اوایل اردیبهشت بود که از روی احساسی مبهم اما زنده، یادداشت قم شهر بیدفاع را نوشتم. حرف و حدیث پیرامون آن بسیار شد. پس از این همه وقت ایمیلی به دستم رسید از نویسندهای که در قم ساکن است. در میان آن همه واکنشهای جور واجور بیخود، این یکی اما درخور توجه، تامل و تاسف است.
عین نامه را بیهیچ ویرایشی در رسمالخط و انشای آن میآورم؛ بخوانیدش.
رضای شکراللهی عزیز
سلام
نزدیک به یک سال میشود که به شهر قم منتقل شدهام. شاید اسم من برای تو چندان آشنا نباشد شاید هم …
در این یک سال همه سعی خودم را کردم که در قم هم همان کارها را که در مشهد انجام دادم و نتیجه گرفتم را دنبال کنم. شاید سوال کنی که کدام کار را میگویم؟ خب: اگر کمی صبرکنی میگویم راستش این است که بنده به شغل شریف ؟! نویسندگی مشغولم و البته عاشق ( گوش زنم را ندیده گرفته بودم! ) )
در مشهد بعد از مدّتها تلاش با همکاری کسانی مثل رحیمی و موسوی و حجازی و خانم رحیمیان و خانم عرفانیان و… بعد از کلی مشقت و رابطهبازی توانستیم به انجمن قصه نویسان خراسان اسم و رسمی بدهیم.
این بود تا اینکه این مرض سیاست زدگی ما ایرانیها به جان ما هم افتاد و با عوض شدن مسوول ارشاد بالتبع ما که سیاسی و از آن مهمتر هم پیاله مدیر کل جدید نبودیم کنار رفتیم.
از صمیم قلب میگویم که از این نتیجه راضی بودم چون که به من فرصتی داد تا با دورشدن از کار اجرایی به همان داستان که دغدغه اصلیم بود مشغول شوم و از آن مهمتر میدیدم که تلاشهای امثال من به ثمر نشست و انجمن قصه نویسان خراسان دارای دفتر ثابت گردید.
بعد از مدتی سر پردرد من طاقت نیاورد و به اصرار کار احیاء پیکر ضعیف و نحیف کنگره سراسری شعر و قصه طلاب خراسان را به عهده گرفتم و با پیگیریهای شبانه روزی و همکاری و همیاری دوستان توانستیم جریان جدیدی را در آن مقطع ایجاد کنیم این در حالی بود که بدنه حوزه با اقدام ما مخالف بود و بعدها چوب این مخالفتها با بدن من آشنا شد.
بعد از تغییراتی که در ساختار حوزه هنری بعد از زم بوجود آمد من هم تصفیه شدم و کار را به کاردان سپردم ؟!
و راه قم را در پیش گرفتم چون هنوز سرم بوی قرمه سبزی میداد به زودی با مجلات دانشجویی مرتبط شدم که حاصل آن هم مخفی کردن خودم زیر عنوانهای ساختگی بود تا حساسیت ایجاد شده را به نوعی از بین ببرم این بود تا این که با تعدادی از دوستان دانشجو تصمیم به برپایی جمعی داستانی به نام خیزران گرفتیم و جلسات را شکل دادیم.
یک سال و اندی از برپایی جلسات میگذشت که به پیشهاد دوستم آقای جزینی و بعد از راه اندازی خانه داستان تصمیم گرفتیم که ما هم خیزران را تبدیل به نمایندگی خانه داستان در قم بنماییم.
این مهم انجام شد و بعد از مدتی برنامه راهاندازی اولین جلسه کارگاهی داستان را گذاشتیم ولی با کم لطفی دوستان خانه جوان که بنا بود به ما مکان بدهند روبرو شدیم و جلسه تا همین اواخر پا درهوا بود.
بگذریم …
کجاها که نرفتم با این ذهن و گامهای خسته.
وقتی که یادداشت تو را در مورد شهر قم دیدم بدجوری احساس قربت کردم با این که من در مشهد هم دچار کم لطفی بعضی از مسؤلین و چه بسا دوستان شدم امّا این کم محبتی را تا این حد احساس نمیکردم که امروز .
به هر طرف که میزنم به در بسته میخورم.
بارها تصمیم گرفتهام که همه چیز را ول کنم و برای همیشه بیایم تهران امّا به خاطر چند دوست که به آنها اعتماد کامل دارم از این کار منصرف شدم.
خدا میداند نه اینکه فکر کنی که امکان کار برایم در تهرا ن یا مشهد فراهم نیست. نه من می خواستم بروم و اگر ماندم به خاطر همین چند دوستی است که برای من مانده است و علاقه و ذوقی که دارند و مهمتر این که این دوستان همه با اسم مستعار مینویسند و کسی از عنوان و اسم واقعی آنها مطلع نیست.
میدانی چی دل آدم را میسوزاند این که با افرادی دوست باشی که نویسندگان خوبی هستند ولی به خاطر مناسبات کاری و بعضی محدودیتهای شغلی مثل طلبگی و غیره مجبور باشی در مورد آنها سکوت کنی و حالاکه نوشته تو را میبینم نمیدانم چرا فکر می کنم که راست میگویی؟
م.ک
نام نویسنده را خوابگرد از روی احتیاط به اختصار نوشته است.
بعداز تحریر:
راستی پنج شنبه این هفته یعنی هشتم اردیبهشت ماه هزار و سیصدو هشتادو دو قرار است اگر مشکلی پیش نیاید اولین جلسه خانه داستان قم افتتاح شود خواستی خبرش را در جایی بزن خوشحال میشوم .
از تحملت ممنونم .