌گرایی ادبیات مدرن مخالف بود. پس از آن فیلسوفان عَلَم مخالفت با فلسفه‌ی مدرن که عقل را سرمنشا همه‌ی حقایق می‌ید، برداشتند. کم‌کم سر و کله‌ی نسبیت اینشتن و عدم قطعیت هاینزبرگ پیدا شد که فیزیک نیوتونی و گالیله‌ای را بی‌اعتبار کرد و این روزها هم که تکنولوژی پسامدرن با کامپیوترهای هراس‌انگیز و ماهواره‌های پیشرفته، مفهوم سرعت انتقال اطلاعات را به بازی گرفته‌اند.

          باور کنید من عاشق سینه‌چاک فرهنگ غربی نیستم. سوای آن بدم هم نمی‌آید این چشم‌آبی‌های مغرور، هرطوری که هست، کمی حال‌شان گرفته شود؛ ولی خب دنیا این طوری‌ست دیگر! ضمن این که یادمان نرود معنای این چرخه این نیست که ساده‌انگارانه فکر کنیم همه‌ی مخترعان، عالمان، فیلسوفان، ادیبان و معماران بروند یک گوشه بنشینند تا نقاشان دستی از غیب درآورند، چیزهایی بکشند و بعد آن‌ها را تحویل معماران بدهند، آن‌ها هم یکهو الهام بگیرند و… . معلوم است که فعالیت‌های فکری بشر گاه به صورت موازی شکل می‌گیرد.

          خوب، مثل این که خیلی خیلی حاشیه رفتم. اما گمان می‌کنم که با نگاهی کوتاه به این چرخه بشود فهمید که ادبیات چه جایگاهی دارد. مسلما نه بالاترین است و نه پایین‌ترین، جایی در آن میانه‌هاست؛ ولی به هرحال حلقه‌ای مهم از یک فرایند است.

          پس مثل هر چیز دیگر، خوبش خوب است.