همیشهی خدا، از همون اولش که یادم میآد، بعدِ چند وقت این در و اون در زدن واسه گذروندن اوقات زندگیش، وقتی خسته میشد، یه شب مینشست یه گوشه و یه کم با من حال میکرد، همین. کوچیکتر که بود دم عصر با موتور گازی میرفت کوه نزدیک خونهی باباش و هوار میزد. بعدا یادمه شبا یواشکی وضو میگرفت و یواشکی میرفت پشت یه سنگر و یواشکی هم یادی از من میکرد. چند سالی هم گریه کردناش تو یه اتاق کوچیک اتفاق میافتاد. و آخرش هم کشید به گاهی وقتا تو خیابون، وقتی که قدم میزد تا به جایی برسه لابد. خیلی حال میکرد بامن. سبک میشد. یه جور توبه بود انگار یا شایدم دوش گرفتن. این در و اون در زدن واسه گذروندن اوقات زندگیش بدجوری ادامه داره. از همه بدتر اینه که یواش یواش امکاناتش برای گذروندن اوقات زندگی کمتر میشه و یواش یواش افتاده به تکرار. سنگینتر شده و تنبلتر؛ هم تنش، هم ذهنش. انگار بدون این که بفهمه داره فرود میآد. بازم اشکالی نداره، لابد اینم خودش یه بازیه که همیشه میگه باید ادامهاش بده. اما بالاخره آدم مثل قبلنا خسته میشه دیگه. چند ماهی دایم چشم زد ببینه پس کی تو این وضعیت قراره گریه کنه. نشد. یعنی من هستم ولی گریه هه نیستش. دید پونصد کیلومتر با کوه نزدیک خونهی باباش فاصله داره، وضو و سنگرم که مال خاطرههاشه، اتاق کوچیکه هم که الان دیگه مال اون نیست؛ راه افتاد به پیادهروی تا به جایی برسه لابد. هرچی منتظر شدم، خبری نشد. بیچاره خیلی به هم خودش فشار آورد ولی از گریه خبری نبود. چند ماهی میگذره از اون وقت. این درو اون در زدن هستش، بازی هم هستش، خستگی و تکرار هم سرجاشه بلکم بیشترم میشه هی روز به روز اما از گریه خبری نیست. فکر میکنم حالش خیلی بده. احتمالا مریض شده و خودش خبر نداره. باید بره دکتر. آخه من که هستم پس چرا این الاغ دیگه مثل قبلنا گریهاش نمیآد تا خودش یه کم راحت شه از این وضعیت مسخره که توش گیر افتاده؟ من که دریغ ندارم… اِ چی شد؟… چی کار داره میکنه؟… تو رو خدا میبینین؟ همچین رو صندلی خشکِ پشت کامپیوتر ولو شده که انگار رو مبل آمریکایی لم داده. عینکش رو هم برداشته گذاشته کنار مونیتور، داره قطرهی اشک مصنوعی میچکونه تو چشاش. بابا یکی به داد این بندهی خدا برسه؛ حالش خیلی بده به گمونم. حداقل حواسش نیست تاریخ مصرفش رو بخونه. حالا گریه به درک، میترسم کور بشه، اون وقت دیگه دق میکنه بیچاره. کسی صدای منو میشنوه؟ الو…!